دستم را میگیری و روی تخت مینشانی
دستم را میگیری و روی تخت مینشانی
میگویی دراز بکش... متوجه نمیشوم!
با دستت شانه ام را میگیری و میخوابانی ام!
آستینم را بالا میزند و میگردد دنبال رگ...
اینطرف تو نشسته ای و دستم را گرفته ای و میگویی :نگران نباش، من کنارتم، مراقبتم...
دستم سوخته و تو محو شده ای و پرستار گفته: اَه، رگت نمیگیره...
رو برگردانده ام و نور مهتابیِ بالای سَرم چشمم را اذیت کرده و زیر لب غر زده ام که: چرا اینجا پرده نداره؟!
و سرم را خم کرده ام که بخزم لای تیشرتِ آبیِ غرقِ بویِ ادکلن و سیگارت...
پرستار بازویم را گرفته و کشیده که: آی کجا میری؟ میفتی!
چشمهایم را بسته ام و موهایم گم شده اند لای انگشت های استخوانی ات...
دستم سوخته و پرستار گفته: مچتو باز کن! و من نشنیده ام...
مچم را باز کرده ای و گفته: اَه... چه رگای ضعیفی داری!
لبخند زده ام و چشم هایم را باز کرده ام و به چشمهای گود افتاده ات زل زده ام و گفته ام: رگهای تو رو ندیده... و تو خندیده ای!
رفته و با سوزن جدید برگشته و انگشتانِ تو هنوز لای موهایم چرخیده اند...
آمده این طرف و آن یکی آستینم را بالا زده و تو هم به ناچار بلند شده ای و این یکی طرفِ تخت نشسته ای!
فکر میکنم چطور آمدی که انگشتانت از روی موهایم تکان نخوردند!!!
دستم سوخته و چشم هایم را فشار داده ام و انگشتانمان قفل شده اند توی هم...!
گفته: مچت را باز کن!
شنیده ام و سریع باز کرده ام که تمام شود این مسخره بازی اش...
غر زده و دکتر را صدا زده که: آقای دکتر من نمیتونم... رگاش پاره میشن!
تو گوشه ی چشم نازک کرده ای و گفته ای: حالا به خودت نرس دخترک لوس!
و خندیده ام و ذوق کرده از نگرانی ات...
دکتر آمده یکی زده توی صورتم و گفته: حواست کجاست؟ بیا بیرون ببینم...
اخم کرده ام
سوزن را بدون مکث کرده توی دستم و چرخانده و چرخانده تا بالاخره راهی برای این سرم زردِ بی حال پیدا کرده!
و زل زده توی چشمهایم و گفته: چه وضعشه؟ تازه بیست و دو سالته... جمع کن خودتو!
و رفته...
اخم کرده ام و آماده برای شکایت از نامهربانیِ آدم ها، سرم را برگردانده ام به سمتت و ندیدمت!
اتاق مملوست از بویِ ادکلن و سیگارت...
#آنا
#درددل
میگویی دراز بکش... متوجه نمیشوم!
با دستت شانه ام را میگیری و میخوابانی ام!
آستینم را بالا میزند و میگردد دنبال رگ...
اینطرف تو نشسته ای و دستم را گرفته ای و میگویی :نگران نباش، من کنارتم، مراقبتم...
دستم سوخته و تو محو شده ای و پرستار گفته: اَه، رگت نمیگیره...
رو برگردانده ام و نور مهتابیِ بالای سَرم چشمم را اذیت کرده و زیر لب غر زده ام که: چرا اینجا پرده نداره؟!
و سرم را خم کرده ام که بخزم لای تیشرتِ آبیِ غرقِ بویِ ادکلن و سیگارت...
پرستار بازویم را گرفته و کشیده که: آی کجا میری؟ میفتی!
چشمهایم را بسته ام و موهایم گم شده اند لای انگشت های استخوانی ات...
دستم سوخته و پرستار گفته: مچتو باز کن! و من نشنیده ام...
مچم را باز کرده ای و گفته: اَه... چه رگای ضعیفی داری!
لبخند زده ام و چشم هایم را باز کرده ام و به چشمهای گود افتاده ات زل زده ام و گفته ام: رگهای تو رو ندیده... و تو خندیده ای!
رفته و با سوزن جدید برگشته و انگشتانِ تو هنوز لای موهایم چرخیده اند...
آمده این طرف و آن یکی آستینم را بالا زده و تو هم به ناچار بلند شده ای و این یکی طرفِ تخت نشسته ای!
فکر میکنم چطور آمدی که انگشتانت از روی موهایم تکان نخوردند!!!
دستم سوخته و چشم هایم را فشار داده ام و انگشتانمان قفل شده اند توی هم...!
گفته: مچت را باز کن!
شنیده ام و سریع باز کرده ام که تمام شود این مسخره بازی اش...
غر زده و دکتر را صدا زده که: آقای دکتر من نمیتونم... رگاش پاره میشن!
تو گوشه ی چشم نازک کرده ای و گفته ای: حالا به خودت نرس دخترک لوس!
و خندیده ام و ذوق کرده از نگرانی ات...
دکتر آمده یکی زده توی صورتم و گفته: حواست کجاست؟ بیا بیرون ببینم...
اخم کرده ام
سوزن را بدون مکث کرده توی دستم و چرخانده و چرخانده تا بالاخره راهی برای این سرم زردِ بی حال پیدا کرده!
و زل زده توی چشمهایم و گفته: چه وضعشه؟ تازه بیست و دو سالته... جمع کن خودتو!
و رفته...
اخم کرده ام و آماده برای شکایت از نامهربانیِ آدم ها، سرم را برگردانده ام به سمتت و ندیدمت!
اتاق مملوست از بویِ ادکلن و سیگارت...
#آنا
#درددل
۱.۸k
۰۵ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.