رمان پازل عشق
رمان پازل عشق
به قلم :افسون
قسمت دوازدهم
**************************************
برگشتم سمت اون پسره که داد زد نههههههههههههههه داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم این.... این که.... این که... همون پسره اس که تو ساحل دیدم اسمش چی بود؟ امیر؟ ارمان؟ ای بابا
اونم با تعجب نگام کرد و باهم گفتیم :
-تووووووووووووووووووووووووووو؟!
من گفتم :
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-همون کاری که تو میکنی
-ببینم این پسره
و نگاهی به همون پسر چشم عسلیه کردم که فهمیدم اسمش بارمانه انداختم و ادامه دادم :
-دوست توعه؟
بارمان -هووووووی دخترخانوم پسره چیه اسم دارم هااااا
نگاه بی تفاوتی کردم و گفتم :
-دست مامانت درد نکنه اسم گذاشته واست به من چ
بارمان قرمز قرمز شده بود
ارمیا اخم وحشتناکی کرد و گفت :
-تمومش کنید
اوه اوه جذبه ات تو حلق بارمان کمند رو بهش کرد و گفت :
-اول این رفیقتون شروع کردن
اشاره ای به بارمان کرد، اون پسره که تو ساحل دیدم با همون اخم وحشتناکش گفت :
-بارمان داداش تعارف نکن جواب بده، تو هر چقدر میخوای واسا کل کل کن من رفتم
راهشو کشید و به سمت پله های خروجی پارکینگ رفت
به مهشید و انیتا و عطیه اشاره کردم بپرن پایین
دیدم همون پسره تو ساحل دیدمش برگشت سمتم با پوزخند گفت:
-راستی کارت خیلی بچگانه اس بهتره یکم بزرگ شی خانوم کوچولو
بارمان نیششو وا کرد و گفت :
ا -ایول ارمیا داداش زدی تو خال
اهااااااااا یادم اومد اسمش ارمیا بود پ
ارمیا -بارمان جان خودتم ازایشون بدتری اگه ایشون بچه اس تو قنداقی
بارمان نیششو بست و اخم کمرنگی کرد
منم باید جوابشو میدادم وگرنه سر دلم میموند
بچه ها پیاده شده بودن و گوش میدادن به ما
من -بابا بزرگ جون اگه نصحیتتاتون تموم شد ما دیگه بریم مستفیض شدیم از محضرتون
دو انگشت تا انگشت ام رو به پیشونیم زدم و گفتم :
-بااجازه
قفل ماشینو زدم.و رو به بقیه گفتم :
-بریم بچه ها
بچه ها پوزخندی به قیافه قرمز شده ارمیا. و صورت اخم الود بارمان زدن و آخر سر مهشید کرم خودشو ریخت و رو به ما بلند گفت :
-بچه ها بوی سوختگی دماغ بعضی ها هوا رو الوده کرده بریم بالا یه نفس بکشیم
همه اروم خندیدیم. و رفتیم بالا مهشید بلند خندید رو بهم گفت :
مهشید -ایول دختر خوب جوابشونو دادی پرروها
خندیدم و گفتم :
-تو که بدتر زهر اخر رو ریختی
مهشید نیششو وا کرد و دستشو گذاشت رو سینش و تا کمر خم شد.و گفت :
-مخلصیم همشیره
هممون خندیدیم و رفتیم سراغ خرید اول از همه من میخریدم چون واقعا سخت پسند بودم
گشتیم گشتیم تا بالاخره یه مانتو پیدا کردم قهوه ای سوخته بود و سرهمی سه تا دکمه از جنس چوب بزرگ رو یقه میخورد یه وجب بالای زانو بود و بغلاش یکم چاک داشت استین سه ربع هم بودهمونو خریدم
رفتیم سراغ خرید مهشید،مهشید یه مانتو لی یه وجب بالای زانو خرید که دکمه فشاری میخورد و رو قسمت سینه و کتفش سنگ شور سفید میخورد
کمند یه مانتو طوسی یه بند بالاتر از زانو خرید که جلوش با بند بسته میشد و پشتش طرح های سنتی رنگا رنگی که داخل یه شش ضلعی جا داده شده بود
عطیه یه مانتو ابی کاربنی خرید که دور استیناش.و یقه اش مشکی بود پایین سینه یه بند مخفی داشت و بعد روش 8 تا دکمه طلایی میخورد و بسته میشد روش هم یه کمربند مشکی
