قسمت 2 فصل هشتم
قسمت 2 فصل هشتم
تو اتاقم نشسته بودمو داشتم مگس میکشتم!!کنایه نیستا!!واقعا داشتم مگس میکشتم!!مگس کش قرمزمو برداشته بودم و افتاده بودم به جون مگسای تو اتاقم!فک کـــن!!با اون همه دبدبه و کبکبه و چمیدونم آرایش و لباس وکوفت و زهرمار افتاده بودم دنبال این مگسای نکبت!!ینـــ ــی اصن یه وضــ ـــیا!!
یه هو یکی در زد!!منم همونجوری لنگ در هوا و مگس کش به دست خشک شدم!!
تکونی به خودم دادم و گفتم:بفرمایید؟؟
زهره خانوم:خانوم کوچیک،عمه خانوم فرمودن بفرمایید پایین!
اوهـــوک!!فرمودن؟؟!!خخخخ!
من:بله!متوجه شدم!
پوووووف……بریم برای مواجهه با این قوم نکبت!!
در اتاقو بازکردم و آروم آروم راه افتادم به سمت پذیرایی!!
ای بابا!!من با این کفشا یه قدمم نمیتونم راه برم!وای به حال اینکه بخوام از پله ها برم پایین!!ای سپیده ی نکبت!
همش تقصیر توعه دیگه!
آروم آروم و درحالی که سعی میکردم با اون کفشا کله پا نشم از پله ها اومدم پایین.اوووووف…چه قدر آدم!
یاد مرغداری افتادم!"این چه حرفیه؟بیتربیت"باز این زیبای خفته بیدارشد!جان مادرت برو بزار به حال خودم باشم!
مثه پرنسسا داشتم از پله ها پایین میومدم!یه هو همه ساکت شدن وبه من نگاه کردن!ای بترکی سپیده که همیشه این رویا پردازیات واقعیت از آب درمیاد!!الان این همه آدم دارن منو نگاه میکنن خو اعتماد به سقفم میشه اعتماد به زیر زمین!!
بالاخره به پذیرایی رسیدم!همه ی آقایون با کت و شلوار و پاپیون و کراوات بودن!خانوما هم با لباسای شیـــک و مجلسی!!
عمه جان به حرف اومد و رو به بقیه گفت:آتاناز جان دختر سهراب خدا بیامرز هستن!!
نگاش پر ازتحسین بود!!بعله با اون آرایش و لباس صغری کچلم خوشگل میشه!!
حـــالا زمزمه ها شــروع شد!!خانوما هی تیکه مینداختن که چرا نبودی تو مهمونیا وفلان و بهمان!منم زورکــی لبخند میزدم و چیزی نمی گفتم!
عمو متین نزدیکم اومد و گفت:آتا جان با خانواده ی عمت آشنا شدی؟
عمم؟؟کدوم عمم؟؟من که یه عمه دارم!اونم همینه که باش زندگی میکنم!!
با صدایی که سعی میکردم اشرافی باشه گفتم:عموجان مگه من عمه ی دیگری هم به جز عمه خانوم دارم؟؟
عمو لبخندی زد و گفت:دخترم شما یه عمه ی دیگه هم داری!
وا!جـلل الــجالب!!
همراه عمو راه افتادیم.بریم ببینیم این عمه ی تازه کشف شده کیه!!ولی خدایی عجب مهمونی خوشگلیه!!
کلی دختر و پسر حوری مثه این رمانا اینجان!!همه هم لباس قشـ ـــ ـــــنگ!!
با صدای عمو متین وعمه خانوم دست از تفکرات حوری شکلم کشیدم!!
عمو متین:آتا جان این عمه حمیرا،خواهر کوچک تر عمه خانومه!!
نگاهی به زن خوشگل رو به روم انداختم!واو!انگار چشم عسلی تو خانواده ی ما ارثیه!!
تکونی به خودم دادم و محکم سلام کردم.
عمه حمیرا دستشو خیلی کم جلو دراز کرد!یه خورده فک کردم!!خو الان چی کنم؟!دس بدم؟با چشم غره ی عمه خانوم دستمو جلو بردم و مثه همیشه محکم و مردونه دست عمه حمیرا رو فشردم!!!
بیچاره قرمز شد!عمه خانومم با اخم داشت نگام میکرد!من امشب بدبخت میشم!حالا ببین!
عمه حمیرا به یه مرد فـــ ــــوق العــــ ـــاده جذاب اشاره کرد وگفت:ایشون همسر من آقا مجید هستن!!
اوهو!!واسه خودشونم اشرافین!!خخخخ!
