قسمت 17:
قسمت 17:
_ اینجا دیگه کجاست
_ فک کنم داریم دور خودمون می چرخیم
_ یعنی اینجا گم شدیم ؟ نهپس بچه ها کجا رفتن؟ یعنی متوجه نشدن ما نیستیم ؟
سریع گوشیم رو دراوردم اه لعنتی انتن نداشت یکم این طرف اون طرف رفتم شاید انتن بده
_ بی خود به خودت زحمت نده اینجا آنتن نمیده
_ اینجا حتی گوشی آنتن نمیده
_ همش تقصیر توئه اگه تو دنبال کیفت نمی رفتی الان تو این وضعیت نمی افتادیم
_ خودت خواستی دنبال من بیای من که به زور نیاوردمت الان باید چیکار کنیم
_ هیچی همینجا می مونیم شاید برگشتن
_ اگه برنگشتن؟
_ چند حالت داره یا از سرما یخ می زنیم یا خوراک حیوونای وحشی میشیم یا از ضعف می میریم
_ پس یعنی در هر صورت می میریم
_ دقیقا
_ ممنونم از این همه دلداریت
_ باید واقعیت رو قبول کرد
از خستگی همونجا روی زمین نشستم کیفم رو باز کردم خداروشکر صب صبحانه نخورده بودم یه کمی رلت تخم مرغ کره ای که جدیدا یادگرفته بودم درست کرده بودم رو با خودم آورده بود و از خوش شانسیم چون هوا سرد بود سالم مونده بود یکی خودم برداشتم ظرفش رو گرفتم طرف سوکی
_ بیا
_ نه بابا حالا واقعا احساس می کنم یه مدیر برنامه واقعی شدی
_ مگه مدیر برنامه ها غذا درست می کنن؟
_ نه ولی همیشه به فکر همه چی هستن
_ چیش حالا دیگه به من می گی بی فکر
اونم روبه روی من رو زمین نشست تازه داشتم سردی هوا رو احساس می کردم
_ چه قدر اینجا سرده
_ این تازه اولشه
_ میشه عوض این همه امیدواری هیزمی چوبی جمع کنی آتیش بزنیم
_ تو، تو این تاریکی چوبی می بینی؟
_ حداقل سعیت رو که می تونی بکنی
بعد از چند قیقه که ساکت بود بلند شد که دنبال چوب بگرده با اینکه زیاد دور نمی شد اما چون خیلی تاریک بود احساس می کردم هر چی دورتر میشه منم بیشتر می ترسم واسه همین منم رفتم دنبالش
_ تو واسه چی میای
_ هیچی خواستم هوات رو داشته باشم یه وقت نترسی
یه نگاه به سرتاپام انداخت و باز از اون لبخندهای موزیش رو زد
اگه نمی ترسیدم عمرا دنبالش راه می افتادم . منم تو جمع کردن هیزم کمکش کردم بعد این که چند تا تیکه جمع کردیم به جایی که بودیم برگشتیم چند تا از چوب ها رو نگه داشتیم بقیه رو روی هم گذاشتیم تا آتیش بزنیم چون هوا سرد و مرطوب بود زود روشن نشد ولی به هر حال موفق شدیم تا آتیش رو روشن کنیم بعد هردومون روبه روی هم دور آتیش نشستیم .
_ چه جالب مثل تو فیلما شدیم
_ البته اگه پایان خوبی داشته باشیم و خوراک حیوونا نشیم
دیگه می خواستم از دستش سرم رو به دیوار بکوبم احساس کردم یه صدایی از پشت سرم شنیدم
_ این دیگه صدای چیه؟
_ من که چیزی نشنیدم
اول فک کردم دارم توهم میزنم ولی باز همون صدا دوباره تکرار شد .
