قسمت 4 فصل سی
قسمت 4 فصل سی
آروم از بغل عمو سپهر بیرون اومدن.همه سرشون به کار خودشون گرم بود.عمو دستمو گرفت و با هم روی مبل های سلطنتی نشستیم.
عمو سپهر:آرسین خوب آموزشت داده!
چشماش شیطون بود!
با تعجب گفتم:بله!
عمو سپهر خندید و گفت:دختر، من میدونم جوونا تظاهر میکنن!خودمم هواشونو دارم!
چشمام تا آخرین حد گرد شده بود.
من:واقعا؟
عمو سپهر:آره عزیزم!من کوچکترین بچه ی این خانوادم و سنم از همه کمتره.به خاطر همین با بچه ها دوستم.اولین کسی که با این رسومات و رفتار های اشرافی مخالفت کرد بابات بود.بعدش من بودم.البته من مخفی نگه داشتم تا به وقتش.
من:وقتش؟نمیفهمم!شما و آرسین هی دم از وقت و موقع میزنین!
عمو لبخندی و زد و گفت:وقتی آقا بزرگ برگرده خیلی چیزا حل میشه!که البته مهره ی اصلی این ماجرا تویی!
اینو گفت و پاشد!بــ ـــه!اینم یه تظاهر کننده ی دیگه!البته از نوع بزرگش!
آرسین:دایی سپهرم تظاهر میکنه ها!
خندیدم!یه چیزی یادم اومد و تند به آرسین گفتم:آری ما رقصو تمرین نکردیم!یه وقت بیچاره نشم!
آرسین:اولا آری و درد!دوما نه نترس!حواسم بهت هست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:عجب شبی!
آرسین:راستی الان همه به جز عمو سپهر فک میکنن تو بچه ها رو نمیشناسی.بریم با کسایی که قبلا آشنا شدی،آشنا شو!
رفتیم پیش بچه ها و مثلا تازه با هم آشنا شدیم!به هر کدوم یه چشمکی میزدم که ینی:بزرگترا سرکارن!!خخخخ!
ما جوونا کنار هم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
من:آرسین؟
آرسین:ها؟
من:کوفت!میگم مگه فقط عمو ها عمه ها تو این مهمونی نیستن؟
آرسین:چرا!
من:پس چرا انقدر آدم غریبه میبینم!چرا اینقدر زیادن؟!
آرسین:تو فامیلای زن عمو ها و شوهر عمه هاتو حساب نکردیا!
من:آهــ ـــا!
امین:بچه ها میاید بریم شمال؟!این موقع از سال خیلی کیف میده!
خشایار با شیطنت گفت:داداش شما اول لحنتو درست کن تا مثه آتاناز سوتی ندی!
من:اینم یه کلمه از قربونی زیر پای عروس!!
بچه ها ترکیــ ـــدن!ولی سعی میکردن آروم بخندن تا ملت نفهمن!
خشایار:قربونی زیر پای عروس مگه حرفم میزنه؟!
من:چون شمایی،آره حرفم میزنه!
خشایار:تو دهات شما گوسفندا حرف میزنن؟!
من:آره دیگه!دهات ما دیگه شهر شده!پیشرفت کرده!گوسفندامون حرف میزنن!ولی چون دهات شما همچنان بوگندو و قدیمی و حال به هم زن مونده گوسفنداتون حرف نمیزنن!
خشایار:جالبه!
من:ها ها ها!کم آوردی!
همه داشتن به کل کل من و خشایار میخندیدن!
عمو حامد و عمو حسین داشتن میومدن طرفمون.
آرسین:بچه ها!
همین یه کلمه باعث شد بچه ها دوباره برن تو غالب اشرافیت!
عمو حسین:آتاناز جان احساس غریبی نکن.راحت باش!
خشایار:پدر جان آتاناز کاملا راحته!
عمو حامد و عمو حسین سری تکون دادن و رفتن!
صدامو کلفت کردم و رو به خشایار گفتم:پــ ــــدر جــ ــــان!
باز همه منفجر شدن!!
خشایار:درد!خب چی میگفتم؟میگفتم ددی جوووونم؟؟!!
همچنان داشتیم میخندیدم!
دو سه تا از پسرای مجلس میومدن و درخواست رقص میدادن که با کمک بچه ها دکشون میکردم!رزیتا همچنان با اخم باهام رفتار میکرد.ولی بقیه خوب و مهربون بودن!تو همین موقع ها عمه حمیرا آرسینو صدا کرد!
آرسین که رفت،منم پاشدم تا برم آبی،شربتی چیزی بخورم!آخه تشنم بود!
رفتم سمت میز نوشیدنی ها که آرسین و عمه حمیرا رو دیدم که داشتن با هم میحرفیدن!