آقا مجید دستشو دراز کردو من دوبـــ ــــاره همون جوری باش دست دادم!!حالااون چشماش گرد شده بود!وا! مگه چی شده!؟دس دادنم جرمه؟!
من:عصرتون بخیر آقا مجید!
عمه خانوم:حمیرا جان آرسین کجاست؟
عمه حمیرا:احتمالا پیش جوون تر های مجلس نشسته.
آرسین؟؟؟چه اسم قشنگی!!یادم باشه برم ببینم معنیش چیه!
با صدای مغرور و با صلابتی گفتم:عمه خانوم چرا من هچوقت سعادت دیدن عمه حمیرا رو نداشتم؟؟
عمه خانوم:وقتی شما اصلا به مهمونی ها نمیای،سعادت دیدن خیلی از اقوامت رو از دست میدی!
ایــــــ ــــــــ ــــــش!
لبخند محجوبی(!)زدم و آروم رفتم تا بشینم روی یکی ازصندلی های گوشه ی سالن!
بعد ازاینکه نشستم روی صندلی رفتم تو فکر چهره ی جذاب و آشنای آقا مجید!
چشمای مشکیش بدجور اشنا بود!!فک کنم یه جا دیدمش!!صورت مردونه و جذابی داشت!از این مردای چشم رنگی هیچ خوش نمیاد!!مرد باس چشم و ابرو مشکی باشه!!"خاک عالم!تو به شوهر عمت نظر داری؟"
باز این اومد!نظر چیه بابا؟دارم میگم قیافش مردونس!"خو مرده دیگه!نکنه انتظار داشتی زنونه باشه قیافش؟"
نخیر!چون همه تو این خانواده چشماشون عسلیه گفتم الان اینم چشم عسلی ازآب درمیاد!الانم گمشو برو چون حوصله ی کل کل ندارم!
آخ آخ!تشنمون شدا!!اووووف…!تا میز نوشیدنی ها کلی راهه!منم که نمیتونم با این کفشا این همه راهو برم!
از اون گذشته نمیدونم چه جوری باس آب بخورم!دوباره سوتی میدم!!ای خدا…چی میشد من تو این خانواده نبودم اصن؟!چپ میری اشرافی…راس میری…اشرافی!
پام خشک شد!پاشیم یه ذره راه بریم!!با بدبختی داشتم از بین اون همه مهمون با اون کفش پاشنه ده سانتی رد میشدم!یه هونمیدونم کدوم بنده خدای
تو اتاقم نشسته بودمو داشتم مگس میکشتم!!کنایه نیستا!!واقعا داشتم مگس میکشتم!!مگس کش قرمزمو برداشته بودم و افتاده بودم به جون مگسای تو اتاقم!فک کـــن!!با اون همه دبدبه و کبکبه و چمیدونم آرایش و لباس وکوفت و زهرمار افتاده بودم دنبال این مگسای نکبت!!ینـــ ــی اصن یه وضــ ـــیا!!
یه هو یکی در زد!!منم همونجوری لنگ در هوا و مگس کش به دست خشک شدم!!
تکونی به خودم دادم و گفتم:بفرمایید؟؟
زهره خانوم:خانوم کوچیک،عمه خانوم فرمودن بفرمایید پایین!
اوهـــوک!!فرمودن؟؟!!خخخخ!
من:بله!متوجه شدم!
پوووووف……بریم برای مواجهه با این قوم نکبت!!
در اتاقو بازکردم و آروم آروم راه افتادم به سمت پذیرایی!!
ای بابا!!من با این کفشا یه قدمم نمیتونم راه برم!وای به حال اینکه بخوام از پله ها برم پایین!!ای سپیده ی نکبت!
همش تقصیر توعه دیگه!
آروم آروم و درحالی که سعی میکردم با اون کفشا کله پا نشم از پله ها اومدم پایین.اوووووف…چه قدر آدم!
یاد مرغداری افتادم!"این چه حرفیه؟بیتربیت"باز این زیبای خفته بیدارشد!جان مادرت برو بزار به حال خودم باشم!
مثه پرنسسا داشتم از پله ها پایین میومدم!یه هو همه ساکت شدن وبه من نگاه کردن!ای بترکی سپیده که همیشه این رویا پردازیات واقعیت از آب درمیاد!!الان این همه آدم دارن منو نگاه میکنن خو اعتماد به سقفم میشه اعتماد به زیر زمین!!
بالاخره به پذیرایی رسیدم!همه ی آقایون با کت و شلوار و پاپیون و کراوات بودن!خانوما هم با لباسای شیـــک و مجلسی!!
عمه جان به حرف اومد و رو به بقیه گفت:آتاناز جان دختر سهراب خدا بیامرز هستن!!
نگاش پر ازتحسین بود!!بعله با اون آرایش و لباس صغری کچلم خوشگل میشه!!
