فصل یازدهم
فصل یازدهم
این وکه گفتم هرسه تاییشون سرشون وگذاشتن روی میز وزدن زیرخنده!!!حتی این بار امیرم می خندید...ای خدا!!!من دارم دیوونه میشم...ایناچشونه؟؟چرا هی می خندن؟؟نکنه چیزی زدن؟؟یا شایدم یه چیزی خوردن... ارغوان سرش وازروی میز برداشت وباخنده گفت:اون کفشات بدون واسطه ومستقیم توطحالم رهایی!! و ازخنده ترکید...هرسه تاییشون ازبس خندیده بودن داشتن جون می دادن!!!ایناچرا انقد می خندن؟!!لباسای من که مشکلی ندارن...شمابگین دارن؟؟خو ندارن دیگه...الهی سنگ قبرهرسه تاییتون وخودم باهمین دستام بشورم. اخمی کردم وعصبانی گفتم:چرا هی الکی می خندین؟؟خل شدین؟؟بسه دیگه بابا...دیوونه ام کردین!! بااین حرفم،همشون خفه خون گرفتن...سراشون وانداخته بودن پایین وبه من نگاه نمی کردن...دیگه هیشکی نمی خندید.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...امیر سکوت وشکست: - رها جان فکرنمی کنی که این تیپ واون کلاه واون کفشا برای کوه رفتن مناسب نیس؟؟ به سمت صندلی کنار ارغوان رفتم وروش نشستم...درحالیکه یه لقمه نون پنیر واسه خودم درست می کردم،گفتم:آخه من باید ازکجابدونم که چی باید بپوشم وچی نباید بپوشم؟؟من تاحالاتوعمرم یه بارم نرفتم کوه. امیر یه لیوان چایی برام ریخت وبه دستم داد...لبخندی زدوگفت:باشه باباقبول!!ما اشتباه کردیم...ناراحتی ازدستمون؟!! لبخندش وبالبخند جواب دادم وگفتم:نه بابا ناراحت چیه؟؟مگه بچه ام ناراحت بشم؟؟(وبه ظرفی که توش سبزی بوداشاره کردم وروبه ارغوان ادامه دادم:)ارغوان اون سبزی ومیدی به من؟؟ ارغوان ظرف سبزی وگذاشت روبروم وزل زدتوچشمام...مهربون گفت:مطمئنی ناراحت نشدی رها؟؟ لبخندگشادی زدم ودرحالیکه لقمه روبه سمت دهنم می بردم،گفتم:آره بابا!!برای چی باید ناراحت بشم؟؟ ولقمه رو گذاشتم تودهنم...ارغوان لبخندی بهم زد ونگاهش وازم گرفت...لقمه رو قورت دادم وخواستم یه لقمه دیگه واسه خودم بگیرم که نگاهم به نگاه رادوین گره خورد...لبخند شیطونی روی لبش بود!!! راستش ازدست امیر وارغوان ناراحت نبودم.خب خندیدن چون واسشون خنده داربوده دیگه!!اما رادوین خیلی بی جاکرده که به من خندیده...اون شکرخورده که به من خندیده!!!ازدست رادوین خیلی دلخورم...دیشب اومد پیشم گریه زاری کرد وحالم و دِپ کرد،بعد الان هِر هِر کِر کِرش به راهه!!!خاک توسرمن که اون همه نگرانش شدم ودلم به حالش سوخت...بی شعور چلغوز برگشته به من میگه اسکل!!!من اسکلیم واسه خودم؟!!اسکل تویی واون دوس دخترای جِلفت!! اگه به فکر آبروم نبودم وبا امیر رو دروایسی نداشتم،همین کفشای عروسکیم ومی کردم تولوزالمعده ات!!! اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم وخودم وبا خوردن سرگرم کردم...بعداز اینکه صبحونه خوردیم،به کمک ارغوان یه لباس مناسب برای کوهنوردی پوشیدم. امیر وارغوان داشتن وسایلی که نیاز داشتیم وجمع می کردن...من ازخونه بیرون رفتم تاکفشام وبپوشم ومنتظرشون بمونم.یه ذره که وایسم اونام کارشون تموم میشه ومیان...داشتم کتونیم وپام می کردم که رادوین ازخونه بیرون اومد.نگاهی به من انداخت وچشمکی بهم زد...اخم غلیظی کردم وچشم غره ای بهش رفتم ونگاهم وازش گرفتم...ازسر میز تاحالا حتی یه کلمه هم بارادوین حرف نزدم!!!دلم می خوادبرم خرخره اش وبجوئم...