بازم ببخشید ببخشید نمیدونم چرا میخوام هرموقع رمان بزارم ن
بازم ببخشید ببخشید نمیدونم چرا میخوام هرموقع رمان بزارم نت تموم میشه اما نگران نباشین بنده اومدم با قسمت بعدی
رمان پازل عشق
به قلم :افسون
قسمت هشتم
**************************************
با احساس نوازش دستی توی موهای بلندم بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم تعجب کردم من که در اتاق رو قفل کرده بودم بسم الله کیه تو اتاقم اروم چشمامو باز کردم با دیدن آرین خیالم راحت شد ولی به روی خودم نیاوردم بلند شدم نشستم خیلی سرسنگین اخم کمرنگی کردم و گفتم :
-سلام
وقتی اخممو دید چشاش باز رنگ غم گرفت برای یه لحظه چشمام مهربون شد ولی بازم برگشتم سر موضع خودم گفت :
-سلام ابجی کوچولو صبحت بخیر
اروم یه چیزی شبیه صبح بخیر زمزمه کردم که شک دارم اصلا شنیده یا نه با همون اخم کمرنگ اروم گفتم :
-من در اتاقمو قفل کرده بودم تو چجوری اومدی تو؟
-در اتاقت باز بود
چن لحظه فکر کردم و یادم اومد دیشب موقعی که سردرد گرفته بودم رفتم پایین یه لیوان قهوه خوردم در اتاقو دیگه قفل نکردم
اهان کوتاهی گفتم و از جام بدون نگاه کردن بهش بلند شدم واقعا بدجنس شده بودم ولی حق داشتم همینطور حقش بود کل هفته رو با رفقا و شیوا و شیلا و شیما و اقدس و کبری و زری و کوفت و زرماره یه دیروز رو واس من وقت میذاشت میتونست دیگه نمیتونست؟
به سمت سرویس بهداشتی و حمام مستقل اتاقم رفتم دست و روم رو با صابونی که بوی گل رز میداد شستم عادتم بود صورتمو خشک کردم موهام شونه زدم دم اسبی بستم و بافتمشون و تیکه جلوی موهامو هم کج به سمت چپم زدم و آویزون گذاشتمش
از سرویس بهداشتی بیرون اومدم در رو بستم وقتی سرمو برگردوندم چیزی دیدم که از تعجب داشتم شاخ در میاوردم باورم نمیشد.....
آرین برادر محکم و مغرورم عزیزترینم داداشم بالشتم رو تو آغوش کشیده بود و گریه میکرد انگار میخواست عطر تنمو از بالشتم بگیره
اشک تو چشمام حلقه زد من که سنگ نبودم دلخور میشدم ناراحت میشدم دلگیر میشدم ولی هرگز دلم نمیخواست اشک کسایی که واسم عزیزن رو دربیارم هرگز دلم نمیخواست ناراحت ببینمشون دلشون رو شکسته ببینم دوست داشتم همیشه قوی محکم باشن با غرور دوست داشتم موفقیت و خوشبختی جفتشون رو ببینم
به ستمش رفتم متوجه اومدنم نشد هنوز باور نمیکردم آرینی که هیچوقت گریه اش رو ندیده بودم امروز جلوی چشمام بخاطر یه دلخوری ساده داشت گریه میکرد نم چشمامو گرفتم با سر انگشتم اخم کمرنگی رو مزین صورتم کردم رفتم سمتش بالشت رو از آغوشش کشیدم بیرون فهمید که اومدم نگام نکرد با همون سر پایین اروم گریه میکرد عزیز مغرورم هنوزم نمیخواست اشکشو ببینم زانو زدم جلوش به نیم رخ جذابش خیره شدم و بخاطر خصوصیات خوب آرین حسرت خوردم به دختری که قرار بود زن این پسر بشه این مردی که جای پدر بهم محبت کرد و حمایت کرد تا جایی که میتونست
روشو کرد اونور که اشکاشو نبینم دستمو گذاشتم زیر چونش اشک چشمامو پر کرده بود صورتشو برگردوندم طرف خودم زل زدم تو چشماش
اروم با بغض بزرگی گفتم :
-گریه؟ اخه چرا؟
ایندفعه با صدای بلند گریه میکرد تو همون حال بهم گفت :
