فصل هفتم
فصل هفتم
دستم ودراز کردم واشکاش وپاک کردم...لبخندتلخی بهم زدوگفت:هنوزم می خندم رها!!همیشه...جلوی همه...جلوی مامان...بابا...آروین...مهسا!! ولی دلم خیلی پره...دلم گرفته...(زیرلب ادامه داد:)خیلی وقت بودکه همه چی وتودلم ریخته بودم ولی امروز وقتی اومدم پیش تونتونستم جلوی اشکام وبگیرم که نبارن!!وقطره اشکی ازچشماش جاری شدکه خیلی سریع باپشت دست پاکش کرد...هیچ وقت آرش وانقد داغون ندیده بودم!!بسوزه پدرعاشقی...توچشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:می خوای خودم برم باخاله حرف زنم؟!پوزخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه؟!توبری یامن یاهرکس دیگه حرف مامان یکیه!!سرش وانداخت پایین ورفت توفکر...منم بهش خیره شده بودم...کلافه اس...ناراحته...دلش گرفته!!خاله داره نامردی می کنه...مهسادخترخیلی خوبیه...حالاچون بابانداره وپولدارنیست آرش بایددورش وخط بکشه؟!!کاش خاله یه ذره به دل بچشم فکرمی کرد...کاش حالش ودرک می کرد...آرش واقعاحالش بده...سکوت عمیقی حکم فرماشده بودوهیچ کدوممون هیچی نمی گفتیم که صدای زنگ گوشی آرش سکوت وشکست...کلافه گوشیش وازتوی جیبش بیرون آورد...بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وتک سرفه ای کردتاصداش صاف بشه...جواب داد:- علیک سلام عروس خانوم!!خوبی شما؟!...مرسی منم خوبم...خونه رها...پس داره بامهساحرف می زنه...به چشماش خیره شدم...یه غم عجیب توچشماش موج میزدولی وقتی داشت بامهساحرف می زد،لبخندروی لبش بود!!ازفکراینکه آرش انقدربه فکرمهسائه که به خاطرش بااین همه غمی که داره بازم لبخندمی زنه،یه لبخنداومدروی لبم...روبه آرش گفتم:گوشی وبده ببینم...وبدون اینکه منتظربمونم،گوشیش وازدستش کشیدم وشروع کردم به حرف زدن بامهسا:- سلام به عروس خانوم گل!!چطوری مهساخانومی؟!مهساخندیدوگفت:سلام رهاجون...من خوبم .توخوبی؟!- اِی منم بد نیستم...کجایی الان؟!- خونه ام چطور؟!باذوق گفتم:زود آماده شوبیابه این آدرسی که میگم...وآدرس خونه امون و دادم وبدون اینکه بهش فرصت مخالفت کردم بدم،خداحافظی کردم وقطع کردم.گوشی وبه سمت آرش گرفتم.لبخندی زدوگوشیش وازم گرفت...دوباره شیطون شدوگفت:هوی خانوم بی ریخت الکی واسه خودت مهمونی دعوت می کنی؟!چی می خوای بدی به خانوم من؟!شیطون گفتم:یه غذایی واستون بپزم که دیگه کارتون به عقدوعروسی نکشه...غذای من وکه بخورین مرگتون حتمیه...اون وخ باقلب هایی آکنده ازمحبت وعشقی جاودان به دیارباقی می شتافید...آرش خندیدوآروم زدتوسرم...لابه لای خنده هاش گفت:مرده شورت وببرن!!خودم غذادرست می کنم بابا...باتعجب نگاهش کردم وگفتم:تو؟!!- آره...- چی می خوای بدی به خوردمون؟!نکشی مارویه وخ؟!!خنده ای سردادودرحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:امشب شام املت مخصوص آقاآرش داریم...ازجام بلندشدم وپشت سرش واردآشپزخونه شدم...وسایلی وموادی که نیازداشت وروی میز چیدم وخودمم روی اپن نشستم...آرش بعدازشستن دستاش،روی صندلی نشست وشروع کردبه رنده کردن گوجه ها...همزمان باغذادرست کردنش آهنگ سنه حیران تتلو روهم می خوندومسخره بازی درمیاورد:اومدم از رشت اومدم، بی برو برگشت اومدمراهِ جادّه بسته بود و من از راهِ دشت اومدمبا یه ماشین و یه ویلای درندشت اومدمبچّه تبریز اومدم و با یه قِرِ ریز اومدمسَنَه حیران اومدم و دنبالِ جیران اومدممن بی دوشواری پریدم پشتِ نیسان اومدمخیلی باحال می خوند...