قسمت 21:
قسمت 21:
_ خوش اومدین ، انتظار دیدنتون رو نداشتم ولی خوب کردید اومدید
به نگین و افرادی که پشت سرش بودن نگاه کردم نگین اینجا چیکار می کرد ، اون چرا با یه همچین آدمایی اینجاست
_ تو دقیقا کی هستی؟
_اوووووم ، خب من نگینم دیگه ،واسه همین سوال این همه راه رو تا اینجا اومدی ؟
_ولی من جدی پرسیدم
چهره اش جدی شد و یه اشاره به مرد کناریش که بیشتر شبیه قول بود کرد اونم با دو تا مرد دیگه به طرف ما اومدن من و کریس از ترسمون عقب عقب می رفتیم که به یه چیز سفت خوردم پشت سرمون هم دو تا غول دیگه وایستاده بودن می خواستن دست و پامون رو ببندن من دست و پا و جیغ می زدم کریس هم تقلا می کرد تا نیندنش ، آخرش هم اونا پیروز شدن و دست و پای ما رو بستن
_چرا ما رو بستی اصلا تو کی هستی؟
_دختر جون هنوز نفهمیدی ، انگار یادت رفته عاقبت تعقیب کردن من چیه
یکم فکر کردم یاد اون بار تو چین افتادم که با تعقیب پویان و نگین تو یه اتاق تاریک و سرد زندانی شدم ، پس یعنی....
_ پس اون کار تو بود
_خوشم میاد ، سریع می گیری
_ولی چرا ، چرا اینکار هارو می کنی؟
_واقعا می خوای بدونی من کی هستم و چرا این کارارو می کنم؟
تو جوابش فقط سکوت کردم
_خب اگه بخوام از اولش بگم اینه که من دختر سفیر ایران تو کره ام .حتما این رو هم میدونستی
بازم سکوت کردم
_پدرم خیلی دلش می خواست منم مثل اون موفق بشم اینقدر که از وقتی چشم باز کردم خودم رو تو کلاسای مختلف دیدم حتی وقت نفس کشیدنم نداشتم گاهی اوقات منم دلم می خواست مثل بچه های دیگه برم بازی کنم ، با خانواده ام برم پارک ، شهربازی ، سینما اما در عوض همه ی این ها من فقط درس می خوندم اون می خواست منم مثل خودش یه آدم مهمی بشم ، اما من روز به روز بیشتر خسته می شدم به حدی که دیگه از هر چی درس بود حالم به هم می خورد تو دبیرستان معلما رو می پیچوندم و از مدرسه فرار می کردم و تو شهر گشت می زدم هر چی بزرگتر شدم فرارم از درس و دانشگاه بیشتر شد کار به جایی رسید که به جای دانشگاه رفتن با دوستام می رفتیم به کلوپ و پارتی های شبانه کم کم اون نگین دختر خوب و آروم تبدیل شد به رئیس یکی از بزرگترین باند های پخش مواد مخدر تو دنیا ....
باورم نمی شد یعنی نگین .....نگین رئیس اون باند بوده .....
_و بی صبرانه منتظر اون لحظه ایم که پدرم بفهمه دخترش ، تک دخترش که آرزو داشت یه روز به جایی برسه و موفق بشه ،شده این یکی از بزرگترین تبهکارها ، نگاهش اون لحظه که بفهمه ،دیدنیه .
انگار تو حال خودش نبود چون این حرف هارو با حرص می زد و بعد تموم شدن حرفش هم خنده مستانه ای سر داد .
_چطوری دلت اومد با کسی که اینقدر دوست داشت این کار رو بکنی پدرت اینقدر تو رو دوست داشته که می خواسته تو هر طور شده آدم خوب و مهمی بشی چطور دلت میاد با پدرت اینکارو بکنی
_هه اون هیج وقت من رو دوست نداشت اون فقط می خواست دخترش در مقابل اطرافیانش کم نیاره می خواست پز درسم رو به دیگران بده این اسمش دوست داشتن نیست .
