قسمت11:
قسمت11:
-کسی اینجا نیست؟کسی صدام رو می شنوه؟
بعد از چند دقیقه ای که در زدم ، ناامید رو زمین افتادم ،هنوز صدای آهنگ بلند بود واسه همین من هر چقدر هم که در می زدم کسی صدام رو نمی شنید.کی در رو بست نکنه پویا...نه بابا غیر ممکنه احتمالا در خودش بسته شده و الا پویانی که من می شناسم همیشه مهربون بوده،سعی کردم خودم رو با این حرفا آروم کنم.با اینکه خسته بودم اما دور تا دور اتاق رو گشتم بلکه راهی پیدا کنم اونم بی فایده بود،دست آخر خسته شدم نشستم .بلاخره صدای آهنگ قطع شد می خواستم بزنم به در اما دستام یخ کرده بود هوای اتاق خیلی سرد بود مخصوصا اینکه الان ماه دسامبر بود و نزدیک کریسمس،داشتم یخ می زدم یاد گوشیم افتادم سریع از جیبم دراوردش ،اه لعنتی اینجا انتن نمی داد .بلند شدم یه خورده این طرف اون طرف رفتم ولی بی فایده بود انتن نمی داد. هوا همینطور سردتر میشد و من داشت خوابم می گرفت تو فیلما دیده بودم اگه کسی که تو موقعیتی مثل منه نباید بخوابه اما من تمی تونستم خیلی خوابم می اومد برای اینکه خوابم بپره رفتم تو فایل تصاویر گوشیم ،اولین عکس لیلا کنار دریا بود که رو ماسه شکلک خنده کشیده بود و خودش هم کنارش طوری دراز کشیده بود که انگار دست انداخته دور گردنش و دارن با هم می خندن ،خندم گرفت دیوونه چقدر دلم برای شیطنات تنگ شده ،دومین عکس یه عکس از منو مامان بود ،هردومون به دوربین لبخند می زدیم ، زدم بعدی یه عکس دو نفره از من و پویان دکمه حذف تصویر رو زدم "آیا از حذف این عکس اطمینان دارید؟"نه ، نه اطمینان ندارم دکمه بر گشت رو زدم ، چقدر این جا با این لباس خوشتیپ شده بود ،این لباس ها رو من براش گرفته بودم یادمه دو روز قبلش قرار بود همدیگرو ببینیم ، من رفتم سر قرارمون اما اون نیومد فقط آخر شب اومد در خونه از من عذرخواهی کنه ،من خیلی از دستش عصبانی بودم باهاش بد حرف زدم اونم دلخور شد و رفت و مثل بچه ها قهر کرد،فرداش به منشیش زنگ زدم و فهمیدم به خاطر جلسه ی مهمی که یه دفعه پیش اومده نتونسته بیاد منم این لباسارو برای عذرخواهی واسش گرفتم .چه روزایی بود میگن بی خبری خوش خبریه ای کاش من هم هنوز تو بی خبری بودم،زدم بعدی نگاهم رو یه لبخند زیبا ثابت موند طوری که نتونستم ازش چشم بگیرم رو این عکس بیشتر از بقیه مکث کردم انگار جاذبه ای داشت که نمی ذاشت بزنم بعدی با نگاه به این عکس حس کردم کمی گرم شدم انگار یه خونم دوباره به جریان عادیش برگشته بود .من چم شده بود سریع زدم بعدی ،این یه عکس خانوادگی بود هممون تو این عکس بودیم ،من ،مامان ،لیلا و بابا همه لبخند می زدیم ای کاش هنوز تو همون دوران کودکی بودم چقدر شیرین بود .چشام داشت بسته می شد خیلی خسته بودم دیگه نمی تونستم تحمل کنم همه ی نیرومو جمع کردم و یه بار محکم به در زدم چشام داشت خود به خود بسته میش لحظه های آخر فقط متوجه شدم در باز شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
با سرو صداهایی که میومد چشام رو باز کردم یه دختر پرستار کنار تختم داشت سرم رو چک می کرد
-بیدار شدی ؟شوهرت خیلی نگرانت بود
-شوهرم؟
-آره ،همون آقایی که تو رو اورد اینجا،الانم رفته داروهات رو بگیره ،دکتر گفت سرمت که تموم شد می تونی بری
بعد گفتن این حرف رفت بیرون ،هم زمان با اون یه مرد وارد اتاق شد چون ماسک زده بود نمی تونستم صورتش رو ببینم از رفتن پرستار که مطمئن شد ماسکش رو دراورد
-تو ...تو اینجا چیکار می کنی؟یعنی تو بودی که دیشب من رو نجات دادی؟
کریس چند قدم اومد جلوتر
-انتظار کسه دیگه ای رو داشتی؟
-نه ،فقط شوکه شدم
-حالت خوبه؟
-آره خوبم ،ازت ممونم اگه تو نبودی نمی دونم چه اتفاقی می افتاد
-دقیقا این چیزی بود که من می خواستم ازت بپرسم اگه من نبودم می خواستی چیکار کنی؟
دوباره اخمای خوشگلش رو تو هم کرد
-به بقیه خبر دادم که حالت خوبه و اینجایی سوکی از دستت آتیشی بودو...