ادا درمیاورد وچاقورومثل میکروفن می گرفت جلوی دهنش ومی خوند...انقدخنده دیده بودم ازدست کاراش که دلم دردگرفته بود!!بچّه تهران اومدم و من مردِ میدان اومدمبا یه پیکانِ اتاق هفتِ جوانان اومدممن با کلّه مثلِ زین الدّینِ زیدان او..باصدای زنگ درآرش دست ازآهنگ خوندن برداشت...روبه من گفت:خانومم اومد!!وازآشپزخونه خارج شدوبه سمت آیفون رفت ودکمه اش وزد...در ورودی رو برای مهسا بازکردومنتظرموندتابیادبال ا!!مردم چه خرشانسنا!!یکی مثل من بعداز23 سال زندگی شرافتمندانه یه بی افم نداره،یکیم مثل این مهساخانوم یکی وپیداکرده که هی واسش دُلا راست میشه وعاشقشه!!خخخخختوام خلیا!!شوور می خوای چیکار؟!زندگی مجردی خودت وبچسب باو!!والا...بالاخره مهساواردخونه شد.یه دسته گل نازتودستش بود...به ستمش رفتم وبغلش کردم...گونه اش وبوسیدم وباذوق گفتم:خوش میگذره عروس خانوم!؟شنیدم پسرخاله مارواذیت می کنی...خندیدوگفت:من آرش واذیت می کنم؟!نه بابا...اون همش من واذیت می کنه!!چشمکی بهش زدم وگفتم:خودم می شناسم پسرخاله م وبابا!!خدابهت صبربده مهساجون...آرش اخم مصنوعی کردوگفت:بی ادبا!!خوبه خودم اینجاوایسادم دارین درموردم بدمیگینا!!من بچه به این خوبی،آقا،نجیب،باادب...مهساباخنده گفت:اون که صدالبته!!ودسته گل تودستش وبه سمت من گرفت وگفت:ببخشید دیرخدمت رسیدم رهاجون!!دست گل وازش گرفتم وبوش کردم...لبخندی زدم وگفتم:این چه حرفیه عزیزم؟!آرش یه دونه زدتوسرم وگفت:بسه دیگه!!چقدواسه هم دیگه نوشا
دستم ودراز کردم واشکاش وپاک کردم...لبخندتلخی بهم زدوگفت:هنوزم می خندم رها!!همیشه...جلوی همه...جلوی مامان...بابا...آروین...مهسا!! ولی دلم خیلی پره...دلم گرفته...(زیرلب ادامه داد:)خیلی وقت بودکه همه چی وتودلم ریخته بودم ولی امروز وقتی اومدم پیش تونتونستم جلوی اشکام وبگیرم که نبارن!!وقطره اشکی ازچشماش جاری شدکه خیلی سریع باپشت دست پاکش کرد...هیچ وقت آرش وانقد داغون ندیده بودم!!بسوزه پدرعاشقی...توچشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:می خوای خودم برم باخاله حرف زنم؟!پوزخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه؟!توبری یامن یاهرکس دیگه حرف مامان یکیه!!سرش وانداخت پایین ورفت توفکر...منم بهش خیره شده بودم...کلافه اس...ناراحته...دلش گرفته!!خاله داره نامردی می کنه...مهسادخترخیلی خوبیه...حالاچون بابانداره وپولدارنیست آرش بایددورش وخط بکشه؟!!کاش خاله یه ذره به دل بچشم فکرمی کرد...کاش حالش ودرک می کرد...آرش واقعاحالش بده...سکوت عمیقی حکم فرماشده بودوهیچ کدوممون هیچی نمی گفتیم که صدای زنگ گوشی آرش سکوت وشکست...کلافه گوشیش وازتوی جیبش بیرون آورد...بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وتک سرفه ای کردتاصداش صاف بشه...جواب داد:- علیک سلام عروس خانوم!!خوبی شما؟!...مرسی منم خوبم...خونه رها...پس داره بامهساحرف می زنه...به چشماش خیره شدم...یه غم عجیب توچشماش موج میزدولی وقتی داشت بامهساحرف می زد،لبخندروی لبش بود!!ازفکراینکه آرش انقدربه فکرمهسائه که به خاطرش بااین همه غمی که داره بازم لبخندمی زنه،یه لبخنداومدروی لبم...روبه آرش گفتم:گوشی وبده ببینم...