دلنوشته های یک طلبه:
دلنوشته های یک طلبه:
#تب_مژگان 38
عمار سکوت کرد... زل زده بودم به چشماش و میدونست که منتظر جوابم... سکوتمون یه کم طولانی شد... تا اینکه عمار لب باز کرد و گفت: «آره!»
گفتم: پس حدسم درسته! حدسم درسته که آرمان از مژگان برای اونها خطرناکتره و یا بهتره بگم که: آرمان را میخوان... نه مژگان... مژگان فقط واسه نفیسه خیلی مهم هست!
عمار گفت: آره... اونها با آرمان کار دارن... اصلا به خاطر همین هم بود که فرید اومده بود و داشت منو میکشت!
گفتم: نه! قطعا اونها تو را نمیکشتند! چون بهت نیاز دارن... باید زنده باشی تا بتونند به آرمان برسند... شاید مژگان خانم را میکشتند اما تو را نه! ... راستی... جای آرمان امن هست؟!
عمار گفت: آره ... خیالت راحت...حتی مژگان هم اطلاع نداره که آرمان کجاست؟!
از عمار خدافظی کردم... سوار ماشین شدم و رفتم خونه... قبلش یه کم میوه خریدم و رفتم... دوس داشتم همه ذهن و تن و روان و روحم مال زن و بچه هام باشه... اما نمیشد... فکرم مشغول بود... باهاشون میخندیدم و شوخی میکردم و با هم کلی تلوزیون نگاه کردیم و... اما از اون دسته از آدمها هستم که تا فکرم برطرف نشه، حتی اگر وسط بهشت هم باشم، اما فکرم دنبال سوژه ام هست...
فقط خدا را شکر میکردم که هنوز سراغ کمالی نرفتم... کمالی، ضلع سوم پازلی بود که طراحی کرده بودم... مثل اینکه پای کمالی بیشتر از اینها در این پرونده گیر هست... نباید الکی در بره و یه آب هم روش... باید اجازه میدادم که خوب مدارکم درباره کمالی کامل بشه بعد برم سراغش...
صبح شد... هنوز همه خواب بودند که پاشدم رفتم شاهچراغ... حدودا تا یک ساعت بعد از نماز صبح اونجا بودم و دعا و نمازهای قضا و توسل و... بعدش یه سر رفتم کله پاچه ای میدون ولی عصر و از خجالت خودم دراومدم...
رفتم اداره... باید ظرف مدت یک روز کاری... ینی حدودا 10 ساعت... دل و جیگر اعترافات مژگان و نفیسه را درمیاوردم... اول رفتم سراغ دستنوشته های مژگان... مژگان نوشته بود:
«بعد از اون دوشبی که مثلا گم شدم... اما بیمارستان و بعدش هم خونه نفیسه بودم... رابطه ما با نفیسه خیلی عمیق شد... تا جایی که وابستگی شدید پیش اومد و نمیتونستم بدون اون زنده باشم و زندگی کنم... ماهی یک روز هم که کلا غیبش میزد اما داشتم با همین هم کنار میومدم... بهم گفته بود که خوشش نمیاد از این مسئله سوال کنم... منم با اینکه داشتم میمردم از فضولی، اما اذیتش نمیکردم...
تا اینکه یه روز در ماه محرم، بحث پیش اومد و بعد از کلی کلکل کردن... قرار شد به خونه خانم کمالی بریم... خونشون را بلد نبودم... اما بعدا فهمیدم که قبلا هم یه بار اونجا رفتم... اما چون حالم خوب نبوده و بیهوش بودم متوجه نشدم... جلسه فوق العاده ای بود... اما اون موقع، از یه چیزی خیلی تعجب کردم... دیدم اتاق هایی وجود داره که دختر و پسرها، دو تا دو تا میرن داخلش و بعد از یه ربع بیست دقیقه میومدند بیرون... وقتی از نفیسه پرسیدم اینها میرن اونجا چیکار؟! گفت: میرن که با هم باشن... همین...
کم کم این مسائل برای منم عادی شد... مخصوصا وقتی در یکی از جلسات، یه خانم آورده بودن که میگفتن متخصص «پورنوگرافی» هست... خیلی جذاب و علمی حرف میزد... اسمش دکتر گلشیفته بود... بچه ها عاشقش بودن... میگفتن مدرکش را از دانشگاه انگلستان گرفته... گلشیفته میگفت: ((دردسر آورترین احساس موجود در انسان ها، میل جنسی است... شمایی که دور هم جمع شده اید، راستگوترین افراد روزگار هستید... چرا؟ چون نتونستید به این احساس دروغ بگید... و خیلی آزادانه دارید با این احساس زندگی میکنید... وضعیت کنونی ایران متاسفانه جوری هست که حکومت، به اسم اسلام داره حقوق بشر را محدود میکنه و نادیده میگیره... اما شما دارید شجاعانه و منتخبانه به این احساس نیاز واقعیتون جواب میدید و سطح فکریتون بالاتر از کسانی است که مدام دم از محرم و نامحرم میزنند! ... به امید روزی که بتونید با هم قانونی زندگی کنید و از اینکه شریک زندگیتون، همجنس یا غیر همجنس هست، و یا اینکه مال من یا مال یکی دیگه هست، احساس شرمندگی نکنید!!))
تا اینکه نفیسه، پای آرمان را هم به این مسائل باز کرد و بعد از مدتی فهمیدم که آرمان با فرید داره به قهقرا میره... جوری که آرمان، که گنده ترین خلافش خودارضایی بود، به همجنس بازی افتاد و یه شب نفیسه برام گفت: از بس آرمان برای بچه ها جذابه، فرید گفته که دارن سرش شرط بندی میکنند!!!!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
#تب_مژگان 38
عمار سکوت کرد... زل زده بودم به چشماش و میدونست که منتظر جوابم... سکوتمون یه کم طولانی شد... تا اینکه عمار لب باز کرد و گفت: «آره!»
