مرگ سیاه .جادوگر سیاه
مرگ سیاه .جادوگر سیاه
قسمت آخر
تصمیم خودم رو گفتم .خنده ای کرد که چهار ستون بدنمو لرزوند .من خیلی ترسیدم خیلی .
فیردا=فکر کرده به همین سادگی هاس هاهاهاها نه خیر به همین سادگی ها نیست اول باید این معجون رو بخوری هاها
-لعنت بهت .لعنت به تووووو .تو تمام مارو به سمت مرگ کشوندی این بدترین سرنوشت برای ماست تو دوستامو ازم گرفتی ما هرگز تو رو نخواهیم بخشید حالا حتی اگر بمیری هم همیشه در عذاب هستی .
خدای من چی میبینم ماریا اون زندس .اون برای نجات من اومده ممنون خدا.
ناخدا گاه فریاد زدم: ماریا معجون اون معجون و بردار نزار بهش برسه .
ماریا معجونو برداشت و اونو به سمت دره پرتاب کرد اما فیر دا اونو به پایین پرتاب کردو به سمت من اومد .
-نه فیردا خواهش میکنم من نه من نوه ی تو ام چطور دلت میاد خواهش میکنم به خودت بیا و دوباره من رو به یاد بیار خواهش میکنم .
فیردا:من نوه ای ندارم نداشته ام و نخواهم داشت .
-چرا تو نوه داری من نوه ی تو ام .
فیردا: نه نمیشناسم حالا دیگه من لبه پرتگاه بودم که
ناگهان پرت شدم اما هنوز نیفتاده بودم که کسی دستم روگرفت اون ماریا بود مگه اون هنوز هم زنده پس پس فیردا چی اون چی شد اون اون اون کجاست همین سوالا رو بعد از بالا کشیدنم توسط ماریا پرسیدم .
اون فیردا رو کشته بوددوتن از بقیه دوستانم هم کشته شده بودند . آه خدای من چه غم انگیز نمیتونم باور کنم .
انگار که سالهاست پیر شدم بلاخره به خونه رسیدیم بعد سالها چون برای من سالها طول کشید نمیتونم دیگه توانی برام باقی نمونده بود که خودم رو توی آغوش پدرم یافتم که داشت گریه میکرد من تقریبا بی جان بودم .
یک سال بعد :
من و ماریا برای برگزاری مراسم سال دوستامون و مادربزرگ من به اون کوهستان رفتیم .
آه مادربزرگ کاش میدونستی که همه چیز قدرت نیست همه چیز نیاز به جادو نداره تو اسیر شدی اسیر جادوی سیاه و غرامت اون رو دوستان بیگناهم دادن اونها با مرگشون چادر سیاه غم رو روی دل خانواده هاشون انداختند اما تو چی تو تنها سبب ناراحتی ماشدی و سبب شدی که ازت به نیکی یاد نکند آه مادربزرگ غصه دیگر فایده ندارد تو همه را رنجاندی حالا من میکوشم میکوشم که مانند تو نباشم .
خداحافظ
قسمت آخر
تصمیم خودم رو گفتم .خنده ای کرد که چهار ستون بدنمو لرزوند .من خیلی ترسیدم خیلی .
فیردا=فکر کرده به همین سادگی هاس هاهاهاها نه خیر به همین سادگی ها نیست اول باید این معجون رو بخوری هاها
-لعنت بهت .لعنت به تووووو .تو تمام مارو به سمت مرگ کشوندی این بدترین سرنوشت برای ماست تو دوستامو ازم گرفتی ما هرگز تو رو نخواهیم بخشید حالا حتی اگر بمیری هم همیشه در عذاب هستی .
خدای من چی میبینم ماریا اون زندس .اون برای نجات من اومده ممنون خدا.
ناخدا گاه فریاد زدم: ماریا معجون اون معجون و بردار نزار بهش برسه .
ماریا معجونو برداشت و اونو به سمت دره پرتاب کرد اما فیر دا اونو به پایین پرتاب کردو به سمت من اومد .
-نه فیردا خواهش میکنم من نه من نوه ی تو ام چطور دلت میاد خواهش میکنم به خودت بیا و دوباره من رو به یاد بیار خواهش میکنم .
فیردا:من نوه ای ندارم نداشته ام و نخواهم داشت .
-چرا تو نوه داری من نوه ی تو ام .
فیردا: نه نمیشناسم حالا دیگه من لبه پرتگاه بودم که
ناگهان پرت شدم اما هنوز نیفتاده بودم که کسی دستم روگرفت اون ماریا بود مگه اون هنوز هم زنده پس پس فیردا چی اون چی شد اون اون اون کجاست همین سوالا رو بعد از بالا کشیدنم توسط ماریا پرسیدم .
اون فیردا رو کشته بوددوتن از بقیه دوستانم هم کشته شده بودند . آه خدای من چه غم انگیز نمیتونم باور کنم .
انگار که سالهاست پیر شدم بلاخره به خونه رسیدیم بعد سالها چون برای من سالها طول کشید نمیتونم دیگه توانی برام باقی نمونده بود که خودم رو توی آغوش پدرم یافتم که داشت گریه میکرد من تقریبا بی جان بودم .
یک سال بعد :
من و ماریا برای برگزاری مراسم سال دوستامون و مادربزرگ من به اون کوهستان رفتیم .
آه مادربزرگ کاش میدونستی که همه چیز قدرت نیست همه چیز نیاز به جادو نداره تو اسیر شدی اسیر جادوی سیاه و غرامت اون رو دوستان بیگناهم دادن اونها با مرگشون چادر سیاه غم رو روی دل خانواده هاشون انداختند اما تو چی تو تنها سبب ناراحتی ماشدی و سبب شدی که ازت به نیکی یاد نکند آه مادربزرگ غصه دیگر فایده ندارد تو همه را رنجاندی حالا من میکوشم میکوشم که مانند تو نباشم .
خداحافظ
۱.۷k
۲۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.