-آبجی حالم از خودم بهم میخوره افسون تو رو خداااا من طاقت ندارم باهام حرف نزنی نگام نکنی از دیروز که گفتی حالم بده آبجی افسونی میبخشی؟ میبخشی داداش حواس پرتتو؟
اشکام رو گونه ام راه پیدا کردن اروم دستشو گرفتم فشار خفیفی دادم بلند شدم بغلش رو تخت نشستم گفتم :
-واسه چی عذرخواهی میکنی تو که کاری نکردی من هم قهر نبودم فقط یکم دلخور بودم که دیگه نیستم
آرین دستمو کشید افتادم تو بغلش اروم زیر گوشم گفت :
-فدای دل مهربونت ابجی دیگه اینجوری نمیشه بهت قول میدم ابجی کوچولوم دوست دارم
لبخندی زدم و گفتم :
-منم دوست دارم
باید حال و هواشو عوض میکردم دیگه ناراحت باشه هنوز تو بغلش بودم و موهامو نوازش میکرد گفتم :
-حالا اینا رو بزار بعد اینکه از سفر اومدم جبران کن
از بغلش اوردم بیرون و با تعجب گفت :
-سفر؟ کدوم سفر؟
ریز خندیدم و گفتم :
-میخوام برم اصفهان
-چرا چیکار داری خو؟ من میرم انجامش میدم واست بگو چیه؟ نمیخواد خودت بری! اصن چه معنی داره تنها بری جایی مگه من مردم بعدشم من نمیتونم بزارم بری اصن میدونی چیه باهم میریم تا.....
تا اومد ادامه حرفشو بگه دستمو گذاشتم رو دهنش و خندیدم و گفتم :
-اوووووووووووووووو ماشالله یه دهن یه نفس همینطوری داری حرف میزنی و کنتور میندازی خوب داداش گلم یه نفس بگیر بین نیمه بزار منم حرف بزنم
دستمو از رو دهنش برداشتم لبخندی زد و گوششو با ی دست گرفت و کشید خودشو جلو گفت:
-اصن این گوش من واس شما شما امر بفرمایید
-لووووووووووووووووس پاچه خوار
هردمون خندیدیم و گفتم :
-جونم واس داداش نره غولم گلم بگه میخوام برم اصفهان واس اینکه یکم حال.و هوام عوض شه تا استرس کمتری هم واسه جواب کنکور داشته باشم یعنی داشته باشیم
رمان پازل عشق
به قلم :افسون
قسمت هشتم
**************************************
با احساس نوازش دستی توی موهای بلندم بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم تعجب کردم من که در اتاق رو قفل کرده بودم بسم الله کیه تو اتاقم اروم چشمامو باز کردم با دیدن آرین خیالم راحت شد ولی به روی خودم نیاوردم بلند شدم نشستم خیلی سرسنگین اخم کمرنگی کردم و گفتم :
-سلام
وقتی اخممو دید چشاش باز رنگ غم گرفت برای یه لحظه چشمام مهربون شد ولی بازم برگشتم سر موضع خودم گفت :
-سلام ابجی کوچولو صبحت بخیر
اروم یه چیزی شبیه صبح بخیر زمزمه کردم که شک دارم اصلا شنیده یا نه با همون اخم کمرنگ اروم گفتم :
-من در اتاقمو قفل کرده بودم تو چجوری اومدی تو؟
-در اتاقت باز بود
چن لحظه فکر کردم و یادم اومد دیشب موقعی که سردرد گرفته بودم رفتم پایین یه لیوان قهوه خوردم در اتاقو دیگه قفل نکردم
اهان کوتاهی گفتم و از جام بدون نگاه کردن بهش بلند شدم واقعا بدجنس شده بودم ولی حق داشتم همینطور حقش بود کل هفته رو با رفقا و شیوا و شیلا و شیما و اقدس و کبری و زری و کوفت و زرماره یه دیروز رو واس من وقت میذاشت میتونست دیگه نمیتونست؟
به سمت سرویس بهداشتی و حمام مستقل اتاقم رفتم دست و روم رو با صابونی که بوی گل رز میداد شستم عادتم بود صورتمو خشک کردم موهام شونه زدم دم اسبی بستم و بافتمشون و تیکه جلوی موهامو هم کج به سمت چپم زدم و آویزون گذاشتمش
از سرویس بهداشتی بیرون اومدم در رو بستم وقتی سرمو برگردوندم چیزی دیدم که از تعجب داشتم شاخ در میاوردم باورم نمیشد.....