-من رو تعقیب کردی؟
سوالی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم
-آره
چقدر رک
-چرا ؟
-خودمم نمی دونم فقط احساس کردم دنبال یه دردسر داری راه میری
-به هر حال ممنون ، آه راستی کسی رو ونجا ندیدی؟
-نه ولی فکر کنم اخرین نفری که از اونجا خارج شد یه دختر بود
می خواستم مشخصات دختر رو بپرسم که پرستار اومد تو و کریس دوباره ماسکش رو زد.
-شما سرمت تموم شده دیگه می تونی بری
-ممونم
پرستار رفت بیرون ،به لباسام نگاه انداختم لباس های بیمارستان تنم بود فقط خدارو شکر روسریم سرم بود،کریس ساکی رو که تو دستش بود گرفت سمت من
-این چیه؟
-لباس هات رو دور انداختم ، اینارو همین الان گرفتم
نگاشون کردم
-یه تاپ سفید رنگ ،یه شلوار کتون مشکی که قسمت بالاش به طرز عجیبی گشاد بود و رو کمرش پاپیون داشت،یه پالتو بلند که دور یقش خز داشت، یه کفش و کیف ستش و یه شال پشمی مشکی از این یکی تعجب کردم
-میدونستم که باید حتما از اینا رو سرت بذاری
با ای
-کسی اینجا نیست؟کسی صدام رو می شنوه؟
بعد از چند دقیقه ای که در زدم ، ناامید رو زمین افتادم ،هنوز صدای آهنگ بلند بود واسه همین من هر چقدر هم که در می زدم کسی صدام رو نمی شنید.کی در رو بست نکنه پویا...نه بابا غیر ممکنه احتمالا در خودش بسته شده و الا پویانی که من می شناسم همیشه مهربون بوده،سعی کردم خودم رو با این حرفا آروم کنم.با اینکه خسته بودم اما دور تا دور اتاق رو گشتم بلکه راهی پیدا کنم اونم بی فایده بود،دست آخر خسته شدم نشستم .بلاخره صدای آهنگ قطع شد می خواستم بزنم به در اما دستام یخ کرده بود هوای اتاق خیلی سرد بود مخصوصا اینکه الان ماه دسامبر بود و نزدیک کریسمس،داشتم یخ می زدم یاد گوشیم افتادم سریع از جیبم دراوردش ،اه لعنتی اینجا انتن نمی داد .بلند شدم یه خورده این طرف اون طرف رفتم ولی بی فایده بود انتن نمی داد. هوا همینطور سردتر میشد و من داشت خوابم می گرفت تو فیلما دیده بودم اگه کسی که تو موقعیتی مثل منه نباید بخوابه اما من تمی تونستم خیلی خوابم می اومد برای اینکه خوابم بپره رفتم تو فایل تصاویر گوشیم ،اولین عکس لیلا کنار دریا بود که رو ماسه شکلک خنده کشیده بود و خودش هم کنارش طوری دراز کشیده بود که انگار دست انداخته دور گردنش و دارن با هم می خندن ،خندم گرفت دیوونه چقدر دلم برای شیطنات تنگ شده ،دومین عکس یه عکس از منو مامان بود ،هردومون به دوربین لبخند می زدیم ، زدم بعدی یه عکس دو نفره از من و پویان دکمه حذف تصویر رو زدم "آیا از حذف این عکس اطمینان دارید؟"نه ، نه اطمینان ندارم دکمه بر گشت رو زدم ، چقدر این جا با این لباس خوشتیپ شده بود ،این لباس ها رو من براش گرفته بودم یادمه دو روز قبلش قرار بود همدیگرو ببینیم ، من رفتم سر قرارمون اما اون نیومد فقط آخر شب اومد در خونه از من عذرخواهی کنه ،من خیلی از دستش عصبانی بودم باهاش بد حرف زدم اونم دلخور شد و رفت و مثل بچه ها قهر کرد،فرداش به منشیش زنگ زدم و فهمیدم به خاطر جلسه ی مهمی که یه دفعه پیش اومده نتونسته بیاد منم این لباسارو برای عذرخواهی واسش گرفتم .