پسره بی ریخت خودشیفته بی ادب!!من دیگه غلط بکنم که ازتو خوشم بیاد...من شکربخورم که دلم به حالت بسوزه وبه خاطر تو و بدبختیات بغض کنم!!!توهنوزم همون گودزیلای بی شعوری هستی که بودی. کتونیم و پوشیدم وبنداش وبستم وجلوی در منتظر وایسادم تا ارغوان وامیر بیان...رادوینم کفشش وپوشید وبه سمتم اومد...کنارم منتظر وایساد وزل زدبه در بسته خونه...زیرلب گفت:ازدستم ناراحتی؟؟ اخمم غلیظ ترشد...بدون اینکه بهش نگاه کنم،عصبانی گفتم:نباشم؟؟ نگاهش وازدر گرفت...سرش وخم کرد سمت صورتم وزل زد توچشمام...لبخندمهربونی زدوگفت:بابامن غلط کردم...شکر خوردم...جون تونباشه،جونه خودم خندیدنم دست خودم نبود!! اون امیر دیوونه ازبس چرت گفت ومن وخندوند که دیگه اختیار باز وبسته شدن نیشم دست خودم نبود...ببخشید...باشه؟؟ روم وازش برگردوندم وبه سمت ماشین رفتم...همون طورکه راه می رفتم،بااصدای بلندی گفتم:نه!!!!نمی بخشم. بالاخره به جنسیس گودزیلا رسیدم...به در ماشین تکیه دادم ورفتم توفکر...چرا نبخشیدمش؟؟چون دلم خواست...چون حقش بود!!!دیشب اونجوری من واسکل کرده وحالم ودِپ کرده واعصابم وبه هم ریخته وتازه الانم کلی بهم خندیده،بعد من با یه ببخشید خربشم؟؟عمرا!!!رها نیستم اگه به همین سادگی ببخشمش.اصلا می دونی چیه؟؟می خوام تلافی کنم!!!تلافی اون وقتی که به خاطر کارای آرتان وحرفای من،باهام قهرکرد...هرچی ازش معذرت خواهی کردم محل سگ نداد...دلم می خواد رفتارا وحرکات اون روزاش وتلافی کنم!! اومدن امیر وارغوان ورادوین باعث شدکه ازفکر بیرون بیام...رادوین در ماشین وبازکرد.امیر وارغوان که رفتن تا وسایل
این وکه گفتم هرسه تاییشون سرشون وگذاشتن روی میز وزدن زیرخنده!!!حتی این بار امیرم می خندید...ای خدا!!!من دارم دیوونه میشم...ایناچشونه؟؟چرا هی می خندن؟؟نکنه چیزی زدن؟؟یا شایدم یه چیزی خوردن... ارغوان سرش وازروی میز برداشت وباخنده گفت:اون کفشات بدون واسطه ومستقیم توطحالم رهایی!! و ازخنده ترکید...هرسه تاییشون ازبس خندیده بودن داشتن جون می دادن!!!ایناچرا انقد می خندن؟!!لباسای من که مشکلی ندارن...شمابگین دارن؟؟خو ندارن دیگه...الهی سنگ قبرهرسه تاییتون وخودم باهمین دستام بشورم. اخمی کردم وعصبانی گفتم:چرا هی الکی می خندین؟؟خل شدین؟؟بسه دیگه بابا...دیوونه ام کردین!! بااین حرفم،همشون خفه خون گرفتن...سراشون وانداخته بودن پایین وبه من نگاه نمی کردن...دیگه هیشکی نمی خندید.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...امیر سکوت وشکست: - رها جان فکرنمی کنی که این تیپ واون کلاه واون کفشا برای کوه رفتن مناسب نیس؟؟ به سمت صندلی کنار ارغوان رفتم وروش نشستم...درحالیکه یه لقمه نون پنیر واسه خودم درست می کردم،گفتم:آخه من باید ازکجابدونم که چی باید بپوشم وچی نباید بپوشم؟؟من تاحالاتوعمرم یه بارم نرفتم کوه. امیر یه لیوان چایی برام ریخت وبه دستم داد...لبخندی زدوگفت:باشه باباقبول!!ما اشتباه کردیم...ناراحتی ازدستمون؟!! لبخندش وبالبخند جواب دادم وگفتم:نه بابا ناراحت چیه؟؟مگه بچه ام ناراحت بشم؟؟(وبه ظرفی که توش سبزی بوداشاره کردم وروبه ارغوان ادامه دادم:)ارغوان اون سبزی ومیدی به من؟؟ ارغوان ظرف سبزی وگذاشت روبروم وزل زدتوچشمام...مهربون گفت:مطمئنی ناراحت نشدی رها؟؟ لبخندگشادی زدم ودرحالیکه لقمه روبه سمت دهنم می بردم،گفتم:آره بابا!!برای چی باید ناراحت بشم؟؟ ولقمه رو گذاشتم تودهنم...ارغوان لبخندی بهم زد ونگاهش وازم گرفت...لقمه رو قورت دادم وخواستم یه لقمه دیگه واسه خودم بگیرم که نگاهم به نگاه رادوین گره خورد...لبخند شیطونی روی لبش بود!!! راستش ازدست امیر وارغوان ناراحت نبودم.خب خندیدن چون واسشون خنده داربوده دیگه!!اما رادوین خیلی بی جاکرده که به من خندیده...اون شکرخورده که به من خندیده!!!ازدست رادوین خیلی دلخورم...دیشب اومد پیشم گریه زاری کرد وحالم و دِپ کرد،بعد الان هِر هِر کِر کِرش به راهه!!!خاک توسرمن که اون همه نگرانش شدم ودلم به حالش سوخت...بی شعور چلغوز برگشته به من میگه اسکل!!!من اسکلیم واسه خودم؟!!اسکل تویی واون دوس دخترای جِلفت!! اگه به فکر آبروم نبودم وبا امیر رو دروایسی نداشتم،همین کفشای عروسکیم ومی کردم تولوزالمعده ات!!! اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم وخودم وبا خوردن سرگرم کردم...بعداز اینکه صبحونه خوردیم،به کمک ارغوان یه لباس مناسب برای کوهنوردی پوشیدم. امیر وارغوان داشتن وسایلی که نیاز داشتیم وجمع می کردن...من ازخونه بیرون رفتم تاکفشام وبپوشم ومنتظرشون بمونم.یه ذره که وایسم اونام کارشون تموم میشه ومیان...داشتم کتونیم وپام می کردم که رادوین ازخونه بیرون اومد.نگاهی به من انداخت وچشمکی بهم زد...اخم غلیظی کردم وچشم غره ای بهش رفتم ونگاهم وازش گرفتم...ازسر میز تاحالا حتی یه کلمه هم بارادوین حرف نزدم!!!دلم می خوادبرم خرخره اش وبجوئم...پسره بی ریخت خودشیفته بی ادب!!من دیگه غلط بکنم که ازتو خوشم بیاد...من شکربخورم که دلم به حالت بسوزه وبه خاطر تو و بدبختیات بغض کنم!!!توهنوزم همون گودزیلای بی شعوری هستی که بودی. کتونیم و پوشیدم وبنداش وبستم وجلوی در منتظر وایسادم تا ارغوان وامیر بیان...رادوینم کفشش وپوشید وبه سمتم اومد...کنارم منتظر وایساد وزل زدبه در بسته خونه...زیرلب گفت:ازدستم ناراحتی؟؟ اخمم غلیظ ترشد...بدون اینکه بهش نگاه کنم،عصبانی گفتم:نباشم؟؟ نگاهش وازدر گرفت...سرش وخم کرد سمت صورتم وزل زد توچشمام...لبخندمهربونی زدوگفت:بابامن غلط کردم...شکر خوردم...جون تونباشه،جونه خودم خندیدنم دست خودم نبود!! اون امیر دیوونه ازبس چرت گفت ومن وخندوند که دیگه اختیار باز وبسته شدن نیشم دست خودم نبود...ببخشید...باشه؟؟ روم وازش برگردوندم وبه سمت ماشین رفتم...همون طورکه راه می رفتم،بااصدای بلندی گفتم:نه!!!!نمی بخشم. بالاخره به جنسیس گودزیلا رسیدم...به در ماشین تکیه دادم ورفتم توفکر...چرا نبخشیدمش؟؟چون دلم خواست...چون حقش بود!!!دیشب اونجوری من واسکل کرده وحالم ودِپ کرده واعصابم وبه هم ریخته وتازه الانم کلی بهم خندیده،بعد من با یه ببخشید خربشم؟؟عمرا!!!رها نیستم اگه به همین سادگی ببخشمش.اصلا می دونی چیه؟؟می خوام تلافی کنم!!!تلافی اون وقتی که به خاطر کارای آرتان وحرفای من،باهام قهرکرد...هرچی ازش معذرت خواهی کردم محل سگ نداد...دلم می خواد رفتارا وحرکات اون روزاش وتلافی کنم!! اومدن امیر وارغوان ورادوین باعث شدکه ازفکر بیرون بیام...رادوین در ماشین وبازکرد.امیر وارغوان که رفتن تا وسایل
۲۹۸.۷k
۱۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.