وان شات:
وان شات:
در روزگاران قدیم ، مردی بود که دو زن داشت و از این دو زن دو پسر و از این دو پسر بسی بسیار عروس داشت :| “البته همه صیغه بودندی” .
خلاصه ، روزی مرد در بستر بیماری افتاد و دو پسرِ دیوث خود را فرا خواند و گفت : پسرانم ، دیوثکانم ، من رازی در سینه دارم ، باید ان را برایتان اشکار سازم .
پسر بزرگتر گفت : پدر زودی بگفتندی ، باید بروم ، دوس دخترم سر کوچه منتظره .
پدر چنان پس گردنی ای به او زد که برق از سر آن دیوث پرید و گفت : پدر چرا میزدندی؟!
پدر پشت چشم نازک کردندی گفتندی : سهونِ دیوث ، دم اخری دو دیقه اون *ـنده خانوم رو ول کن ببین چی میگم .
سهونِ دیوث درحالی که پس سرش را میمالوند گفت : بگو پدر جان .
و پدر پس گردنیِ دیگری نثار پسر کوچک کردندی و گفتندی :تو هم دو دیقه اون ماس ماسک رو بذار جیبت ، گوش کن ببین چی میگم .
پسر کوچک درحالی که آیفون سیکس خود را در جیب میگذاشت گفت : شرمنده پدر ، این تلگرامم بود هی پی ام میدن. بفرمایید.
سهون اخمی کرد و گفت : جونگین غَرِه (اصطلاح خراسانی به معنیِ سیاه ? تلگرام چیه باز ؟! مگه وایبر نی؟!
جونگین پوزخندی تحویل ان احمقِ از دنیا به عقب تحویل داد و گفت : کجایی داداش ؟ دیگه کسی تو وایبر نیس ، همه کوچ کردند تلگرام .
سهون سرخود را خاراند : پس بگو چرا اینقد وایبر خلوت شده.
جونگین خنده ی بلندی سر داد ? و پدر داد زد : خفه شدندی گوش دهندی چی میگم.
سهون و جونگین خفه شدندی و سریع گفتند : بگویید پدر .
پدر : آیا یک دست صدا دارد؟!
جونگین و سهون پوکر بهم نگاه کردند و جونگین گفت : یعنی چه پدر؟!
و سهون شروع به بشکن زدن با یک دست کرد : بله پدر صدا دارد . ?
پدر ضربه ی سومی به پس کله ی سهون زد و گفت : ریـ*ـدی به پند و اندرزم ، میخواس بگم باید باهم یار و همدل باشید در زندگی ، چون یک دست صدا ندارد ، الحق که دیوثی -_-
و جونگین شصتش را به نشونه ی لایک بالا اورد و گفت : یادم باشه تو تله بذارم اینو ?
پدر داد زد : خفه بمیرید ، هنوز دیالوگام تموم نشده .
سهون : بگویید پدرجان .
پدر : شما دوتا دیوث ، دو خواهر دیوث نیز دارید .
سهون و جونگین داد زدند : چی ؟ خواهر؟!
پدر : آری ان ها خواهر شماهستند ، اما …
سهون : اما چی پدر؟!
پدر : اما ، ان ها خواهر تنی نیستند . اصلن خواهرتون نیستند ?
جونگین : مارو اسکل کردین پدرجان؟! :|
پدر : آری ?
سهون و جونگین پوکر فیس به پدر خیره شدند .
پدر خنده ش رو تموم کرد و گفت : آن دو دختر ، یتیم بودندی ، من انان رو زیر پر و بال خود گرفتندی ، پس انان خواهران شماند .
سهون : خوب حالا چی؟ :/
پدر : خب هیچی دیگه ، من اندکی از عمرم بیشتر باقی نمانده و تا دقایقی دیگر پیش حوریان بهشتی میروم ? پس بعد از من ، شما دو الدنگ باید از دو
خواهر خویش مواظبت کنید.
جونگین : کجا هستند این دو خواهر جیگر ؟?
پدر : خفه شو مرتیکه ی بی ناموس ، ان دو خواهر تو هستندی . البته فک کنم :/
سهون : یعنی چی فک کنید پدر؟
پدر : مطمعن نیستم دختر باشند !
جونگین و سهون دوباره پوکر به پدر خیره شدند :|
پدر : ولی شبیه دخترا هستند . ?✌ ️
سهون : اینک چه کنیم پدر ؟ دیرمان شدندی :/ دوست دخترم منتظرمه ، جرم میدهندی الان :|
پدر : اینک شما … شمااا… شما باید… . و چشمانش را بست.