_ بازم همون صدا
_ هیچی نیست منکه هیچی نمی شنوم
یهو صدا بلند شد و منم جیغ کشیدم . می تونستم ترس رو از چهره سوکی هم بخونم صدا بهم نزدیک بود اما جرات نداشتم به عقب برگردم . بعد چند ثانیه که اروم شدم دیدم سوکی داره به طرفم میاد اول تعجب کردم اما وقتی دیدم داره زیادی نزدیک میشه ترسیدم
_ یااااااااااااااااااا داری چیکار می کنی؟
به حرفم توجهی نکرد و بازم اومد جلو دیگه داشتم واقعا می ترسیدم وقتی دیدم به اندازه یه وجب ازم فاصله داره خودم رو کنار کشیدم اما اون بازم همون طور جلو اومد فهمیدم که با من نبوده از کنارم رد شد و رفت پشت سرم منم همینطور نگاهش کردم تا ببینم می خواد چیکار کنه که دیدم کیف من رو گرفته تو یه دستش و تو دست دیگش گوشیمه که داشت صدای اذان رو پخش می کرد ، تازه متوجه شدم صدا از چی بوده
_ دیگه از صدای گوشی خودتم می ترسی
_ هیچم نترسیدم
_ پس این من بودم که جیغ کشیدم و نزدیک بود از ترس سکته کنم
_ شاید
_ خوبه از زبون کم نمیاری
_ معلومه مدیر برنامه توئم . اوادیرشد
_ چی؟
بلند شدم شیشه آب معدنی رو از تو کیفم درآوردم
_ قرص می خوری؟
_ روتو اون طرف کن
_ چرا ؟ قرص خوردن خجالت داره؟
_ میشه روت رواونطرف کنی یه کاری دارم
_ آهان از اون کار واجبا
_ نخیرم نمیشه بدون اینکه سوال بپرسی روتو اون طرف کنی؟
بالخره به پشت سرش برگشت منم سریع وضوم رو گرفتم
_ حالا می تونی برگردی
منتظر یه تغییر تو چهره ام بود
_ منتظر چیزی نباش فقط می خواستم وضو بگیرم جهت اطلاعا عمومی بیشتر واسه نماز خوندن واجبه
_ منکه چیزی نپرسیدم
_ ولی می خواستی بپرسی
با قبله سنج گوشیم قلبه رو پیدا کردم مهر و چادرم رو دراوردم نمازم رو خوندم، بعد از تموم شدن نمازم دیدم سوکی دستش رو زیر چونش گذاشته و به من خیره شده
_چیه چرا اون طوری نگام می کنی؟
_ وقتی اینطوری می بینمت به این پی می برم که هیچی ازت نمی دونم
_ منم درست مثل تو احساس می کنم با این که تو این مدت شاید از خانوادت بهت نزدیک تر بودم اما هیچی ازت نمی دونم
جا نمازم رو جمع کردم و دوباره تو کیفم گذاش
_ اینجا دیگه کجاست
_ فک کنم داریم دور خودمون می چرخیم
_ یعنی اینجا گم شدیم ؟ نهپس بچه ها کجا رفتن؟ یعنی متوجه نشدن ما نیستیم ؟
سریع گوشیم رو دراوردم اه لعنتی انتن نداشت یکم این طرف اون طرف رفتم شاید انتن بده
_ بی خود به خودت زحمت نده اینجا آنتن نمیده
_ اینجا حتی گوشی آنتن نمیده
_ همش تقصیر توئه اگه تو دنبال کیفت نمی رفتی الان تو این وضعیت نمی افتادیم
_ خودت خواستی دنبال من بیای من که به زور نیاوردمت الان باید چیکار کنیم
_ هیچی همینجا می مونیم شاید برگشتن
_ اگه برنگشتن؟
_ چند حالت داره یا از سرما یخ می زنیم یا خوراک حیوونای وحشی میشیم یا از ضعف می میریم
_ پس یعنی در هر صورت می میریم
_ دقیقا
_ ممنونم از این همه دلداریت
_ باید واقعیت رو قبول کرد
از خستگی همونجا روی زمین نشستم کیفم رو باز کردم خداروشکر صب صبحانه نخورده بودم یه کمی رلت تخم مرغ کره ای که جدیدا یادگرفته بودم درست کرده بودم رو با خودم آورده بود و از خوش شانسیم چون هوا سرد بود سالم مونده بود یکی خودم برداشتم ظرفش رو گرفتم طرف سوکی
_ بیا
_ نه بابا حالا واقعا احساس می کنم یه مدیر برنامه واقعی شدی
_ مگه مدیر برنامه ها غذا درست می کنن؟
_ نه ولی همیشه به فکر همه چی هستن
_ چیش حالا دیگه به من می گی بی فکر
اونم روبه روی من رو زمین نشست تازه داشتم سردی هوا رو احساس می کردم
_ چه قدر اینجا سرده
_ این تازه اولشه
_ میشه عوض این همه امیدواری هیزمی چوبی جمع کنی آتیش بزنیم
_ تو، تو این تاریکی چوبی می بینی؟
_ حداقل سعیت رو که می تونی بکنی
بعد از چند قیقه که ساکت بود بلند شد که دنبال چوب بگرده با اینکه زیاد دور نمی شد اما چون خیلی تاریک بود احساس می کردم هر چی دورتر میشه منم بیشتر می ترسم واسه همین منم رفتم دنبالش
_ تو واسه چی میای
_ هیچی خواستم هوات رو داشته باشم یه وقت نترسی
یه نگاه به سرتاپام انداخت و باز از اون لبخندهای موزیش رو زد
اگه نمی ترسیدم عمرا دنبالش راه می افتادم . منم تو جمع کردن هیزم کمکش کردم بعد این که چند تا تیکه جمع کردیم به جایی که بودیم برگشتیم چند تا از چوب ها رو نگه داشتیم بقیه رو روی هم گذاشتیم تا آتیش بزنیم چون هوا سرد و مرطوب بود زود روشن نشد ولی به هر حال موفق شدیم تا آتیش رو روشن کنیم بعد هردومون روبه روی هم دور آتیش نشستیم .