_پویان چی ، اون خبر داره که تو کی هستی؟
_نه ، اون اینقدراحمق بود که هیچ وقت این رو نفهمید
بیچاره پویان
_ پس چرا مدل شدی
_ اونم واسه حرص دادن والدینم بود والا من نه علاقه ای به مدلی دارم نه به اون پسر دختر نما
به خاطر توهینش به سوکی خیلی عصبانی شدم نگاهم به کریس افتاد ، انگاری حالش خوب نبود ، با اینکه هوا سرد بود اما کریس خیس عرق شده بود چشماش رو بسته بود صورتش انگار از درد داشت منقبض می شد اما چش شده بود تا الان که خوب بود، یاد دیدار اولمون افتادم ، کریس دستش رو گذاشته بود روی قلبش ...نکنه الان هم...
_کریس تو حالت خوب نیست ؟
با اشاره فهموند که نه
_ چت شده ؟ قلبت مشکل داره ؟
یه نگاه بهم انداخت بعد یه مکث کوتاه سرش رو به معنای آره تکون داد
به نگین و دارو دستش نگاه انداختم با گوشیش صحبت می کرد و هیچکدوم حواسشون به ما نبود
_قرصات کجاست
با سختی جواب می داد انگار خیلی درد داشت
_ تو .....ما...شینه
حالا باید چی کار کنیم از اینجا که نمیشه خارج شد
سعی کردم هر طور شده دستام رو باز کنم نگاهم به تیزی صندلی افتاد ، دستم رو جلو بردم و طناب رو به تیزی صندلی می کشیدم نگین هنوز هم با گوشی صحبت می کرد آدم هاش هم همه دور هم جمع شده بودن بودن و می گفتن و می خندیدن .همونطور که سعی داشتم طناب رو پاره کنم حواسم به اطراف بود کریس هنوز داشت درد می کشید، بیشتر تلاش کردم یهو دستم به همراه طناب به تیزی برخورد کرد . از سوزش دستم نزدیک بود جیغ بزنم اما سریع زبونم رو گاز گرفتم تا این اتفاق نیافته طناب خیلی محکم بود و به این آسونیا پاره نمیشد دیگه داشتم خسته می شدم که بالخره طناب پاره شد و دستام از صندلی جدا شددستام رو بالا آوردم همونطور که حدس زده بودم دستام با خون قرمز شده بود سریع طوری که ن
_ خوش اومدین ، انتظار دیدنتون رو نداشتم ولی خوب کردید اومدید
به نگین و افرادی که پشت سرش بودن نگاه کردم نگین اینجا چیکار می کرد ، اون چرا با یه همچین آدمایی اینجاست
_ تو دقیقا کی هستی؟
_اوووووم ، خب من نگینم دیگه ،واسه همین سوال این همه راه رو تا اینجا اومدی ؟
_ولی من جدی پرسیدم
چهره اش جدی شد و یه اشاره به مرد کناریش که بیشتر شبیه قول بود کرد اونم با دو تا مرد دیگه به طرف ما اومدن من و کریس از ترسمون عقب عقب می رفتیم که به یه چیز سفت خوردم پشت سرمون هم دو تا غول دیگه وایستاده بودن می خواستن دست و پامون رو ببندن من دست و پا و جیغ می زدم کریس هم تقلا می کرد تا نیندنش ، آخرش هم اونا پیروز شدن و دست و پای ما رو بستن
_چرا ما رو بستی اصلا تو کی هستی؟
_دختر جون هنوز نفهمیدی ، انگار یادت رفته عاقبت تعقیب کردن من چیه
یکم فکر کردم یاد اون بار تو چین افتادم که با تعقیب پویان و نگین تو یه اتاق تاریک و سرد زندانی شدم ، پس یعنی....