آنیتا هم یه مانتو صورتی کثیف گرفت که استین سه ربع بود و سر استیناش سفید بود و منجوق های بی رنگ گرد دوخته شده بود یه کمربند نازک قهوه ای روی شکم میخورد و سگکشم طلایی بود
همه کیف و کفش و شال ست لباسامونو گرفتیم چن دست بلیز شلوار و سارافن خریدیم داشتیم سوار ماشین میشدیم که رو به بچه ها گفتم :
-بچه ها شام به حساب من نظرتون چیه
کمند و عطیه و آنیتا دست زدن و هو کشیدن مهشید هم به افتخارم سوت بلبلی زد همه با تعجب نگاهمون میکردن هممون خندیدیم.و سوار شدیم دنده رو جا زدم و گفتم :
-پییییش به سووووی پیتزاااااا
و گازشو گرفتم و رفتم به یه فست فودی خوب ماشینو به بچه ها گفتم برن سفارش بدن تا منم ماشینو پارک کنم و بیام. ماشینو پارک کردم سوییچ رو درآوردم و خواستم پیاده شم که شاخ دراوردم با صحنه رو به روم
ارمیا و بارمان با دوتا پسر دیگه که فکر کنم همونایی بودن که تو ماشین نشسته بودن
رفتن تو رستوران بچه ها طبقه بالا رستوران که جای دنج تر و خلوت تری هم بود نشستن و اینا هم طبقه پایین
از ماشین پیاده شدم شالمو تا بینیم پایین کشیدم و رفتم طبقه بالا پیش بچه ها همه با دیدن قیافم زدن زیر خنده
مهشید -حاج خانوم تقبل الله
کمند -چرا یعدفه حجاب گرفتی
عطیه -ایول متحول شده افسون هر کی متحولش کرده خیر از جونیش ببینه چی بود اون شراره های آتشین و زدن زیر خنده
لبخندی زدم شالمو درست کردم. و گفتم :
-مررررررررگ اون چهارتا پسرا پایینن حالا هی تابلو کنین
همه اروم با هم گفتن :اووووووووووو شت
خندیدم
به قلم :افسون
قسمت دوازدهم
**************************************
برگشتم سمت اون پسره که داد زد نههههههههههههههه داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم این.... این که.... این که... همون پسره اس که تو ساحل دیدم اسمش چی بود؟ امیر؟ ارمان؟ ای بابا
اونم با تعجب نگام کرد و باهم گفتیم :
-تووووووووووووووووووووووووووو؟!
من گفتم :
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-همون کاری که تو میکنی
-ببینم این پسره
و نگاهی به همون پسر چشم عسلیه کردم که فهمیدم اسمش بارمانه انداختم و ادامه دادم :
-دوست توعه؟
بارمان -هووووووی دخترخانوم پسره چیه اسم دارم هااااا
نگاه بی تفاوتی کردم و گفتم :
-دست مامانت درد نکنه اسم گذاشته واست به من چ
بارمان قرمز قرمز شده بود
ارمیا اخم وحشتناکی کرد و گفت :
-تمومش کنید
اوه اوه جذبه ات تو حلق بارمان کمند رو بهش کرد و گفت :
-اول این رفیقتون شروع کردن
اشاره ای به بارمان کرد، اون پسره که تو ساحل دیدم با همون اخم وحشتناکش گفت :
-بارمان داداش تعارف نکن جواب بده، تو هر چقدر میخوای واسا کل کل کن من رفتم
راهشو کشید و به سمت پله های خروجی پارکینگ رفت
به مهشید و انیتا و عطیه اشاره کردم بپرن پایین
دیدم همون پسره تو ساحل دیدمش برگشت سمتم با پوزخند گفت:
-راستی کارت خیلی بچگانه اس بهتره یکم بزرگ شی خانوم کوچولو
بارمان نیششو وا کرد و گفت :
ا -ایول ارمیا داداش زدی تو خال
اهااااااااا یادم اومد اسمش ارمیا بود پ
ارمیا -بارمان جان خودتم ازایشون بدتری اگه ایشون بچه اس تو قنداقی
بارمان نیششو بست و اخم کمرنگی کرد