_ چه جالب مثل تو فیلما شدیم
_ البته اگه پایان خوبی داشته باشیم و خوراک حیوونا نشیم
دیگه می خواستم از دستش سرم رو به دیوار بکوبم احساس کردم یه صدایی از پشت سرم شنیدم
_ این دیگه صدای چیه؟
_ من که چیزی نشنیدم
اول فک کردم دارم توهم میزنم ولی باز همون صدا دوباره تکرار شد .
_ بازم همون صدا
_ هیچی نیست منکه هیچی نمی شنوم
یهو صدا بلند شد و منم جیغ کشیدم . می تونستم ترس رو از چهره سوکی هم بخونم صدا بهم نزدیک بود اما جرات نداشتم به عقب برگردم . بعد چند ثانیه که اروم شدم دیدم سوکی داره به طرفم میاد اول تعجب کردم اما وقتی دیدم داره زیادی نزدیک میشه ترسیدم
_ یااااااااااااااااااا داری چیکار می کنی؟
به حرفم توجهی نکرد و بازم اومد جلو دیگه داشتم واقعا می ترسیدم وقتی دیدم به اندازه یه وجب ازم فاصله داره خودم رو کنار کشیدم اما اون بازم همون طور جلو اومد فهمیدم که با من نبوده از کنارم رد شد و رفت پشت سرم منم همینطور نگاهش کردم تا ببینم می خواد چیکار کنه که دیدم کیف من رو گرفته تو یه دستش و تو دست دیگش گوشیمه که داشت صدای اذان رو پخش می کرد ، تازه متوجه شدم صدا از چی بوده
_ دیگه از صدای گوشی خودتم می ترسی
_ هیچم نترسیدم
_ پس این من بودم که جیغ کشیدم و نزدیک بود از ترس سکته کنم
_ شاید
_ خوبه از زبون کم نمیاری
_ معلومه مدیر برنامه توئم . اوادیرشد
_ چی؟
بلند شدم شیشه آب معدنی رو از تو کیفم درآوردم
_ قرص می خوری؟
_ روتو اون طرف کن
_ چرا ؟ قرص خوردن خجالت داره؟
_ میشه روت رواونطرف کنی یه کاری دارم
_ آهان از اون کار واجبا
_ نخیرم نمیشه بدون اینکه سوال بپرسی روتو اون طرف کنی؟
بالخره به پشت سرش برگشت منم سریع وضوم رو گرفتم
_ حالا می تونی برگردی
منتظر یه تغییر تو چهره ام بود
_ منتظر چیزی نباش فقط می خواستم وضو بگیرم جهت اطلاعا عمومی بیشتر واسه نماز خوندن واجبه
_ منکه چیزی نپرسیدم
_ ولی می خواستی بپرسی
با قبله سنج گوشیم قلبه رو پیدا کردم مهر و چادرم رو دراوردم نمازم رو خوندم، بعد از تموم شدن نمازم دیدم سوکی دستش رو زیر چونش گذاشته و به من خیره شده
_چیه چرا اون طوری نگام می کنی؟
_ وقتی اینطوری می بینمت به این پی می برم که هیچی ازت نمی دونم
_ منم درست مثل تو احساس می کنم با این که تو این مدت شاید از خانوادت بهت نزدیک تر بودم اما هیچی ازت نمی دونم
جا نمازم رو جمع کردم و دوباره تو کیفم گذاش
۵۰.۷k
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.