دوستان مشکل برطرف شد ..باز.از قسمت 67 شروع میکنیم....
دوستان مشکل برطرف شد ..باز.از قسمت 67 شروع میکنیم....
من_نوشابه بردارم؟؟!
بهاره+..نه..ضرر داره.
من_پس چی بردارم
بهاره+دوغ..
من_چه طعمی...
بهاره+نعناع.
من_چشم....ازاین پودرژله ها ببرم؟!
بهاره+دوست داری بردار
چشمم دوخته شده بود به قفسه ی لازانیا ها...
رد نگاهمو گرفتو بی چون و چرا دوتاشو برداشت...
توی نگاهش غرق شدم..یعنی اونم به یاداون روزاافتاده بود...
گوشه ی چشمشو پاک کردو پشت بندش بهونه ی خاک رفته تو چشممو گرفت...
کلی خرید کردیم...
من_بریم میوه و گوجه خیاربگیریم ؟!
بهار+بریم...
من_نونم بگیرم.
بهار+راستش چیزه...کباب بابرنج خوشمزه تره..
من_نون واسه صبحانه..
بهار+بگیر...
درو بازکردمو همراه بهار به بازار تره باررفتیم...
وقتی دیدم داره به تخم مرغ های محلی نگاه میکنه یه یستشو خریدم...
من+اون خیاراخوبه؟
بهار_نه اونا پژمرده است...ببین ازاون خیارای اون آقاعه که پیرهنش قرمزه بخر...تازه اس.
من+گوجه چی...
دروغ میگفتم..همه چیزو بلدبودم.. ولی میخواستم باهاش حرف بزنم...بشنوم صداشو بشنوم...
کیسه های نایلون توی دستای من بیشتراز نایلونای دست اون بود ولی مچ دستش ظریف بود داشت اذییت میشد...
نایلون هارو روی زمین گذاشتم..اونم به تقلید این کاروکرد...
داشت عرق پیشونیشو پاک میکرد که دریک حرکت آنی نایلون های خودمو نایلون های خودشو بلندکردم...تا ماشین راه طولانی داشتم...
بهاره عصبانی و شاکی گفت
بهار_پنداااار....پنداار..بده خریدارو خسته میشی...پندار..لجباز..بابا باشه فهمیدیم زیادی مردی..آخه عزیزمن خسته میشیا. پندار...
دیگه چی میخواستم؟!
وقتی اسممو میگفت اونقدرانرژی داشتم و انرژی میگرفتم که یه کوهو جابه جامیکردم...ماشین دوربود ولی اگرقرارباشه تااونجا به جونم غربزنه ملالی نیست همه دنیارو کول میکنم...
بهار_پندار...عزیزم بده نایلونارو..دستاشو قاطی نایلونا کرد که دستمو پس کشیدم.
_پندار خواهش مچ دستت داغون میشه.
من+من توی باشگاه 200کیلو بلند میکنم عین پرکاه اینا که مثقالی نیس...
بهار_میدونم...حالا بده اون لامصبارو...
من+الان میزارسم توصندوق بعدمیمیریم بقیه ق خرید.
یهار_پندارجان...خسته شدی..نگاه پقدرعرق کردی..الان میره توچشمت...
دیگه چیزی تاماشین نمونده بود. ...
من+خوب ازتوی جیبم یه دستمال بردارپاکشون کن...
بهاره یه پوف بلند کشیدو یه دستمال برداشتو عرقای روی پیشونیمو پاک میکرد...
مگرخوشبختی تعریف دیگه ای هم داره؟!
خریدارو توی صندوق عقب گذاشتم...هنوز چندقلم دیگه مونده یخریم...
من+خوب چیا میخوای بخری؟!
بهاره_والا میخوام یه لباس بلند بخرمو یه شال و صندل وپندتا چیزه دیگه.
من+خوب اینجا یه پاساژخیلی خوب هست...الان میریم..
