(قسمت نهم)
(قسمت نهم)
(عاشقی)
دیدم کسری اومد کنارم.داشتم وسایلامو جمع میکردم اونم کمکم کرد.بهش گفتم :برو حساب کن که بریم!
کسری یکم ایستاد،به زمین نگاه کرد و گفت:ب ب...برم؟
-آره دیگه عزیزم برو!
+باش..باشه.
با ترس و لرز داشت میرفت و بهم نگاه میکرد.وسایلامو جمع کردم و اومدم بیرون.
-ااا!تو که هنوز این جایی!بچه رو بده بهم ببینم.برو دیگه.
+باشه میرم.
داشت میرفت بهش گفتم:کسری!
بلافاصله اومد نزدیک و گفت:جانم؟
-راستشو بگو!شوخی درنیار!پول لازم داری؟
+راستشو بگم؟
-آره راستشو بگو،مگه با دروغ چیزی درست میشه؟؟؟
نگام کرد و گفت:نیاز به پول دارم.
دست کردم تو کیف پولیم و بهش دادمش و گفتم:خب عزیزم میگفتی نیاز به پول داری!
این جوری چرا میکنی؟
-مرسی زینب!حتما برات جبران میکنم.حتما حتما♥
رفت و حساب کرد.تو ماشین منتظر بابای الناز بودم.اومد داخل و بهم گفت:خب الان کجا بریم؟
-بریم هرجایی که بابای الناز میگه¡
نگام کرد و گفت:بله؟
-ها؟گفتم هرجا که باباش بگه!
+آها!خب باشه میریم بستنی بخوریم.
-عالیییه.
رفتیم و بستنی خوردیم.بعداز بستنی خوردن رفتیم سوار ماشین شدیم حرکت کردیم و رفتیم روی یه پل و گفتم:کسری!
-جان کسری؟
+باید بریم یه سر ایران به خانواده هامون سر بزنیم.
اول مکث کرد و گفت:باشه میریم.
بهش گفتم:باشه میریم نه!همین الان روز شنبه س اول هفته ساعت9 هم هست الان بازن برو بلیط بگیر.
کلی کل کل کردیم که آخرش رسید به دعوا که گفتم:همین جا پیاده میشم!
-چی؟این جا میخوای پیاده بشی برای چی؟
اصرارش کردم و با الناز پیاده شدم،کسری اومد بیرون از ماشین و گفت:رو این پل،تک و تنها اومدی چیکار؟بیا بشین باشه میرم دنبال بلیط.
حرفشو گوش نکردم که آخرش رفت تو ماشینو برای خودش رفت.گریه ام شروع شد.هق هق کنان داشتم راه میرفتم سمت خونه و همین جور به بدبختیام داشتم فکر میکردم.
خیلی حرسم گرفت وقتی اون بله مزخرف رو به خانواده ش گفتم.داشتم خودمو لعنت میکردم که چرا من این کار احمقانه رو انجام دادم.خیلی دلم پر بود،تصمیم گرفتم زنگ بزنم به بهار،دوست قدیمی خودم.
زنگ زدم و شوهرش برداشت بهش گفتم:سلام اقا پارسا خوب هستید؟بهار خانوم خوب هستند؟
-بله ممنون همه ما خوبیم،بهار خانوم هم سلام میرسونن ولی شما؟
+اوو ببخشید من خودمو معرفی نکردم.من زینب هستم،با همسرم اومدیم خارج و...میخواستم با بهار جون صحبت کنم،میشه؟
-بله چرا که نه!بفرمایید!
بهار گوشی رو گرفت،سلام و احوال پرسی کردم و گفتم:منم مثل تو یه بچه گیرم اومد.
-مثل من؟واقعا؟
+اره!شوخیم چیه؟اسمشم گذاشتم الناز.
-اخی عزیزم😘 ازطرف من ماچش کن باشه؟
+باشه عزیزم.اون قد گوگولیه.ناز و تپل و ...حالا میام یه سر ایران شاید کسری رو راضی کردم که همین ایران زندگی کنیم.بعد اون وقت میتونیم همدیگه رو بیشتر ببینیم.
-اره حتما این کارو بکن.منم به پارسا میگم که با کسری صحبت کنه!شاید تونست راضیش کنه.
+ایول به تو!
-خب باشه من منتظرم بیای ایران ها!فعلا کاری نداری؟
+نه نه،خدافظ.
بعداز خداحافظی کردن یکم دلم بازشد که یهو بچه ام زد زیر گریه.نمیدونستم باید چیکار کنم؟ولی یه دفعه یه ماشین با 5 تا پسر جوون اومدن و به زبون کره ای میگفتن:بیا سوار شو ببریمت.
منم بهشون گفتم شما دیوونه هستید من با دیوونه ها نمیام.
داشتن منو دست مینداختن که یهو...
----------
این رمان ادامه دارد.......
دوستان خوبم لطفا با لایک و تبلیغ کردن رمان،بنده رو تشویق به ادامه رمان کنید.خیلی ممنون.
اگر راضی هستید کامنت بزارید.