حس فضولیم گـ ـُــل کرد خـــ ــفـــ ـــن!
گوشمو تیز کردم ببینم چی میگن!
"چه کار زشتی"
زر نزن وجدان!
عمه حمیرا:یعنی چی؟آتاناز درست شد حالا نوبت ایشونه؟!
آرسین:مادر جان کار که شوخی نیست!
بله بله!اسم منم اومد!پس فضولیم واجبه!یه دفعه صدای آرمین کنار گوشم،تنمو به لرزه انداخت!
آرمین:فضولی خوب نیستا!
هیــییییی…!
من:درد بگیری آرمین!سکته کردم!بوزیــ ـــنه!
خندید و گفت:بیا بریم!انقدر فضولی نکن!
من:بمیر بابا!چلمنگ!
فصل سی و یکم
ای خــ ــــدا!حوصلم سر رفــ ـــته!مهمونی دیشب به خوبی و خوشی تموم شد!تازه عمه کلی هم تشویقم کرد!
بعله!این سپیده هم معلوم نیس رفته کیش چه غلطی بکنه!یه هفتس رفته خیر سرش!
دلسا و امیرم که امروز میان!آخخخخ جووووون!!
اهه!امروز باز آموزش داریم!این رقصو من یاد بگیرم حله دیگه!اوووف…!دو ماه دیگه آقا بزرگ میاد!شونزده شهریور!هم میترسم هم هیجان دارم!آخه اونجور که آرسین میگه یه مرد مستبد و مغروره!هیجان هم دارم چون بابا بزرگمه!بابا بزرگی که تازه قراره ببینمش!
صدای زنگ گوشیم بلند شد!پوووووف!حالا بگرد دنبال گوشی محترم!!اصن من نمیدونم این لامصبو دیشب کجا انداختم!آهــ ــــا!گذاشتم تو جا صابونی!!با عجله رفتم تو دستشویی و موبایلمو برداشتم.
من:کــ ــــیـ ــه؟!!
خشایار:منم!درو باز کن!
من:آیفون خرابه!وایسا تا کلید بندازم پایین!
خشایار:باشه!زود باش!
قطع کردم و هــ ـــر هــ ـــر خندیدم!شاسکول!میخواست منو بزاره سرکار خودش رفت سرکار!!خخخخ!
ده دیقه بعد گوشیم زنگ خورد!بازم خشایار بود!
من:چر
آروم از بغل عمو سپهر بیرون اومدن.همه سرشون به کار خودشون گرم بود.عمو دستمو گرفت و با هم روی مبل های سلطنتی نشستیم.
عمو سپهر:آرسین خوب آموزشت داده!
چشماش شیطون بود!
با تعجب گفتم:بله!
عمو سپهر خندید و گفت:دختر، من میدونم جوونا تظاهر میکنن!خودمم هواشونو دارم!
چشمام تا آخرین حد گرد شده بود.
من:واقعا؟
عمو سپهر:آره عزیزم!من کوچکترین بچه ی این خانوادم و سنم از همه کمتره.به خاطر همین با بچه ها دوستم.اولین کسی که با این رسومات و رفتار های اشرافی مخالفت کرد بابات بود.بعدش من بودم.البته من مخفی نگه داشتم تا به وقتش.
من:وقتش؟نمیفهمم!شما و آرسین هی دم از وقت و موقع میزنین!
عمو لبخندی و زد و گفت:وقتی آقا بزرگ برگرده خیلی چیزا حل میشه!که البته مهره ی اصلی این ماجرا تویی!
اینو گفت و پاشد!بــ ـــه!اینم یه تظاهر کننده ی دیگه!البته از نوع بزرگش!
آرسین:دایی سپهرم تظاهر میکنه ها!
خندیدم!یه چیزی یادم اومد و تند به آرسین گفتم:آری ما رقصو تمرین نکردیم!یه وقت بیچاره نشم!
آرسین:اولا آری و درد!دوما نه نترس!حواسم بهت هست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:عجب شبی!
آرسین:راستی الان همه به جز عمو سپهر فک میکنن تو بچه ها رو نمیشناسی.بریم با کسایی که قبلا آشنا شدی،آشنا شو!
رفتیم پیش بچه ها و مثلا تازه با هم آشنا شدیم!به هر کدوم یه چشمکی میزدم که ینی:بزرگترا سرکارن!!خخخخ!
ما جوونا کنار هم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
من:آرسین؟
آرسین:ها؟
من:کوفت!میگم مگه فقط عمو ها عمه ها تو این مهمونی نیستن؟
آرسین:چرا!
من:پس چرا انقدر آدم غریبه میبینم!چرا اینقدر زیادن؟!
آرسین:تو فامیلای زن عمو ها و شوهر عمه هاتو حساب نکردیا!
