رمان پازل عشق
رمان پازل عشق
به قلم :افسون
قسمت نهم
**************************************
حتما سفر خوبی میشد با بچه ها اگه ماجراهای دیگه بهتر میشد چن دقه رو تاب نشستم و اروم تکون خوردم و فکر کردم به همه چیز به خودم، به جواب کنکور، به گذشته تلخ ام، به گذشته ای که تنها قسمت شیرینش بودن مادرجون بود ولی خیلی طول نکشید که این شیرینی هم ضایع شد وخدا ازم گرفتش. بعد اون وضعم بهتر نشد که بدتر شد به آینده ای فکر کردم که معلوم نبود با وجود گذشته ام چجوری قراره پیش بره از فکر بیرون اومدم رفتم پیش مش غلام (مش غلام شوهر بی بی نرگسه )هنوز درگیر کاشتن گلای جدید و اب دادانشون بود رفتم پیشش با صدای پر از نشاط گفتم :
-خسته نباشی مش غلام
مش غلام برگشت سمتم لبخند ملیح و خسته ای زد و گفت :
-درمونده نباشی بابا
-کمک نمیخوایید؟
-نه باباجان خودم انجامش میدم
سرمو یکم کج کردم و با حالت سوالی چونه امو کشیدم یکم بالا و گفتم :
داشتیم مشتی؟
-چی داشتیم دخترم؟
لبخندی زدم و گفتم :
-ما باهم تعارف داشتیم؟
-نه باباجان ولی خسته میشی دخترم
آستینامو زدم بالا وتو همون حال گفتم :
-نخیر مشتی جونم من در خدمتم خسته هم نمیشم
مشتی خندید و گفت :
-چی بگم شیطون بلا هر طور دوست داری
-خب چیکار کنم؟
-این گلها رو باید از گلدونش دربیاریم و بکاریم ردیفی پشت هم اینطوری
مشتی طریقه کاشتن گلها و درآوردنش از گلدون بدون اسیب رسوندن به ریشه رو بهم یاد داد بعد از کاشتن گلها که انصافا خستم کرد رفتم تو اتاقم باید میرفتم خرید یه دست لباس میخریدم واسه سفرمون ببینم مهشید و کمند و عطیه هم میان یه تاب طوسی و سفید با شلوار لوله تفنگی سفید و حوله تن پوش ورداشتم و رفتم حموم وان رو پر کردم از آب و کف بعد از چن دقه دراز کشیدن تو وان یه دوش سرپایی سریع گرفتم و اومدم بیرون موهامو با سشوار خشک کردم و صافش کردم. رفتم پایین بی بی رو در حال کار کردن دیدم رفتم طرفش گفتم :
-چیکار میکنی بی بی؟
سرشو بلند کرد لبخندی زد و گفت :
هیچی مآدر دارم برنج خیس میکنم واس ناهار
مامان هم اون سمت سرگاز مشغول درست کردن غذا بود اروم گفتم :
-سلام مامان جان
مامان متوجه اومدنم شد و گفت :
-سلام دخترم تو از صبح هیچی نخوردیا زخم معده میگیری مامان جان
نمیخواستم نگران باشم دوست نداشتم حتی باهاش هم کلام بشم ولی هر چی بود مادرم بود و احترامش واجب یاد حرف مادرجون افتادم خدابیامرز همیشه میگفت :
(پدر و مادر آدم سگ هم که باشن بازم پدر و مادر آدم هستن و احترام گذاشتن بهشون از وظایف بچه هاست و واجبه)
منم از حرف عزیزترینم پیروی میکردم با همون صدای اروم گفتم :
-وقت نشد داشتم به مش غلام کمک میکردم
-از دست تو بیا یه چی اماده کنم بخور
-نه مامان فعلا میل ندارم اگه ضعف داشتم خودم یه چی میخورم شما به کارتون برسید
مامان باشه ای و گفت و رفت چون میدونست وقتی حرفی میزنم بحث کردن باهام بی فایده اس
رفت و مشغول کار خودش شد با نگاهی به سینک رو به بی بی با خنده گفتم :
-ای کارد بخوره به شکم جفتشون ماشالله عین بلدوزر جارو کردن هزار ماشالله
بی بی خندید و گفت :
-نوش جونشون چکار به خوردن اون بچه ها داری؟
-بی بی همین کارا رو کردی که پررو و لوس شدن دیگه یکمم ناز ما رو خریدار باش جییییییگر