حـــالا زمزمه ها شــروع شد!!خانوما هی تیکه مینداختن که چرا نبودی تو مهمونیا وفلان و بهمان!منم زورکــی لبخند میزدم و چیزی نمی گفتم!
عمو متین نزدیکم اومد و گفت:آتا جان با خانواده ی عمت آشنا شدی؟
عمم؟؟کدوم عمم؟؟من که یه عمه دارم!اونم همینه که باش زندگی میکنم!!
با صدایی که سعی میکردم اشرافی باشه گفتم:عموجان مگه من عمه ی دیگری هم به جز عمه خانوم دارم؟؟
عمو لبخندی زد و گفت:دخترم شما یه عمه ی دیگه هم داری!
وا!جـلل الــجالب!!
همراه عمو راه افتادیم.بریم ببینیم این عمه ی تازه کشف شده کیه!!ولی خدایی عجب مهمونی خوشگلیه!!
کلی دختر و پسر حوری مثه این رمانا اینجان!!همه هم لباس قشـ ـــ ـــــنگ!!
با صدای عمو متین وعمه خانوم دست از تفکرات حوری شکلم کشیدم!!
عمو متین:آتا جان این عمه حمیرا،خواهر کوچک تر عمه خانومه!!
نگاهی به زن خوشگل رو به روم انداختم!واو!انگار چشم عسلی تو خانواده ی ما ارثیه!!
تکونی به خودم دادم و محکم سلام کردم.
عمه حمیرا دستشو خیلی کم جلو دراز کرد!یه خورده فک کردم!!خو الان چی کنم؟!دس بدم؟با چشم غره ی عمه خانوم دستمو جلو بردم و مثه همیشه محکم و مردونه دست عمه حمیرا رو فشردم!!!
بیچاره قرمز شد!عمه خانومم با اخم داشت نگام میکرد!من امشب بدبخت میشم!حالا ببین!
عمه حمیرا به یه مرد فـــ ــــوق العــــ ـــاده جذاب اشاره کرد وگفت:ایشون همسر من آقا مجید هستن!!
اوهو!!واسه خودشونم اشرافین!!خخخخ!
آقا مجید دستشو دراز کردو من دوبـــ ــــاره همون جوری باش دست دادم!!حالااون چشماش گرد شده بود!وا! مگه چی شده!؟دس دادنم جرمه؟!
من:عصرتون بخیر آقا مجید!
عمه خانوم:حمیرا جان آرسین کجاست؟
عمه حمیرا:احتمالا پیش جوون تر های مجلس نشسته.
آرسین؟؟؟چه اسم قشنگی!!یادم باشه برم ببینم معنیش چیه!
با صدای مغرور و با صلابتی گفتم:عمه خانوم چرا من هچوقت سعادت دیدن عمه حمیرا رو نداشتم؟؟
عمه خانوم:وقتی شما اصلا به مهمونی ها نمیای،سعادت دیدن خیلی از اقوامت رو از دست میدی!
ایــــــ ــــــــ ــــــش!
لبخند محجوبی(!)زدم و آروم رفتم تا بشینم روی یکی ازصندلی های گوشه ی سالن!
بعد ازاینکه نشستم روی صندلی رفتم تو فکر چهره ی جذاب و آشنای آقا مجید!
چشمای مشکیش بدجور اشنا بود!!فک کنم یه جا دیدمش!!صورت مردونه و جذابی داشت!از این مردای چشم رنگی هیچ خوش نمیاد!!مرد باس چشم و ابرو مشکی باشه!!"خاک عالم!تو به شوهر عمت نظر داری؟"
باز این اومد!نظر چیه بابا؟دارم میگم قیافش مردونس!"خو مرده دیگه!نکنه انتظار داشتی زنونه باشه قیافش؟"
نخیر!چون همه تو این خانواده چشماشون عسلیه گفتم الان اینم چشم عسلی ازآب درمیاد!الانم گمشو برو چون حوصله ی کل کل ندارم!
آخ آخ!تشنمون شدا!!اووووف…!تا میز نوشیدنی ها کلی راهه!منم که نمیتونم با این کفشا این همه راهو برم!
از اون گذشته نمیدونم چه جوری باس آب بخورم!دوباره سوتی میدم!!ای خدا…چی میشد من تو این خانواده نبودم اصن؟!چپ میری اشرافی…راس میری…اشرافی!
پام خشک شد!پاشیم یه ذره راه بریم!!با بدبختی داشتم از بین اون همه مهمون با اون کفش پاشنه ده سانتی رد میشدم!یه هونمیدونم کدوم بنده خدای
۳۴۷.۹k
۲۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.