به پنجره نگاه می کنم.
به پنجره نگاه می کنم.
به باران نگاه می کنم.
به پاییز نگاه می کنم،
تو نیستی...
از تو گفتن، حتی در تخیّلِ
واژه هم نمی گنجد.
من
اشتهای دیدن دارم.
اشتهای خیس شدن دارم.
اشتهای قدم زدن دارم.
تو نیستی... وَ
زیباترینِ کلام ها
غلت می خورند به رویِ آرزوهایی که
تهِ درّه را
نشانه رفته است.
سزای دیدن همین است:
سزای بودن همین است:
سزای ماندن همین است:
من به اشتیاق کسی نشسته ام که
وزن نگاه مرا نادیده گرفت؛
به انتظار کسی که
قافیه ها را بهم ریخت.
عدالت نیست تقاص نبودن های تو را ،
چشم هایی بدهند که گناهانشان
انتظار است.
چه بی رحمانه رفتی!
چه عاشقانه تمام می شوم...
به باران نگاه می کنم.
به پاییز نگاه می کنم،
تو نیستی...
از تو گفتن، حتی در تخیّلِ
واژه هم نمی گنجد.
من
اشتهای دیدن دارم.
اشتهای خیس شدن دارم.
اشتهای قدم زدن دارم.
تو نیستی... وَ
زیباترینِ کلام ها
غلت می خورند به رویِ آرزوهایی که
تهِ درّه را
نشانه رفته است.
سزای دیدن همین است:
سزای بودن همین است:
سزای ماندن همین است:
من به اشتیاق کسی نشسته ام که
وزن نگاه مرا نادیده گرفت؛
به انتظار کسی که
قافیه ها را بهم ریخت.
عدالت نیست تقاص نبودن های تو را ،
چشم هایی بدهند که گناهانشان
انتظار است.
چه بی رحمانه رفتی!
چه عاشقانه تمام می شوم...
۱.۳k
۲۳ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.