داستان
# داستان
#نظر
امروز من و این قابِ پر از تردید و بهت ، به شکل حسرتِ یک تنگ نای زندگی .
همه ی ما مثل هم هستیم ، تنهایی که به تنگ می آورد ، وقتی خسته می شوی از همه چیز و همه کس ، وقتی نمی توانی فکرهایت را با صدای بلند بگویی ...
می روی می چسبی به وزن و قافیه ، شعر می گویی و یا می روی زخمه به تاری ، سه تاری چیزی میزنی.....
من عکس می گرفتم ، توی خیابانها و کوچه ها هر چه که بود ثبت میکردم ...
گاهی در شکل یک پرنده ای به اوج پرواز و گاهی نگاهی خیره از سر فقر و گاهی هم، اشک های پدری برای نان شب .
آن روز در لنز من تصویری دیگری زاده شد تصویری شبیه تمام آرزوهای من .تصویر صورتِ تکیده ی او ، که در دوربین عکاسی من ثبت شد و در قلبم نیز ...
هنوز نگاهش ، لبخندش ، و آن دستهای نازک ، که در آغوش می کشیدند گلها را برای بوییدن ، در خاطرم هست .... .
همان دستان زیبا که نخواستند باور کنند مهر دستان مرا .........
از لنز کوچـــک دوربین من تمام مهربانی او را نمی شد به تصویر کشید.
گواه این طبع بزرگ ، همان پرواز ناگهانی پروانه ها در اولین ثبت تصویر من بود.
گاهی یک تلنــــگر شالوده ی زندگی آدم را دگرگون می سازد ، آن روز برای من تولدی دوباره بود یک رهایی خـــاص از تمام منطق هایی که باور داشتم.
من شدم و یک لنز برای ثبت دوباره ای که نمی دانستم قرار است کی اتفاق بیافتد.
بارها تصویر را موشکافی کردم شاید پیکسل به پیکسل از مژه تا سرانگشتانش را . نمیدانستم لبخندی که در تصویر بود برای من بود یا برای دوربین یا برای پروانه ها.
چیزی بیشتر نصیب لنز دوربین من نشد و شدم شاعر لبخند های یک پری .فردای آن روز بی وعده ی دیدار رفتم تا سراغ از کسی بگیرم که لبخندِ زندگی ام شده بود.
ثانیه ها حکم تشدید اضطراب از ندیدنش بود .روزها هفته شد و هفته ها ماه .
صبح پاییزی و بازی کودکان معصوم برای شادی های بی وصف شان ، صدای آب حوض با فواره های بلند ، نسیمی به طراوت دیدار دوست و نیمکتی که مرا سمت خود می خواند.
آن روز از سر شوق دیدار تصویر معشوقه را بر کاغذ میزدم . ناگاه انگار سایه ای مرا در بر گرفت شبیه ابری از نوید یک باران بهاری . سر چرخاندم ....
همان نگاه ، همان لبخند این بار نه لنزی بود و نه پروانه ای ، من بودم و تصویر زیبایی روبرویم. ضربان قلبم به حدّ جنون رسیده بود پاهایم سست و نای ایستادن نداشت دهانم خشک شده بود .
قبل از اینکه کلامی از من جاری شود پرسید : سلام میشه از این کوچولو با بادبادک عکس بگیری ؟ آخه من بهش گفتم شما عکاسید.
کاغذ و قلم رو در گوشه ی نیمکت گذاشتم و از کوله ام دوربینم درآوردم .
وقتی لنز دوربین سمت کودک بود کادر دوربین را کمی جابجا کردم تا او هم باشد.
انگار از نیت من آگاه بود با همان لبخند و نگاه نافذش ، نگاهش از لنز دوربین می گذشت و مستقیم بر دلم می نشست .
وقتی عکس گرفته شد به ذوق دیدن عکس کنار من آمد ، با شوقی زیبا بوی عطر او حتی در پیکسل های تصویر من ثبت شد.
او محو تماشای عکس و من محو ذوقِ کودکانه ی او . وقتی از نگاه به عکس سر برداشت . نگاهش در چشمان من بود برای لحظه ای دوست داشتم هیچ چیز بین ما نباشد حتی همان نگاه . اما میترسیدم این فقط تمایل و خواسته ی من باشد نه او .