آستینامو دوباره بالادادمو همراهش رفتم ...
قدم به قدم کنارم راه میرفت...
به سمت یه پاساژ بزرگ رفتمو وارد شدیم...
داشتیم همینجور مغازه هارو دیدمیزدم که چشمم به یه لباس خیلی خوشکل افتاد...
روی قسمت سمت راست سینه اش گلدوزی شده بودو تا قسمت شکمش کشیده شده بود ...روی گلدوزی هم مهره دوزی شده بود...
من_بهار...نظرت درمورد این لباسه چیه؟!
بهاره+وای خیلی خوشکله...اگه رنگبندی داشته باشه که عالی میشه....
من_بریم ببینیمش؟!
بهاره+بریم....
باهم وارد شدیم اون لباسو برامون آورد رنگ های آبی و زرد و طلایی و قهوه ایو قرمزو سبزسفیدشو داشت...یکی یکی پروکرد...رنگ آبی واقعا بهش میومد...باگلدوزی های مشکی...
بعدازخریدای بهارمنم یه کت و پیرهن آبی مشکی گرفتم...دوست داشتم بااین کارم بهش بفهمونم هنوزم طبق سلیقه اش لباس میپوشم...
ازیه بستنی فروشی دوتا بستنی قیفی شکلاتی خریدم و یکشو خودم خوردمو یکیشم دادم به بهار...
دوردهنش کثیف شده بود...مثل همیشه..دلم قنج میزد چقدرغذاخوردنشو دوست داشتم...معتقدبود که باید مث بچه ها غذارو بالذت بخوری...وگرنه ماشین باشیو بنزین بزنی بهتره...دستمالی ازتوی جیبم درآوردمو دهنشو پاک کردم...خیره خیره باتعجب نگاهم کرد...
من_چیزه...خوب بستنی...دهنتو..کثیف بود...تمیزش کردم...
ببخندی زدو گفت
+مشکلی نیست...
توی ماشین سکونی بود که داشت خفه ام میکرد...
#رمان#رمانخونه
من_نوشابه بردارم؟؟!
بهاره+..نه..ضرر داره.
من_پس چی بردارم
بهاره+دوغ..
من_چه طعمی...
بهاره+نعناع.
من_چشم....ازاین پودرژله ها ببرم؟!
بهاره+دوست داری بردار
چشمم دوخته شده بود به قفسه ی لازانیا ها...
رد نگاهمو گرفتو بی چون و چرا دوتاشو برداشت...
توی نگاهش غرق شدم..یعنی اونم به یاداون روزاافتاده بود...
گوشه ی چشمشو پاک کردو پشت بندش بهونه ی خاک رفته تو چشممو گرفت...
کلی خرید کردیم...
من_بریم میوه و گوجه خیاربگیریم ؟!
بهار+بریم...
من_نونم بگیرم.
بهار+راستش چیزه...کباب بابرنج خوشمزه تره..
من_نون واسه صبحانه..
بهار+بگیر...
درو بازکردمو همراه بهار به بازار تره باررفتیم...
وقتی دیدم داره به تخم مرغ های محلی نگاه میکنه یه یستشو خریدم...
من+اون خیاراخوبه؟
بهار_نه اونا پژمرده است...ببین ازاون خیارای اون آقاعه که پیرهنش قرمزه بخر...تازه اس.
من+گوجه چی...
دروغ میگفتم..همه چیزو بلدبودم.. ولی میخواستم باهاش حرف بزنم...بشنوم صداشو بشنوم...
کیسه های نایلون توی دستای من بیشتراز نایلونای دست اون بود ولی مچ دستش ظریف بود داشت اذییت میشد...
نایلون هارو روی زمین گذاشتم..اونم به تقلید این کاروکرد...
داشت عرق پیشونیشو پاک میکرد که دریک حرکت آنی نایلون های خودمو نایلون های خودشو بلندکردم...تا ماشین راه طولانی داشتم...