منم باید جوابشو میدادم وگرنه سر دلم میموند
بچه ها پیاده شده بودن و گوش میدادن به ما
من -بابا بزرگ جون اگه نصحیتتاتون تموم شد ما دیگه بریم مستفیض شدیم از محضرتون
دو انگشت تا انگشت ام رو به پیشونیم زدم و گفتم :
-بااجازه
قفل ماشینو زدم.و رو به بقیه گفتم :
-بریم بچه ها
بچه ها پوزخندی به قیافه قرمز شده ارمیا. و صورت اخم الود بارمان زدن و آخر سر مهشید کرم خودشو ریخت و رو به ما بلند گفت :
-بچه ها بوی سوختگی دماغ بعضی ها هوا رو الوده کرده بریم بالا یه نفس بکشیم
همه اروم خندیدیم. و رفتیم بالا مهشید بلند خندید رو بهم گفت :
مهشید -ایول دختر خوب جوابشونو دادی پرروها
خندیدم و گفتم :
-تو که بدتر زهر اخر رو ریختی
مهشید نیششو وا کرد و دستشو گذاشت رو سینش و تا کمر خم شد.و گفت :
-مخلصیم همشیره
هممون خندیدیم و رفتیم سراغ خرید اول از همه من میخریدم چون واقعا سخت پسند بودم
گشتیم گشتیم تا بالاخره یه مانتو پیدا کردم قهوه ای سوخته بود و سرهمی سه تا دکمه از جنس چوب بزرگ رو یقه میخورد یه وجب بالای زانو بود و بغلاش یکم چاک داشت استین سه ربع هم بودهمونو خریدم
رفتیم سراغ خرید مهشید،مهشید یه مانتو لی یه وجب بالای زانو خرید که دکمه فشاری میخورد و رو قسمت سینه و کتفش سنگ شور سفید میخورد
کمند یه مانتو طوسی یه بند بالاتر از زانو خرید که جلوش با بند بسته میشد و پشتش طرح های سنتی رنگا رنگی که داخل یه شش ضلعی جا داده شده بود
عطیه یه مانتو ابی کاربنی خرید که دور استیناش.و یقه اش مشکی بود پایین سینه یه بند مخفی داشت و بعد روش 8 تا دکمه طلایی میخورد و بسته میشد روش هم یه کمربند مشکی
آنیتا هم یه مانتو صورتی کثیف گرفت که استین سه ربع بود و سر استیناش سفید بود و منجوق های بی رنگ گرد دوخته شده بود یه کمربند نازک قهوه ای روی شکم میخورد و سگکشم طلایی بود
همه کیف و کفش و شال ست لباسامونو گرفتیم چن دست بلیز شلوار و سارافن خریدیم داشتیم سوار ماشین میشدیم که رو به بچه ها گفتم :
-بچه ها شام به حساب من نظرتون چیه
کمند و عطیه و آنیتا دست زدن و هو کشیدن مهشید هم به افتخارم سوت بلبلی زد همه با تعجب نگاهمون میکردن هممون خندیدیم.و سوار شدیم دنده رو جا زدم و گفتم :
-پییییش به سووووی پیتزاااااا
و گازشو گرفتم و رفتم به یه فست فودی خوب ماشینو به بچه ها گفتم برن سفارش بدن تا منم ماشینو پارک کنم و بیام. ماشینو پارک کردم سوییچ رو درآوردم و خواستم پیاده شم که شاخ دراوردم با صحنه رو به روم
ارمیا و بارمان با دوتا پسر دیگه که فکر کنم همونایی بودن که تو ماشین نشسته بودن
رفتن تو رستوران بچه ها طبقه بالا رستوران که جای دنج تر و خلوت تری هم بود نشستن و اینا هم طبقه پایین
از ماشین پیاده شدم شالمو تا بینیم پایین کشیدم و رفتم طبقه بالا پیش بچه ها همه با دیدن قیافم زدن زیر خنده
مهشید -حاج خانوم تقبل الله
کمند -چرا یعدفه حجاب گرفتی
عطیه -ایول متحول شده افسون هر کی متحولش کرده خیر از جونیش ببینه چی بود اون شراره های آتشین و زدن زیر خنده
لبخندی زدم شالمو درست کردم. و گفتم :
-مررررررررگ اون چهارتا پسرا پایینن حالا هی تابلو کنین
همه اروم با هم گفتن :اووووووووووو شت
خندیدم
۷۳.۲k
۱۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.