گفتم: پس حدسم درسته! حدسم درسته که آرمان از مژگان برای اونها خطرناکتره و یا بهتره بگم که: آرمان را میخوان... نه مژگان... مژگان فقط واسه نفیسه خیلی مهم هست!
عمار گفت: آره... اونها با آرمان کار دارن... اصلا به خاطر همین هم بود که فرید اومده بود و داشت منو میکشت!
گفتم: نه! قطعا اونها تو را نمیکشتند! چون بهت نیاز دارن... باید زنده باشی تا بتونند به آرمان برسند... شاید مژگان خانم را میکشتند اما تو را نه! ... راستی... جای آرمان امن هست؟!
عمار گفت: آره ... خیالت راحت...حتی مژگان هم اطلاع نداره که آرمان کجاست؟!
از عمار خدافظی کردم... سوار ماشین شدم و رفتم خونه... قبلش یه کم میوه خریدم و رفتم... دوس داشتم همه ذهن و تن و روان و روحم مال زن و بچه هام باشه... اما نمیشد... فکرم مشغول بود... باهاشون میخندیدم و شوخی میکردم و با هم کلی تلوزیون نگاه کردیم و... اما از اون دسته از آدمها هستم که تا فکرم برطرف نشه، حتی اگر وسط بهشت هم باشم، اما فکرم دنبال سوژه ام هست...
فقط خدا را شکر میکردم که هنوز سراغ کمالی نرفتم... کمالی، ضلع سوم پازلی بود که طراحی کرده بودم... مثل اینکه پای کمالی بیشتر از اینها در این پرونده گیر هست... نباید الکی در بره و یه آب هم روش... باید اجازه میدادم که خوب مدارکم درباره کمالی کامل بشه بعد برم سراغش...
صبح شد... هنوز همه خواب بودند که پاشدم رفتم شاهچراغ... حدودا تا یک ساعت بعد از نماز صبح اونجا بودم و دعا و نمازهای قضا و توسل و... بعدش یه سر رفتم کله پاچه ای میدون ولی عصر و از خجالت خودم دراومدم...
رفتم اداره... باید ظرف مدت یک روز کاری... ینی حدودا 10 ساعت... دل و جیگر اعترافات مژگان و نفیسه را درمیاوردم... اول رفتم سراغ دستنوشته های مژگان... مژگان نوشته بود:
«بعد از اون دوشبی که مثلا گم شدم... اما بیمارستان و بعدش هم خونه نفیسه بودم... رابطه ما با نفیسه خیلی عمیق شد... تا جایی که وابستگی شدید پیش اومد و نمیتونستم بدون اون زنده باشم و زندگی کنم... ماهی یک روز هم که کلا غیبش میزد اما داشتم با همین هم کنار میومدم... بهم گفته بود که خوشش نمیاد از این مسئله سوال کنم... منم با اینکه داشتم میمردم از فضولی، اما اذیتش نمیکردم...
تا اینکه یه روز در ماه محرم، بحث پیش اومد و بعد از کلی کلکل کردن... قرار شد به خونه خانم کمالی بریم... خونشون را بلد نبودم... اما بعدا فهمیدم که قبلا هم یه بار اونجا رفتم... اما چون حالم خوب نبوده و بیهوش بودم متوجه نشدم... جلسه فوق العاده ای بود... اما اون موقع، از یه چیزی خیلی تعجب کردم... دیدم اتاق هایی وجود داره که دختر و پسرها، دو تا دو تا میرن داخلش و بعد از یه ربع بیست دقیقه میومدند بیرون... وقتی از نفیسه پرسیدم اینها میرن اونجا چیکار؟! گفت: میرن که با هم باشن... همین...
کم کم این مسائل برای منم عادی شد... مخصوصا وقتی در یکی از جلسات، یه خانم آورده بودن که میگفتن متخصص «پورنوگرافی» هست... خیلی جذاب و علمی حرف میزد... اسمش دکتر گلشیفته بود... بچه ها عاشقش بودن... میگفتن مدرکش را از دانشگاه انگلستان گرفته... گلشیفته میگفت: ((دردسر آورترین احساس موجود در انسان ها، میل جنسی است... شمایی که دور هم جمع شده اید، راستگوترین افراد روزگار هستید... چرا؟ چون نتونستید به این احساس دروغ بگید... و خیلی آزادانه دارید با این احساس زندگی میکنید... وضعیت کنونی ایران متاسفانه جوری هست که حکومت، به اسم اسلام داره حقوق بشر را محدود میکنه و نادیده میگیره... اما شما دارید شجاعانه و منتخبانه به این احساس نیاز واقعیتون جواب میدید و سطح فکریتون بالاتر از کسانی است که مدام دم از محرم و نامحرم میزنند! ... به امید روزی که بتونید با هم قانونی زندگی کنید و از اینکه شریک زندگیتون، همجنس یا غیر همجنس هست، و یا اینکه مال من یا مال یکی دیگه هست، احساس شرمندگی نکنید!!))
تا اینکه نفیسه، پای آرمان را هم به این مسائل باز کرد و بعد از مدتی فهمیدم که آرمان با فرید داره به قهقرا میره... جوری که آرمان، که گنده ترین خلافش خودارضایی بود، به همجنس بازی افتاد و یه شب نفیسه برام گفت: از بس آرمان برای بچه ها جذابه، فرید گفته که دارن سرش شرط بندی میکنند!!!!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
۶.۱k
۱۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.