سلام دوستان میدونم خیلی زیاده ولی ارزش خوندن رو داره حتما
سلام دوستان میدونم خیلی زیاده ولی ارزش خوندن رو داره حتما بخونید..
شب عروسیه..
آخرشبه...
خیلی سروصدا هست...
میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه...
هرچی منتظر شدن برنگشته...
درو هم قفل کرده...
داماد سراسیمه پشت در راه میره...
داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه میشه...
مامان و بابای دختره پشت در داد میزنن مریم دخترم درو بازکن مریم جان سالمی...
آخرش داماد طاقت نیاورد و در را شکست...
میرن تو...
مریم ناز مامان و بابا کف اتاق مثل یه عروسکزیبا خوابیده...
لباس زیبای عروسیش با خون یکی شده...
ولی رو لباش خندست...
همه مات و مبهوت دارن به صحنه نگاه میکنن...
کنار دست مریم یه کاغذ هست یه کاغذی که با خون یکی شده...
بابای مریم میره جلو هنوزم چیزیرو که میبینه باور نمیکنه...
با دستایی لرزان کاغذ رو بر میداره...
بازش میکنه و میخونه...
سلام عزیزم دارم برات نامه مینویسم...
آخرین نامه زندگیمو...
آخه اینجا آخر خطه زندگیمه...
کاش منو تو لباس عروس میدیدی...
مگه نه که همیشه آرزوت همین بود...
علی جان دارم میرم تا بدونی تا آخرش رو حرفم ایستادم....
میبینی علی بازم نتونستم باهات حرف بزنم...
دیدی بهت گفتم باز هم میتونیم با هم حرف میزنیم...
ولی کاش منم حرفهای تورو میشنیدم...
دارم میرم چون قسم خوردم..تو هم خوردی..
یادته گفتم یا تو یا مرگ..نو هم گفتی...یادته علی...
علی تو اینجا نیستی من تو لباس عروسم...ولی تو کجایی...
داماد قلب من تویی...چرا کنارم نمیایی...
کاش بودی میدیدی مریمت چطوری داره لباس عروسشو با خون رگش رنگ میکنه...
کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند...
علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت...
حالا که چشمام دارن سیاهی میرند...
حالا که همه بدنم داره میلرزه...
زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشام میگذره...
روزی که نگاهم به نگاهت گره خورد یادته...
روزی که دلامون لرزید یادته...
روزای خوب عاشقیمون یادته...
نقشه های ایندمون یادته...
علی من یادمه...
یادمه چطور بزرگترهامون همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلبمون گذاشتن...
یادمه روزی که بابات از پرتت کرد بیرون که اگه دوسش داری تنها برو سراغش...
یادمه روزی که بابام یه کشیده خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری...
یادته اون روز چقدر گریه کردم تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه میکنی چشات قشنگتر میشه...
علی حالا بیا ببین چشام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم...
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشات تو چشام نیوفته ولی نمیدوست عشق تو تو قلب منه نه تو چشام...
روزی که بابام مارو از شهرو دیار خود آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آیندم پول نداشت ولی نمیدونست آرزوهای من تویی...
علی من دارم به قولم عمل میکنم و هنوز رو حرفم هستم یا تو یا مرگ...
پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تورو ندارم..
نمیتونم ببینم به جای دستهای گرم تو دستهای یخ زده یه غریبه ای تو دستام باشه...
همین جا تمومش میکنم...
واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام...
وای علی کاش بودی و میدیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر به هم میان...
عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم دلم خیلی برات تنگ شده میخوام ببینمت...
دستم میلرزه...
طرح چشات پیش رومه دستمو بگیر منم باهات میام...
پدر مریم نامه تو دستشه...
کمرش شکست...
بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه...
سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی به سرش شد...
که توی چارچوپ در یه قامت آشنا میبینه...
آره پدر علی بود اونم یه نامه تو دستش بود...
چشاش قرمز صورتش با اشک یکی شده بود...
نگاهی که خیلی حرفها توش بود...
هردو سکوت کردن و بهم نگاه کردن سکوتی که فریاد دردهاشون بود...
پدر علی هم امده بود نامه پسرشو برسونه به دست مریم...
امده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده...
ولی دیر شده بود حالا همه چیز تمام شده و کتاب عشق علی و مریم بسته شده...