چه روزایی بود میگن بی خبری خوش خبریه ای کاش من هم هنوز تو بی خبری بودم،زدم بعدی نگاهم رو یه لبخند زیبا ثابت موند طوری که نتونستم ازش چشم بگیرم رو این عکس بیشتر از بقیه مکث کردم انگار جاذبه ای داشت که نمی ذاشت بزنم بعدی با نگاه به این عکس حس کردم کمی گرم شدم انگار یه خونم دوباره به جریان عادیش برگشته بود .من چم شده بود سریع زدم بعدی ،این یه عکس خانوادگی بود هممون تو این عکس بودیم ،من ،مامان ،لیلا و بابا همه لبخند می زدیم ای کاش هنوز تو همون دوران کودکی بودم چقدر شیرین بود .چشام داشت بسته می شد خیلی خسته بودم دیگه نمی تونستم تحمل کنم همه ی نیرومو جمع کردم و یه بار محکم به در زدم چشام داشت خود به خود بسته میش لحظه های آخر فقط متوجه شدم در باز شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
با سرو صداهایی که میومد چشام رو باز کردم یه دختر پرستار کنار تختم داشت سرم رو چک می کرد
-بیدار شدی ؟شوهرت خیلی نگرانت بود
-شوهرم؟
-آره ،همون آقایی که تو رو اورد اینجا،الانم رفته داروهات رو بگیره ،دکتر گفت سرمت که تموم شد می تونی بری
بعد گفتن این حرف رفت بیرون ،هم زمان با اون یه مرد وارد اتاق شد چون ماسک زده بود نمی تونستم صورتش رو ببینم از رفتن پرستار که مطمئن شد ماسکش رو دراورد
-تو ...تو اینجا چیکار می کنی؟یعنی تو بودی که دیشب من رو نجات دادی؟
کریس چند قدم اومد جلوتر
-انتظار کسه دیگه ای رو داشتی؟
-نه ،فقط شوکه شدم
-حالت خوبه؟
-آره خوبم ،ازت ممونم اگه تو نبودی نمی دونم چه اتفاقی می افتاد
-دقیقا این چیزی بود که من می خواستم ازت بپرسم اگه من نبودم می خواستی چیکار کنی؟
دوباره اخمای خوشگلش رو تو هم کرد
-به بقیه خبر دادم که حالت خوبه و اینجایی سوکی از دستت آتیشی بودو...
-من رو تعقیب کردی؟
سوالی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم
-آره
چقدر رک
-چرا ؟
-خودمم نمی دونم فقط احساس کردم دنبال یه دردسر داری راه میری
-به هر حال ممنون ، آه راستی کسی رو ونجا ندیدی؟
-نه ولی فکر کنم اخرین نفری که از اونجا خارج شد یه دختر بود
می خواستم مشخصات دختر رو بپرسم که پرستار اومد تو و کریس دوباره ماسکش رو زد.
-شما سرمت تموم شده دیگه می تونی بری
-ممونم
پرستار رفت بیرون ،به لباسام نگاه انداختم لباس های بیمارستان تنم بود فقط خدارو شکر روسریم سرم بود،کریس ساکی رو که تو دستش بود گرفت سمت من
-این چیه؟
-لباس هات رو دور انداختم ، اینارو همین الان گرفتم
نگاشون کردم
-یه تاپ سفید رنگ ،یه شلوار کتون مشکی که قسمت بالاش به طرز عجیبی گشاد بود و رو کمرش پاپیون داشت،یه پالتو بلند که دور یقش خز داشت، یه کفش و کیف ستش و یه شال پشمی مشکی از این یکی تعجب کردم
-میدونستم که باید حتما از اینا رو سرت بذاری
با ای
۳۴.۵k
۲۹ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.