بی بی نخودی خندید و اومد لپمو کشید و گفت :
-من که اینهمه ناز خودتو نگاهتو میخرم بچه
-من مخلصتم بی بی جون
بعد نگاهی به سینک کردم و گفتم :
-بی بی خودم اینا رو میشورم شما به بقیه کارات برس
بی بی نگاهی کرد و گفت :
-نه مادر خسته میشی خودم میشورمشون
با لحن پر شیطنت گفتم :
-من باید گوش این مشتی رو بکشم انقد باهاش نشستین شمام تعارفی شدین
بی بی از خجالت سرخ شد خندیدم و رفتم بغلش کردم گونه تپلشو بوسیدم و گفتم :
-من که نمردم عششششششقمممم دستات خراب میشن خودم دربست نوکرتم میشورم
-ععععع خدا نکنه
با بی قیدی شونه هامو انداختم بالا و رفتم سراغ ظرفا با وسواس همشون رو برق انداختم و خشکشون کردم و چیدم تو کابینت
رو به بی بی که سرگاز به غذا ادویه های مختلف اضافه میکرد گفتم :
بی بی اگه کار دیگه ای هس بگو انجامش میدم
بی بی برگشت سمتم لبخند مهربونی زد گونمو نوازش کرد و گفت :
--فدای تو دختر گلم ایشالله خوشبخت شی نه دیگه کار دیگه ای نیست
-کاری نکردم
رفتم بالا و زنگ زدم مهشید
-بله ابجی؟
-سسلام مهشید خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
-هووم مرسی مهشید میای بریم خرید؟
-الان؟ ساعت 2:30
-الان که نه عصری
-آره ساعت چند؟
-ساعت 5 اماده باش میام دنبالت به کمند و عطیه هم زنگ بزن اگه میان اماده باشن
-باوش
-کاری نداری!؟
-نه اجی بابای
گوشیو قطع کردم عجیب خوابم میومد آلارام گوشیمو فعال کردم واسه ساعت 4:30 و خوابیدم
**************************************
اینم قسمت نهم
لطفا دوستای خوبم کامنت بذارین اگه
به قلم :افسون
قسمت نهم
**************************************
حتما سفر خوبی میشد با بچه ها اگه ماجراهای دیگه بهتر میشد چن دقه رو تاب نشستم و اروم تکون خوردم و فکر کردم به همه چیز به خودم، به جواب کنکور، به گذشته تلخ ام، به گذشته ای که تنها قسمت شیرینش بودن مادرجون بود ولی خیلی طول نکشید که این شیرینی هم ضایع شد وخدا ازم گرفتش. بعد اون وضعم بهتر نشد که بدتر شد به آینده ای فکر کردم که معلوم نبود با وجود گذشته ام چجوری قراره پیش بره از فکر بیرون اومدم رفتم پیش مش غلام (مش غلام شوهر بی بی نرگسه )هنوز درگیر کاشتن گلای جدید و اب دادانشون بود رفتم پیشش با صدای پر از نشاط گفتم :
-خسته نباشی مش غلام
مش غلام برگشت سمتم لبخند ملیح و خسته ای زد و گفت :
-درمونده نباشی بابا
-کمک نمیخوایید؟
-نه باباجان خودم انجامش میدم
سرمو یکم کج کردم و با حالت سوالی چونه امو کشیدم یکم بالا و گفتم :
داشتیم مشتی؟
-چی داشتیم دخترم؟
لبخندی زدم و گفتم :
-ما باهم تعارف داشتیم؟
-نه باباجان ولی خسته میشی دخترم
آستینامو زدم بالا وتو همون حال گفتم :
-نخیر مشتی جونم من در خدمتم خسته هم نمیشم
مشتی خندید و گفت :
-چی بگم شیطون بلا هر طور دوست داری
-خب چیکار کنم؟
-این گلها رو باید از گلدونش دربیاریم و بکاریم ردیفی پشت هم اینطوری
مشتی طریقه کاشتن گلها و درآوردنش از گلدون بدون اسیب رسوندن به ریشه رو بهم یاد داد بعد از کاشتن گلها که انصافا خستم کرد رفتم تو اتاقم باید میرفتم خرید یه دست لباس میخریدم واسه سفرمون ببینم مهشید و کمند و عطیه هم میان یه تاب طوسی و سفید با شلوار لوله تفنگی سفید و حوله تن پوش ورداشتم و رفتم حموم وان رو پر کردم از آب و کف بعد از چن دقه دراز کشیدن تو وان یه دوش سرپایی سریع گرفتم و اومدم بیرون موهامو با سشوار خشک کردم و صافش کردم. رفتم پایین بی بی رو در حال کار کردن دیدم رفتم طرفش گفتم :