بهاره عصبانی و شاکی گفت
بهار_پنداااار....پنداار..بده خریدارو خسته میشی...پندار..لجباز..بابا باشه فهمیدیم زیادی مردی..آخه عزیزمن خسته میشیا. پندار...
دیگه چی میخواستم؟!
وقتی اسممو میگفت اونقدرانرژی داشتم و انرژی میگرفتم که یه کوهو جابه جامیکردم...ماشین دوربود ولی اگرقرارباشه تااونجا به جونم غربزنه ملالی نیست همه دنیارو کول میکنم...
بهار_پندار...عزیزم بده نایلونارو..دستاشو قاطی نایلونا کرد که دستمو پس کشیدم.
_پندار خواهش مچ دستت داغون میشه.
من+من توی باشگاه 200کیلو بلند میکنم عین پرکاه اینا که مثقالی نیس...
بهار_میدونم...حالا بده اون لامصبارو...
من+الان میزارسم توصندوق بعدمیمیریم بقیه ق خرید.
یهار_پندارجان...خسته شدی..نگاه پقدرعرق کردی..الان میره توچشمت...
دیگه چیزی تاماشین نمونده بود. ...
من+خوب ازتوی جیبم یه دستمال بردارپاکشون کن...
بهاره یه پوف بلند کشیدو یه دستمال برداشتو عرقای روی پیشونیمو پاک میکرد...
مگرخوشبختی تعریف دیگه ای هم داره؟!
خریدارو توی صندوق عقب گذاشتم...هنوز چندقلم دیگه مونده یخریم...
من+خوب چیا میخوای بخری؟!
بهاره_والا میخوام یه لباس بلند بخرمو یه شال و صندل وپندتا چیزه دیگه.
من+خوب اینجا یه پاساژخیلی خوب هست...الان میریم..
آستینامو دوباره بالادادمو همراهش رفتم ...
قدم به قدم کنارم راه میرفت...
به سمت یه پاساژ بزرگ رفتمو وارد شدیم...
داشتیم همینجور مغازه هارو دیدمیزدم که چشمم به یه لباس خیلی خوشکل افتاد...
روی قسمت سمت راست سینه اش گلدوزی شده بودو تا قسمت شکمش کشیده شده بود ...روی گلدوزی هم مهره دوزی شده بود...
من_بهار...نظرت درمورد این لباسه چیه؟!
بهاره+وای خیلی خوشکله...اگه رنگبندی داشته باشه که عالی میشه....
من_بریم ببینیمش؟!
بهاره+بریم....
باهم وارد شدیم اون لباسو برامون آورد رنگ های آبی و زرد و طلایی و قهوه ایو قرمزو سبزسفیدشو داشت...یکی یکی پروکرد...رنگ آبی واقعا بهش میومد...باگلدوزی های مشکی...
بعدازخریدای بهارمنم یه کت و پیرهن آبی مشکی گرفتم...دوست داشتم بااین کارم بهش بفهمونم هنوزم طبق سلیقه اش لباس میپوشم...
ازیه بستنی فروشی دوتا بستنی قیفی شکلاتی خریدم و یکشو خودم خوردمو یکیشم دادم به بهار...
دوردهنش کثیف شده بود...مثل همیشه..دلم قنج میزد چقدرغذاخوردنشو دوست داشتم...معتقدبود که باید مث بچه ها غذارو بالذت بخوری...وگرنه ماشین باشیو بنزین بزنی بهتره...دستمالی ازتوی جیبم درآوردمو دهنشو پاک کردم...خیره خیره باتعجب نگاهم کرد...
من_چیزه...خوب بستنی...دهنتو..کثیف بود...تمیزش کردم...
ببخندی زدو گفت
+مشکلی نیست...
توی ماشین سکونی بود که داشت خفه ام میکرد...
#رمان#رمانخونه
۴.۱k
۰۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.