باز با همان لبخندش تمام نگفته ها را گفت و کمی سرش را جلوتر آورد و تشکر کرد دور شدنش را تصویر می کردم ، فریم به فریم ، وقتی در آخرین لحظه برایم دست تکان داد تمام من پر شده بود از شوقی برای پرواز.
هر روز احساس بهتری می کردم با نگاهش و لبخندهایش ، بین ما بیشتر نگاه بود تا سخن انگار تمام حرف هایش را چشمانش و لبخندش می گفت.
زمستان آن سال سرمای غریبی داشت دستهایی که گره می خوردند ودر یک جیب جا می گرفتند . با شال گردنی بلند به رنگ طوسی که برایم بافته بود زمستان آن سال تمامش خاطره شد بعد آن سالها هنوز هم عطر دستانش را در آن بافته دارم.
برای من که تمام زندگی ام در قاب یک لنز بود و دنیای که از خود فراری شده بودم او شده بود همه چیزم .من او را از یک قاب گرفتم و امروز فقط یک قاب از او مانده بر جای .
منی که در تلاطم طوفان درون خود گم شده بودم در آن روزها دریایی از آرامش و آسمانی صاف مرا فرا گرفته بود. هر روز مشتاق تر از دیروز به دیدار بانوی خود شتاب می کردم.
آنقدر محو تماشا بودم که یادم رفته بود عاشقش شوم ، حجم دلتنگی ام تابعی از صفر شده بود .امروز کنار این اندوهِ بی پایان تمام خاطرات را از عکسی درون یک قاب رو به دیوار مرور می کنم .
مرگ شاید پایان کبوتر نبود ولی آغاز بی سروسامانیِ من بود.
همان روزها در اولین صحبت مان که تجلی عواطف بود ، در نگاهش چیزِ غریبی بود انگار در زوایای نگاهش چیزی نهفته بود ، تا به مرز اکتشاف می رسیدم از من نگاهش را می دزدید.
می گفت سرگذشتی تلخی دارد ، بیوه ای که زخم
#نظر
امروز من و این قابِ پر از تردید و بهت ، به شکل حسرتِ یک تنگ نای زندگی .
همه ی ما مثل هم هستیم ، تنهایی که به تنگ می آورد ، وقتی خسته می شوی از همه چیز و همه کس ، وقتی نمی توانی فکرهایت را با صدای بلند بگویی ...
می روی می چسبی به وزن و قافیه ، شعر می گویی و یا می روی زخمه به تاری ، سه تاری چیزی میزنی.....
من عکس می گرفتم ، توی خیابانها و کوچه ها هر چه که بود ثبت میکردم ...
گاهی در شکل یک پرنده ای به اوج پرواز و گاهی نگاهی خیره از سر فقر و گاهی هم، اشک های پدری برای نان شب .
آن روز در لنز من تصویری دیگری زاده شد تصویری شبیه تمام آرزوهای من .تصویر صورتِ تکیده ی او ، که در دوربین عکاسی من ثبت شد و در قلبم نیز ...
هنوز نگاهش ، لبخندش ، و آن دستهای نازک ، که در آغوش می کشیدند گلها را برای بوییدن ، در خاطرم هست .... .
همان دستان زیبا که نخواستند باور کنند مهر دستان مرا .........
از لنز کوچـــک دوربین من تمام مهربانی او را نمی شد به تصویر کشید.
گواه این طبع بزرگ ، همان پرواز ناگهانی پروانه ها در اولین ثبت تصویر من بود.
گاهی یک تلنــــگر شالوده ی زندگی آدم را دگرگون می سازد ، آن روز برای من تولدی دوباره بود یک رهایی خـــاص از تمام منطق هایی که باور داشتم.
من شدم و یک لنز برای ثبت دوباره ای که نمی دانستم قرار است کی اتفاق بیافتد.
بارها تصویر را موشکافی کردم شاید پیکسل به پیکسل از مژه تا سرانگشتانش را . نمیدانستم لبخندی که در تصویر بود برای من بود یا برای دوربین یا برای پروانه ها.