آرین برادر محکم و مغرورم عزیزترینم داداشم بالشتم رو تو آغوش کشیده بود و گریه میکرد انگار میخواست عطر تنمو از بالشتم بگیره
اشک تو چشمام حلقه زد من که سنگ نبودم دلخور میشدم ناراحت میشدم دلگیر میشدم ولی هرگز دلم نمیخواست اشک کسایی که واسم عزیزن رو دربیارم هرگز دلم نمیخواست ناراحت ببینمشون دلشون رو شکسته ببینم دوست داشتم همیشه قوی محکم باشن با غرور دوست داشتم موفقیت و خوشبختی جفتشون رو ببینم
به ستمش رفتم متوجه اومدنم نشد هنوز باور نمیکردم آرینی که هیچوقت گریه اش رو ندیده بودم امروز جلوی چشمام بخاطر یه دلخوری ساده داشت گریه میکرد نم چشمامو گرفتم با سر انگشتم اخم کمرنگی رو مزین صورتم کردم رفتم سمتش بالشت رو از آغوشش کشیدم بیرون فهمید که اومدم نگام نکرد با همون سر پایین اروم گریه میکرد عزیز مغرورم هنوزم نمیخواست اشکشو ببینم زانو زدم جلوش به نیم رخ جذابش خیره شدم و بخاطر خصوصیات خوب آرین حسرت خوردم به دختری که قرار بود زن این پسر بشه این مردی که جای پدر بهم محبت کرد و حمایت کرد تا جایی که میتونست
روشو کرد اونور که اشکاشو نبینم دستمو گذاشتم زیر چونش اشک چشمامو پر کرده بود صورتشو برگردوندم طرف خودم زل زدم تو چشماش
اروم با بغض بزرگی گفتم :
-گریه؟ اخه چرا؟
ایندفعه با صدای بلند گریه میکرد تو همون حال بهم گفت :
-آبجی حالم از خودم بهم میخوره افسون تو رو خداااا من طاقت ندارم باهام حرف نزنی نگام نکنی از دیروز که گفتی حالم بده آبجی افسونی میبخشی؟ میبخشی داداش حواس پرتتو؟
اشکام رو گونه ام راه پیدا کردن اروم دستشو گرفتم فشار خفیفی دادم بلند شدم بغلش رو تخت نشستم گفتم :
-واسه چی عذرخواهی میکنی تو که کاری نکردی من هم قهر نبودم فقط یکم دلخور بودم که دیگه نیستم
آرین دستمو کشید افتادم تو بغلش اروم زیر گوشم گفت :
-فدای دل مهربونت ابجی دیگه اینجوری نمیشه بهت قول میدم ابجی کوچولوم دوست دارم
لبخندی زدم و گفتم :
-منم دوست دارم
باید حال و هواشو عوض میکردم دیگه ناراحت باشه هنوز تو بغلش بودم و موهامو نوازش میکرد گفتم :
-حالا اینا رو بزار بعد اینکه از سفر اومدم جبران کن
از بغلش اوردم بیرون و با تعجب گفت :
-سفر؟ کدوم سفر؟
ریز خندیدم و گفتم :
-میخوام برم اصفهان
-چرا چیکار داری خو؟ من میرم انجامش میدم واست بگو چیه؟ نمیخواد خودت بری! اصن چه معنی داره تنها بری جایی مگه من مردم بعدشم من نمیتونم بزارم بری اصن میدونی چیه باهم میریم تا.....
تا اومد ادامه حرفشو بگه دستمو گذاشتم رو دهنش و خندیدم و گفتم :
-اوووووووووووووووو ماشالله یه دهن یه نفس همینطوری داری حرف میزنی و کنتور میندازی خوب داداش گلم یه نفس بگیر بین نیمه بزار منم حرف بزنم
دستمو از رو دهنش برداشتم لبخندی زد و گوششو با ی دست گرفت و کشید خودشو جلو گفت:
-اصن این گوش من واس شما شما امر بفرمایید
-لووووووووووووووووس پاچه خوار
هردمون خندیدیم و گفتم :
-جونم واس داداش نره غولم گلم بگه میخوام برم اصفهان واس اینکه یکم حال.و هوام عوض شه تا استرس کمتری هم واسه جواب کنکور داشته باشم یعنی داشته باشیم
۵۴.۶k
۱۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.