(عاشقی)
دیدم کسری اومد کنارم.داشتم وسایلامو جمع میکردم اونم کمکم کرد.بهش گفتم :برو حساب کن که بریم!
کسری یکم ایستاد،به زمین نگاه کرد و گفت:ب ب...برم؟
-آره دیگه عزیزم برو!
+باش..باشه.
با ترس و لرز داشت میرفت و بهم نگاه میکرد.وسایلامو جمع کردم و اومدم بیرون.
-ااا!تو که هنوز این جایی!بچه رو بده بهم ببینم.برو دیگه.
+باشه میرم.
داشت میرفت بهش گفتم:کسری!
بلافاصله اومد نزدیک و گفت:جانم؟
-راستشو بگو!شوخی درنیار!پول لازم داری؟
+راستشو بگم؟
-آره راستشو بگو،مگه با دروغ چیزی درست میشه؟؟؟
نگام کرد و گفت:نیاز به پول دارم.
دست کردم تو کیف پولیم و بهش دادمش و گفتم:خب عزیزم میگفتی نیاز به پول داری!
این جوری چرا میکنی؟
-مرسی زینب!حتما برات جبران میکنم.حتما حتما♥
رفت و حساب کرد.تو ماشین منتظر بابای الناز بودم.اومد داخل و بهم گفت:خب الان کجا بریم؟
-بریم هرجایی که بابای الناز میگه¡
نگام کرد و گفت:بله؟
-ها؟گفتم هرجا که باباش بگه!
+آها!خب باشه میریم بستنی بخوریم.
-عالیییه.
رفتیم و بستنی خوردیم.بعداز بستنی خوردن رفتیم سوار ماشین شدیم حرکت کردیم و رفتیم روی یه پل و گفتم:کسری!
-جان کسری؟
+باید بریم یه سر ایران به خانواده هامون سر بزنیم.
اول مکث کرد و گفت:باشه میریم.
بهش گفتم:باشه میریم نه!همین الان روز شنبه س اول هفته ساعت9 هم هست الان بازن برو بلیط بگیر.
کلی کل کل کردیم که آخرش رسید به دعوا که گفتم:همین جا پیاده میشم!
-چی؟این جا میخوای پیاده بشی برای چی؟
اصرارش کردم و با الناز پیاده شدم،کسری اومد بیرون از ماشین و گفت:رو این پل،تک و تنها اومدی چیکار؟بیا بشین باشه میرم دنبال بلیط.
حرفشو گوش نکردم که آخرش رفت تو ماشینو برای خودش رفت.گریه ام شروع شد.هق هق کنان داشتم راه میرفتم سمت خونه و همین جور به بدبختیام داشتم فکر میکردم.
خیلی حرسم گرفت وقتی اون بله مزخرف رو به خانواده ش گفتم.داشتم خودمو لعنت میکردم که چرا من این کار احمقانه رو انجام دادم.خیلی دلم پر بود،تصمیم گرفتم زنگ بزنم به بهار،دوست قدیمی خودم.
زنگ زدم و شوهرش برداشت بهش گفتم:سلام اقا پارسا خوب هستید؟بهار خانوم خوب هستند؟
-بله ممنون همه ما خوبیم،بهار خانوم هم سلام میرسونن ولی شما؟
+اوو ببخشید من خودمو معرفی نکردم.من زینب هستم،با همسرم اومدیم خارج و...میخواستم با بهار جون صحبت کنم،میشه؟
-بله چرا که نه!بفرمایید!
بهار گوشی رو گرفت،سلام و احوال پرسی کردم و گفتم:منم مثل تو یه بچه گیرم اومد.
-مثل من؟واقعا؟
+اره!شوخیم چیه؟اسمشم گذاشتم الناز.
-اخی عزیزم😘 ازطرف من ماچش کن باشه؟
+باشه عزیزم.اون قد گوگولیه.ناز و تپل و ...حالا میام یه سر ایران شاید کسری رو راضی کردم که همین ایران زندگی کنیم.بعد اون وقت میتونیم همدیگه رو بیشتر ببینیم.
-اره حتما این کارو بکن.منم به پارسا میگم که با کسری صحبت کنه!شاید تونست راضیش کنه.
+ایول به تو!
-خب باشه من منتظرم بیای ایران ها!فعلا کاری نداری؟
+نه نه،خدافظ.
بعداز خداحافظی کردن یکم دلم بازشد که یهو بچه ام زد زیر گریه.نمیدونستم باید چیکار کنم؟ولی یه دفعه یه ماشین با 5 تا پسر جوون اومدن و به زبون کره ای میگفتن:بیا سوار شو ببریمت.
منم بهشون گفتم شما دیوونه هستید من با دیوونه ها نمیام.
داشتن منو دست مینداختن که یهو...
----------
این رمان ادامه دارد.......
دوستان خوبم لطفا با لایک و تبلیغ کردن رمان،بنده رو تشویق به ادامه رمان کنید.خیلی ممنون.
اگر راضی هستید کامنت بزارید.
۹.۲k
۰۲ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.