حالا دیگه دوتا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکهای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت...
مابقی هرچی مونده گذر زمان و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمیکنند....
شب عروسیه..
آخرشبه...
خیلی سروصدا هست...
میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه...
هرچی منتظر شدن برنگشته...
درو هم قفل کرده...
داماد سراسیمه پشت در راه میره...
داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه میشه...
مامان و بابای دختره پشت در داد میزنن مریم دخترم درو بازکن مریم جان سالمی...
آخرش داماد طاقت نیاورد و در را شکست...
میرن تو...
مریم ناز مامان و بابا کف اتاق مثل یه عروسکزیبا خوابیده...
لباس زیبای عروسیش با خون یکی شده...
ولی رو لباش خندست...
همه مات و مبهوت دارن به صحنه نگاه میکنن...
کنار دست مریم یه کاغذ هست یه کاغذی که با خون یکی شده...
بابای مریم میره جلو هنوزم چیزیرو که میبینه باور نمیکنه...
با دستایی لرزان کاغذ رو بر میداره...
بازش میکنه و میخونه...
سلام عزیزم دارم برات نامه مینویسم...
آخرین نامه زندگیمو...
آخه اینجا آخر خطه زندگیمه...
کاش منو تو لباس عروس میدیدی...
مگه نه که همیشه آرزوت همین بود...
علی جان دارم میرم تا بدونی تا آخرش رو حرفم ایستادم....
میبینی علی بازم نتونستم باهات حرف بزنم...
دیدی بهت گفتم باز هم میتونیم با هم حرف میزنیم...
ولی کاش منم حرفهای تورو میشنیدم...
دارم میرم چون قسم خوردم..تو هم خوردی..
یادته گفتم یا تو یا مرگ..نو هم گفتی...یادته علی...
علی تو اینجا نیستی من تو لباس عروسم...ولی تو کجایی...
داماد قلب من تویی...چرا کنارم نمیایی...
کاش بودی میدیدی مریمت چطوری داره لباس عروسشو با خون رگش رنگ میکنه...
کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند...
علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت...
حالا که چشمام دارن سیاهی میرند...
حالا که همه بدنم داره میلرزه...
زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشام میگذره...
روزی که نگاهم به نگاهت گره خورد یادته...
روزی که دلامون لرزید یادته...
روزای خوب عاشقیمون یادته...
نقشه های ایندمون یادته...
علی من یادمه...
یادمه چطور بزرگترهامون همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلبمون گذاشتن...
یادمه روزی که بابات از پرتت کرد بیرون که اگه دوسش داری تنها برو سراغش...
یادمه روزی که بابام یه کشیده خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری...
یادته اون روز چقدر گریه کردم تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه میکنی چشات قشنگتر میشه...
علی حالا بیا ببین چشام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم...
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشات تو چشام نیوفته ولی نمیدوست عشق تو تو قلب منه نه تو چشام...
روزی که بابام مارو از شهرو دیار خود آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آیندم پول نداشت ولی نمیدونست آرزوهای من تویی...
علی من دارم به قولم عمل میکنم و هنوز رو حرفم هستم یا تو یا مرگ...
پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تورو ندارم..
نمیتونم ببینم به جای دستهای گرم تو دستهای یخ زده یه غریبه ای تو دستام باشه...
همین جا تمومش میکنم...
واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام...
وای علی کاش بودی و میدیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر به هم میان...
عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم دلم خیلی برات تنگ شده میخوام ببینمت...
دستم میلرزه...
طرح چشات پیش رومه دستمو بگیر منم باهات میام...
پدر مریم نامه تو دستشه...
کمرش شکست...
بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه...
سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی به سرش شد...
که توی چارچوپ در یه قامت آشنا میبینه...
آره پدر علی بود اونم یه نامه تو دستش بود...
چشاش قرمز صورتش با اشک یکی شده بود...
نگاهی که خیلی حرفها توش بود...
هردو سکوت کردن و بهم نگاه کردن سکوتی که فریاد دردهاشون بود...
پدر علی هم امده بود نامه پسرشو برسونه به دست مریم...
امده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده...
ولی دیر شده بود حالا همه چیز تمام شده و کتاب عشق علی و مریم بسته شده...
حالا دیگه دوتا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکهای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت...
مابقی هرچی مونده گذر زمان و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمیکنند....
۱۳.۹k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.