_ پس اون کار تو بود
_خوشم میاد ، سریع می گیری
_ولی چرا ، چرا اینکار هارو می کنی؟
_واقعا می خوای بدونی من کی هستم و چرا این کارارو می کنم؟
تو جوابش فقط سکوت کردم
_خب اگه بخوام از اولش بگم اینه که من دختر سفیر ایران تو کره ام .حتما این رو هم میدونستی
بازم سکوت کردم
_پدرم خیلی دلش می خواست منم مثل اون موفق بشم اینقدر که از وقتی چشم باز کردم خودم رو تو کلاسای مختلف دیدم حتی وقت نفس کشیدنم نداشتم گاهی اوقات منم دلم می خواست مثل بچه های دیگه برم بازی کنم ، با خانواده ام برم پارک ، شهربازی ، سینما اما در عوض همه ی این ها من فقط درس می خوندم اون می خواست منم مثل خودش یه آدم مهمی بشم ، اما من روز به روز بیشتر خسته می شدم به حدی که دیگه از هر چی درس بود حالم به هم می خورد تو دبیرستان معلما رو می پیچوندم و از مدرسه فرار می کردم و تو شهر گشت می زدم هر چی بزرگتر شدم فرارم از درس و دانشگاه بیشتر شد کار به جایی رسید که به جای دانشگاه رفتن با دوستام می رفتیم به کلوپ و پارتی های شبانه کم کم اون نگین دختر خوب و آروم تبدیل شد به رئیس یکی از بزرگترین باند های پخش مواد مخدر تو دنیا ....
باورم نمی شد یعنی نگین .....نگین رئیس اون باند بوده .....
_و بی صبرانه منتظر اون لحظه ایم که پدرم بفهمه دخترش ، تک دخترش که آرزو داشت یه روز به جایی برسه و موفق بشه ،شده این یکی از بزرگترین تبهکارها ، نگاهش اون لحظه که بفهمه ،دیدنیه .
انگار تو حال خودش نبود چون این حرف هارو با حرص می زد و بعد تموم شدن حرفش هم خنده مستانه ای سر داد .
_چطوری دلت اومد با کسی که اینقدر دوست داشت این کار رو بکنی پدرت اینقدر تو رو دوست داشته که می خواسته تو هر طور شده آدم خوب و مهمی بشی چطور دلت میاد با پدرت اینکارو بکنی
_هه اون هیج وقت من رو دوست نداشت اون فقط می خواست دخترش در مقابل اطرافیانش کم نیاره می خواست پز درسم رو به دیگران بده این اسمش دوست داشتن نیست .
_پویان چی ، اون خبر داره که تو کی هستی؟
_نه ، اون اینقدراحمق بود که هیچ وقت این رو نفهمید
بیچاره پویان
_ پس چرا مدل شدی
_ اونم واسه حرص دادن والدینم بود والا من نه علاقه ای به مدلی دارم نه به اون پسر دختر نما
به خاطر توهینش به سوکی خیلی عصبانی شدم نگاهم به کریس افتاد ، انگاری حالش خوب نبود ، با اینکه هوا سرد بود اما کریس خیس عرق شده بود چشماش رو بسته بود صورتش انگار از درد داشت منقبض می شد اما چش شده بود تا الان که خوب بود، یاد دیدار اولمون افتادم ، کریس دستش رو گذاشته بود روی قلبش ...نکنه الان هم...
_کریس تو حالت خوب نیست ؟
با اشاره فهموند که نه
_ چت شده ؟ قلبت مشکل داره ؟
یه نگاه بهم انداخت بعد یه مکث کوتاه سرش رو به معنای آره تکون داد
به نگین و دارو دستش نگاه انداختم با گوشیش صحبت می کرد و هیچکدوم حواسشون به ما نبود
_قرصات کجاست
با سختی جواب می داد انگار خیلی درد داشت
_ تو .....ما...شینه
حالا باید چی کار کنیم از اینجا که نمیشه خارج شد
سعی کردم هر طور شده دستام رو باز کنم نگاهم به تیزی صندلی افتاد ، دستم رو جلو بردم و طناب رو به تیزی صندلی می کشیدم نگین هنوز هم با گوشی صحبت می کرد آدم هاش هم همه دور هم جمع شده بودن بودن و می گفتن و می خندیدن .همونطور که سعی داشتم طناب رو پاره کنم حواسم به اطراف بود کریس هنوز داشت درد می کشید، بیشتر تلاش کردم یهو دستم به همراه طناب به تیزی برخورد کرد . از سوزش دستم نزدیک بود جیغ بزنم اما سریع زبونم رو گاز گرفتم تا این اتفاق نیافته طناب خیلی محکم بود و به این آسونیا پاره نمیشد دیگه داشتم خسته می شدم که بالخره طناب پاره شد و دستام از صندلی جدا شددستام رو بالا آوردم همونطور که حدس زده بودم دستام با خون قرمز شده بود سریع طوری که ن
۱۰۴.۵k
۱۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.