جونگین شیون کنان فریاد همی براورد : باابااام مرد ??
ناگهان پدر چشمان خود را باز کرد و چهارمین پس گردنی را نیز نثار جونگین کرد و گفت : زبانت را گاز بگیر داشتم حوری هارو تصور میکردم . اکنون شما باید بروید و ان دو خواهر را بیاورید و در این خونه از اون ها مراقبت به عمل اورید .
سهون : ما از خودمون و دوست دخترامون مراقبت به عمل اوریم هنر کردیم پدر -_-
پدر : خفه بمیر مرتیکه ، اون دو خواهران شمان .
جونگین : پدر جان ادرس بده ، خودم از جفتشون مراقبت به عمل میارم خفن ?
پدر لگدی نثار جونگین کرد و گفت : شما باید به دنبال آن دو بروید .
سهون : چشم پدر میرویم.
پدر : افرین . حالا میخوام ارث و میراث رو تقسیم کنم ، برین اون الدنگ دیگه رو هم صدا کنین.
جونگین : چانیول رو میگویید پدر؟! اون دیوث که الان معلوم نی با کدوم دختره ای .
پدر عصبانی شد و همی فریاد برامد : صداسش کنید توله سگ را !!
سهون که اوضاع رو پس دید ، سریع زنگ زد به چانیول : الو ؟!
چانیول : اههـ داره میااد…هااا .. آهـ.. چی میگی؟!
سهون سرخ و سفید شدندی و داد زدندی : خاک برسرت ، پاشو جمع کن ، بیا رسیدیم به ارث و میراث ، پدرم بالاخره میخواد سهمتو از دارایی های پدر مرحومت رو بهت بده.
چانیول داد زد : گاااز نگییر *ـندهههه… چییی؟! عههه .. الاااان میاام… وگوشی رو قطع کرد.
سهون سر تکان داد و گفت : میاید الان پدر.
پدر داد زد : میگفتی زودتر بیاید مرتیکه ی عوضی ، حوریان صدایم میزنند.
جونگین : من به فدای اون حوریان ، مرا صدا نمیزنند؟!
پدر
در روزگاران قدیم ، مردی بود که دو زن داشت و از این دو زن دو پسر و از این دو پسر بسی بسیار عروس داشت :| “البته همه صیغه بودندی” .
خلاصه ، روزی مرد در بستر بیماری افتاد و دو پسرِ دیوث خود را فرا خواند و گفت : پسرانم ، دیوثکانم ، من رازی در سینه دارم ، باید ان را برایتان اشکار سازم .
پسر بزرگتر گفت : پدر زودی بگفتندی ، باید بروم ، دوس دخترم سر کوچه منتظره .
پدر چنان پس گردنی ای به او زد که برق از سر آن دیوث پرید و گفت : پدر چرا میزدندی؟!
پدر پشت چشم نازک کردندی گفتندی : سهونِ دیوث ، دم اخری دو دیقه اون *ـنده خانوم رو ول کن ببین چی میگم .
سهونِ دیوث درحالی که پس سرش را میمالوند گفت : بگو پدر جان .
و پدر پس گردنیِ دیگری نثار پسر کوچک کردندی و گفتندی :تو هم دو دیقه اون ماس ماسک رو بذار جیبت ، گوش کن ببین چی میگم .
پسر کوچک درحالی که آیفون سیکس خود را در جیب میگذاشت گفت : شرمنده پدر ، این تلگرامم بود هی پی ام میدن. بفرمایید.
سهون اخمی کرد و گفت : جونگین غَرِه (اصطلاح خراسانی به معنیِ سیاه ? تلگرام چیه باز ؟! مگه وایبر نی؟!
جونگین پوزخندی تحویل ان احمقِ از دنیا به عقب تحویل داد و گفت : کجایی داداش ؟ دیگه کسی تو وایبر نیس ، همه کوچ کردند تلگرام .
سهون سرخود را خاراند : پس بگو چرا اینقد وایبر خلوت شده.
جونگین خنده ی بلندی سر داد ? و پدر داد زد : خفه شدندی گوش دهندی چی میگم.
سهون و جونگین خفه شدندی و سریع گفتند : بگویید پدر .
پدر : آیا یک دست صدا دارد؟!
جونگین و سهون پوکر بهم نگاه کردند و جونگین گفت : یعنی چه پدر؟!