چیزی بیشتر نصیب لنز دوربین من نشد و شدم شاعر لبخند های یک پری .فردای آن روز بی وعده ی دیدار رفتم تا سراغ از کسی بگیرم که لبخندِ زندگی ام شده بود.
ثانیه ها حکم تشدید اضطراب از ندیدنش بود .روزها هفته شد و هفته ها ماه .
صبح پاییزی و بازی کودکان معصوم برای شادی های بی وصف شان ، صدای آب حوض با فواره های بلند ، نسیمی به طراوت دیدار دوست و نیمکتی که مرا سمت خود می خواند.
آن روز از سر شوق دیدار تصویر معشوقه را بر کاغذ میزدم . ناگاه انگار سایه ای مرا در بر گرفت شبیه ابری از نوید یک باران بهاری . سر چرخاندم ....
همان نگاه ، همان لبخند این بار نه لنزی بود و نه پروانه ای ، من بودم و تصویر زیبایی روبرویم. ضربان قلبم به حدّ جنون رسیده بود پاهایم سست و نای ایستادن نداشت دهانم خشک شده بود .
قبل از اینکه کلامی از من جاری شود پرسید : سلام میشه از این کوچولو با بادبادک عکس بگیری ؟ آخه من بهش گفتم شما عکاسید.
کاغذ و قلم رو در گوشه ی نیمکت گذاشتم و از کوله ام دوربینم درآوردم .
وقتی لنز دوربین سمت کودک بود کادر دوربین را کمی جابجا کردم تا او هم باشد.
انگار از نیت من آگاه بود با همان لبخند و نگاه نافذش ، نگاهش از لنز دوربین می گذشت و مستقیم بر دلم می نشست .
وقتی عکس گرفته شد به ذوق دیدن عکس کنار من آمد ، با شوقی زیبا بوی عطر او حتی در پیکسل های تصویر من ثبت شد.
او محو تماشای عکس و من محو ذوقِ کودکانه ی او . وقتی از نگاه به عکس سر برداشت . نگاهش در چشمان من بود برای لحظه ای دوست داشتم هیچ چیز بین ما نباشد حتی همان نگاه . اما میترسیدم این فقط تمایل و خواسته ی من باشد نه او .
باز با همان لبخندش تمام نگفته ها را گفت و کمی سرش را جلوتر آورد و تشکر کرد دور شدنش را تصویر می کردم ، فریم به فریم ، وقتی در آخرین لحظه برایم دست تکان داد تمام من پر شده بود از شوقی برای پرواز.
هر روز احساس بهتری می کردم با نگاهش و لبخندهایش ، بین ما بیشتر نگاه بود تا سخن انگار تمام حرف هایش را چشمانش و لبخندش می گفت.
زمستان آن سال سرمای غریبی داشت دستهایی که گره می خوردند ودر یک جیب جا می گرفتند . با شال گردنی بلند به رنگ طوسی که برایم بافته بود زمستان آن سال تمامش خاطره شد بعد آن سالها هنوز هم عطر دستانش را در آن بافته دارم.
برای من که تمام زندگی ام در قاب یک لنز بود و دنیای که از خود فراری شده بودم او شده بود همه چیزم .من او را از یک قاب گرفتم و امروز فقط یک قاب از او مانده بر جای .
منی که در تلاطم طوفان درون خود گم شده بودم در آن روزها دریایی از آرامش و آسمانی صاف مرا فرا گرفته بود. هر روز مشتاق تر از دیروز به دیدار بانوی خود شتاب می کردم.
آنقدر محو تماشا بودم که یادم رفته بود عاشقش شوم ، حجم دلتنگی ام تابعی از صفر شده بود .امروز کنار این اندوهِ بی پایان تمام خاطرات را از عکسی درون یک قاب رو به دیوار مرور می کنم .
مرگ شاید پایان کبوتر نبود ولی آغاز بی سروسامانیِ من بود.
همان روزها در اولین صحبت مان که تجلی عواطف بود ، در نگاهش چیزِ غریبی بود انگار در زوایای نگاهش چیزی نهفته بود ، تا به مرز اکتشاف می رسیدم از من نگاهش را می دزدید.
می گفت سرگذشتی تلخی دارد ، بیوه ای که زخم
۲۲.۳k
۰۹ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.