من:آهــ ـــا!
امین:بچه ها میاید بریم شمال؟!این موقع از سال خیلی کیف میده!
خشایار با شیطنت گفت:داداش شما اول لحنتو درست کن تا مثه آتاناز سوتی ندی!
من:اینم یه کلمه از قربونی زیر پای عروس!!
بچه ها ترکیــ ـــدن!ولی سعی میکردن آروم بخندن تا ملت نفهمن!
خشایار:قربونی زیر پای عروس مگه حرفم میزنه؟!
من:چون شمایی،آره حرفم میزنه!
خشایار:تو دهات شما گوسفندا حرف میزنن؟!
من:آره دیگه!دهات ما دیگه شهر شده!پیشرفت کرده!گوسفندامون حرف میزنن!ولی چون دهات شما همچنان بوگندو و قدیمی و حال به هم زن مونده گوسفنداتون حرف نمیزنن!
خشایار:جالبه!
من:ها ها ها!کم آوردی!
همه داشتن به کل کل من و خشایار میخندیدن!
عمو حامد و عمو حسین داشتن میومدن طرفمون.
آرسین:بچه ها!
همین یه کلمه باعث شد بچه ها دوباره برن تو غالب اشرافیت!
عمو حسین:آتاناز جان احساس غریبی نکن.راحت باش!
خشایار:پدر جان آتاناز کاملا راحته!
عمو حامد و عمو حسین سری تکون دادن و رفتن!
صدامو کلفت کردم و رو به خشایار گفتم:پــ ــــدر جــ ــــان!
باز همه منفجر شدن!!
خشایار:درد!خب چی میگفتم؟میگفتم ددی جوووونم؟؟!!
همچنان داشتیم میخندیدم!
دو سه تا از پسرای مجلس میومدن و درخواست رقص میدادن که با کمک بچه ها دکشون میکردم!رزیتا همچنان با اخم باهام رفتار میکرد.ولی بقیه خوب و مهربون بودن!تو همین موقع ها عمه حمیرا آرسینو صدا کرد!
آرسین که رفت،منم پاشدم تا برم آبی،شربتی چیزی بخورم!آخه تشنم بود!
رفتم سمت میز نوشیدنی ها که آرسین و عمه حمیرا رو دیدم که داشتن با هم میحرفیدن!
حس فضولیم گـ ـُــل کرد خـــ ــفـــ ـــن!
گوشمو تیز کردم ببینم چی میگن!
"چه کار زشتی"
زر نزن وجدان!
عمه حمیرا:یعنی چی؟آتاناز درست شد حالا نوبت ایشونه؟!
آرسین:مادر جان کار که شوخی نیست!
بله بله!اسم منم اومد!پس فضولیم واجبه!یه دفعه صدای آرمین کنار گوشم،تنمو به لرزه انداخت!
آرمین:فضولی خوب نیستا!
هیــییییی…!
من:درد بگیری آرمین!سکته کردم!بوزیــ ـــنه!
خندید و گفت:بیا بریم!انقدر فضولی نکن!
من:بمیر بابا!چلمنگ!
فصل سی و یکم
ای خــ ــــدا!حوصلم سر رفــ ـــته!مهمونی دیشب به خوبی و خوشی تموم شد!تازه عمه کلی هم تشویقم کرد!
بعله!این سپیده هم معلوم نیس رفته کیش چه غلطی بکنه!یه هفتس رفته خیر سرش!
دلسا و امیرم که امروز میان!آخخخخ جووووون!!
اهه!امروز باز آموزش داریم!این رقصو من یاد بگیرم حله دیگه!اوووف…!دو ماه دیگه آقا بزرگ میاد!شونزده شهریور!هم میترسم هم هیجان دارم!آخه اونجور که آرسین میگه یه مرد مستبد و مغروره!هیجان هم دارم چون بابا بزرگمه!بابا بزرگی که تازه قراره ببینمش!
صدای زنگ گوشیم بلند شد!پوووووف!حالا بگرد دنبال گوشی محترم!!اصن من نمیدونم این لامصبو دیشب کجا انداختم!آهــ ــــا!گذاشتم تو جا صابونی!!با عجله رفتم تو دستشویی و موبایلمو برداشتم.
من:کــ ــــیـ ــه؟!!
خشایار:منم!درو باز کن!
من:آیفون خرابه!وایسا تا کلید بندازم پایین!
خشایار:باشه!زود باش!
قطع کردم و هــ ـــر هــ ـــر خندیدم!شاسکول!میخواست منو بزاره سرکار خودش رفت سرکار!!خخخخ!
ده دیقه بعد گوشیم زنگ خورد!بازم خشایار بود!
من:چر
۲۰۶.۸k
۲۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.