و سهون شروع به بشکن زدن با یک دست کرد : بله پدر صدا دارد . ?
پدر ضربه ی سومی به پس کله ی سهون زد و گفت : ریـ*ـدی به پند و اندرزم ، میخواس بگم باید باهم یار و همدل باشید در زندگی ، چون یک دست صدا ندارد ، الحق که دیوثی -_-
و جونگین شصتش را به نشونه ی لایک بالا اورد و گفت : یادم باشه تو تله بذارم اینو ?
پدر داد زد : خفه بمیرید ، هنوز دیالوگام تموم نشده .
سهون : بگویید پدرجان .
پدر : شما دوتا دیوث ، دو خواهر دیوث نیز دارید .
سهون و جونگین داد زدند : چی ؟ خواهر؟!
پدر : آری ان ها خواهر شماهستند ، اما …
سهون : اما چی پدر؟!
پدر : اما ، ان ها خواهر تنی نیستند . اصلن خواهرتون نیستند ?
جونگین : مارو اسکل کردین پدرجان؟! :|
پدر : آری ?
سهون و جونگین پوکر فیس به پدر خیره شدند .
پدر خنده ش رو تموم کرد و گفت : آن دو دختر ، یتیم بودندی ، من انان رو زیر پر و بال خود گرفتندی ، پس انان خواهران شماند .
سهون : خوب حالا چی؟ :/
پدر : خب هیچی دیگه ، من اندکی از عمرم بیشتر باقی نمانده و تا دقایقی دیگر پیش حوریان بهشتی میروم ? پس بعد از من ، شما دو الدنگ باید از دو
خواهر خویش مواظبت کنید.
جونگین : کجا هستند این دو خواهر جیگر ؟?
پدر : خفه شو مرتیکه ی بی ناموس ، ان دو خواهر تو هستندی . البته فک کنم :/
سهون : یعنی چی فک کنید پدر؟
پدر : مطمعن نیستم دختر باشند !
جونگین و سهون دوباره پوکر به پدر خیره شدند :|
پدر : ولی شبیه دخترا هستند . ?✌ ️
سهون : اینک چه کنیم پدر ؟ دیرمان شدندی :/ دوست دخترم منتظرمه ، جرم میدهندی الان :|
پدر : اینک شما … شمااا… شما باید… . و چشمانش را بست.
جونگین شیون کنان فریاد همی براورد : باابااام مرد ??
ناگهان پدر چشمان خود را باز کرد و چهارمین پس گردنی را نیز نثار جونگین کرد و گفت : زبانت را گاز بگیر داشتم حوری هارو تصور میکردم . اکنون شما باید بروید و ان دو خواهر را بیاورید و در این خونه از اون ها مراقبت به عمل اورید .
سهون : ما از خودمون و دوست دخترامون مراقبت به عمل اوریم هنر کردیم پدر -_-
پدر : خفه بمیر مرتیکه ، اون دو خواهران شمان .
جونگین : پدر جان ادرس بده ، خودم از جفتشون مراقبت به عمل میارم خفن ?
پدر لگدی نثار جونگین کرد و گفت : شما باید به دنبال آن دو بروید .
سهون : چشم پدر میرویم.
پدر : افرین . حالا میخوام ارث و میراث رو تقسیم کنم ، برین اون الدنگ دیگه رو هم صدا کنین.
جونگین : چانیول رو میگویید پدر؟! اون دیوث که الان معلوم نی با کدوم دختره ای .
پدر عصبانی شد و همی فریاد برامد : صداسش کنید توله سگ را !!
سهون که اوضاع رو پس دید ، سریع زنگ زد به چانیول : الو ؟!
چانیول : اههـ داره میااد…هااا .. آهـ.. چی میگی؟!
سهون سرخ و سفید شدندی و داد زدندی : خاک برسرت ، پاشو جمع کن ، بیا رسیدیم به ارث و میراث ، پدرم بالاخره میخواد سهمتو از دارایی های پدر مرحومت رو بهت بده.
چانیول داد زد : گاااز نگییر *ـندهههه… چییی؟! عههه .. الاااان میاام… وگوشی رو قطع کرد.
سهون سر تکان داد و گفت : میاید الان پدر.
پدر داد زد : میگفتی زودتر بیاید مرتیکه ی عوضی ، حوریان صدایم میزنند.
جونگین : من به فدای اون حوریان ، مرا صدا نمیزنند؟!
پدر
۱۱۷.۳k
۱۵ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.