وبدون اینکه منتظربمونم،گوشیش وازدستش کشیدم وشروع کردم به حرف زدن بامهسا:- سلام به عروس خانوم گل!!چطوری مهساخانومی؟!مهساخندیدوگفت:سلام رهاجون...من خوبم .توخوبی؟!- اِی منم بد نیستم...کجایی الان؟!- خونه ام چطور؟!باذوق گفتم:زود آماده شوبیابه این آدرسی که میگم...وآدرس خونه امون و دادم وبدون اینکه بهش فرصت مخالفت کردم بدم،خداحافظی کردم وقطع کردم.گوشی وبه سمت آرش گرفتم.لبخندی زدوگوشیش وازم گرفت...دوباره شیطون شدوگفت:هوی خانوم بی ریخت الکی واسه خودت مهمونی دعوت می کنی؟!چی می خوای بدی به خانوم من؟!شیطون گفتم:یه غذایی واستون بپزم که دیگه کارتون به عقدوعروسی نکشه...غذای من وکه بخورین مرگتون حتمیه...اون وخ باقلب هایی آکنده ازمحبت وعشقی جاودان به دیارباقی می شتافید...آرش خندیدوآروم زدتوسرم...لابه لای خنده هاش گفت:مرده شورت وببرن!!خودم غذادرست می کنم بابا...باتعجب نگاهش کردم وگفتم:تو؟!!- آره...- چی می خوای بدی به خوردمون؟!نکشی مارویه وخ؟!!خنده ای سردادودرحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:امشب شام املت مخصوص آقاآرش داریم...ازجام بلندشدم وپشت سرش واردآشپزخونه شدم...وسایلی وموادی که نیازداشت وروی میز چیدم وخودمم روی اپن نشستم...آرش بعدازشستن دستاش،روی صندلی نشست وشروع کردبه رنده کردن گوجه ها...همزمان باغذادرست کردنش آهنگ سنه حیران تتلو روهم می خوندومسخره بازی درمیاورد:اومدم از رشت اومدم، بی برو برگشت اومدمراهِ جادّه بسته بود و من از راهِ دشت اومدمبا یه ماشین و یه ویلای درندشت اومدمبچّه تبریز اومدم و با یه قِرِ ریز اومدمسَنَه حیران اومدم و دنبالِ جیران اومدممن بی دوشواری پریدم پشتِ نیسان اومدمخیلی باحال می خوند...ادا درمیاورد وچاقورومثل میکروفن می گرفت جلوی دهنش ومی خوند...انقدخنده دیده بودم ازدست کاراش که دلم دردگرفته بود!!بچّه تهران اومدم و من مردِ میدان اومدمبا یه پیکانِ اتاق هفتِ جوانان اومدممن با کلّه مثلِ زین الدّینِ زیدان او..باصدای زنگ درآرش دست ازآهنگ خوندن برداشت...روبه من گفت:خانومم اومد!!وازآشپزخونه خارج شدوبه سمت آیفون رفت ودکمه اش وزد...در ورودی رو برای مهسا بازکردومنتظرموندتابیادبال ا!!مردم چه خرشانسنا!!یکی مثل من بعداز23 سال زندگی شرافتمندانه یه بی افم نداره،یکیم مثل این مهساخانوم یکی وپیداکرده که هی واسش دُلا راست میشه وعاشقشه!!خخخخختوام خلیا!!شوور می خوای چیکار؟!زندگی مجردی خودت وبچسب باو!!والا...بالاخره مهساواردخونه شد.یه دسته گل نازتودستش بود...به ستمش رفتم وبغلش کردم...گونه اش وبوسیدم وباذوق گفتم:خوش میگذره عروس خانوم!؟شنیدم پسرخاله مارواذیت می کنی...خندیدوگفت:من آرش واذیت می کنم؟!نه بابا...اون همش من واذیت می کنه!!چشمکی بهش زدم وگفتم:خودم می شناسم پسرخاله م وبابا!!خدابهت صبربده مهساجون...آرش اخم مصنوعی کردوگفت:بی ادبا!!خوبه خودم اینجاوایسادم دارین درموردم بدمیگینا!!من بچه به این خوبی،آقا،نجیب،باادب...مهساباخنده گفت:اون که صدالبته!!ودسته گل تودستش وبه سمت من گرفت وگفت:ببخشید دیرخدمت رسیدم رهاجون!!دست گل وازش گرفتم وبوش کردم...لبخندی زدم وگفتم:این چه حرفیه عزیزم؟!آرش یه دونه زدتوسرم وگفت:بسه دیگه!!چقدواسه هم دیگه نوشا
۱۰۲.۲k
۱۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.