-چیکار میکنی بی بی؟
سرشو بلند کرد لبخندی زد و گفت :
هیچی مآدر دارم برنج خیس میکنم واس ناهار
مامان هم اون سمت سرگاز مشغول درست کردن غذا بود اروم گفتم :
-سلام مامان جان
مامان متوجه اومدنم شد و گفت :
-سلام دخترم تو از صبح هیچی نخوردیا زخم معده میگیری مامان جان
نمیخواستم نگران باشم دوست نداشتم حتی باهاش هم کلام بشم ولی هر چی بود مادرم بود و احترامش واجب یاد حرف مادرجون افتادم خدابیامرز همیشه میگفت :
(پدر و مادر آدم سگ هم که باشن بازم پدر و مادر آدم هستن و احترام گذاشتن بهشون از وظایف بچه هاست و واجبه)
منم از حرف عزیزترینم پیروی میکردم با همون صدای اروم گفتم :
-وقت نشد داشتم به مش غلام کمک میکردم
-از دست تو بیا یه چی اماده کنم بخور
-نه مامان فعلا میل ندارم اگه ضعف داشتم خودم یه چی میخورم شما به کارتون برسید
مامان باشه ای و گفت و رفت چون میدونست وقتی حرفی میزنم بحث کردن باهام بی فایده اس
رفت و مشغول کار خودش شد با نگاهی به سینک رو به بی بی با خنده گفتم :
-ای کارد بخوره به شکم جفتشون ماشالله عین بلدوزر جارو کردن هزار ماشالله
بی بی خندید و گفت :
-نوش جونشون چکار به خوردن اون بچه ها داری؟
-بی بی همین کارا رو کردی که پررو و لوس شدن دیگه یکمم ناز ما رو خریدار باش جییییییگر
بی بی نخودی خندید و اومد لپمو کشید و گفت :
-من که اینهمه ناز خودتو نگاهتو میخرم بچه
-من مخلصتم بی بی جون
بعد نگاهی به سینک کردم و گفتم :
-بی بی خودم اینا رو میشورم شما به بقیه کارات برس
بی بی نگاهی کرد و گفت :
-نه مادر خسته میشی خودم میشورمشون
با لحن پر شیطنت گفتم :
-من باید گوش این مشتی رو بکشم انقد باهاش نشستین شمام تعارفی شدین
بی بی از خجالت سرخ شد خندیدم و رفتم بغلش کردم گونه تپلشو بوسیدم و گفتم :
-من که نمردم عششششششقمممم دستات خراب میشن خودم دربست نوکرتم میشورم
-ععععع خدا نکنه
با بی قیدی شونه هامو انداختم بالا و رفتم سراغ ظرفا با وسواس همشون رو برق انداختم و خشکشون کردم و چیدم تو کابینت
رو به بی بی که سرگاز به غذا ادویه های مختلف اضافه میکرد گفتم :
بی بی اگه کار دیگه ای هس بگو انجامش میدم
بی بی برگشت سمتم لبخند مهربونی زد گونمو نوازش کرد و گفت :
--فدای تو دختر گلم ایشالله خوشبخت شی نه دیگه کار دیگه ای نیست
-کاری نکردم
رفتم بالا و زنگ زدم مهشید
-بله ابجی؟
-سسلام مهشید خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
-هووم مرسی مهشید میای بریم خرید؟
-الان؟ ساعت 2:30
-الان که نه عصری
-آره ساعت چند؟
-ساعت 5 اماده باش میام دنبالت به کمند و عطیه هم زنگ بزن اگه میان اماده باشن
-باوش
-کاری نداری!؟
-نه اجی بابای
گوشیو قطع کردم عجیب خوابم میومد آلارام گوشیمو فعال کردم واسه ساعت 4:30 و خوابیدم
**************************************
اینم قسمت نهم
لطفا دوستای خوبم کامنت بذارین اگه
۷.۵k
۱۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.