قسمت 6 فصل پنجاه
قسمت 6 فصل پنجاه
الهام:بچه ها بیاید نهار!
بعد از اینکه کلی قایم موشک بازی کردیم گشنمون شد ناجور!الهام و دلسا و نوشین رفتن تا غذا درست کنن!
با این حرف الهام که گفت نهار حاضره همه مثه این قحطی زده های سومالی حمله ور شدیم به سمت سفره!
من:آخ جــ ـــون!ماکارانی!!
همه لبخندی به این ابراز احساسات من زدن!
سعید:بچه ها روح پاک و شاد بچه ها توی آتاناز وجود داره!خوش به حالش!مثه ماها درگیر دنیای بزرگترا نمیشه و همیشه راحت زندگی خودشو میکنه!راحت میخنده،راحت شیطونی میکنه!
کیان:واقعا خوش به حالش!
من:شما ها هم سعی کنین روح بچگی هاتون رو حفظ کنین!بزرگ بودن زیادم خوب نیست!گاهی بچه بودن و دور بودن از دنیای پر از نگرانی بزرگترا خیلی لذت بخشه!
خشایار:بَه!خانوم روانشناس!
من:بعله آقای رفتگر!
دلسا:تو رو خدا کل کل نکنین!بزارین در کمال آرامش غذا بخوریم!
سپیده:راست میگه!
آرسین:دیگه چون سپیده گفت،کل کل نکنین!
من:باشه بابا!
همه داشتن غذاشونو میخوردن و کسی حواسش به من نبود!از سر سفره بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه!
آخ آخ!!بهترین قسمت ماکارانی ته دیگشه!کرم شیطنتم شروع به فعالیت کرد!من که به کسی ته دیگ نمیدم! جلوی اوپن آشپزخونه وایسادم وبا صدای غمگینی رو به بچه ها گفتم:میدونید تنهایی یعنی چی؟؟!
همه کپ کردن!خب این لحن غمگین از من بعیده!
با نیش باز گفتم:ینی بدون هیچ مزاحم و شریکی ته دیگ ماکارانی رو بخوری!!!
خخخخخ!!
اینو گفتم و قابلمه به دست دوییدم تو اتاق و در رو قفل کردم!!ینی صحنه بودا!
صدای هوار و داد بچه ها میومد!!
خشایار:آتاناز تک خور!!باز کن این درو!!ما هم ته دیگ میخوایم!!
قهقهه ای زدم و گفتم:عمرا!!ته دیگ مال منه!!
آرسین:اهریمن ما هم آدمیم!!
من:اهریمن خودتی نکبت!
دلسا با صدای غمگینی گفت:آتـــ ــــایی؟!من که میدونم دلت نمیاد تنهایی بخوری!
ای بابا!اینا هم نقطه ضعف گیر آوردن!از مهربونی من سو استفاده میکنن!
تند تند نصف ته دیگ ها رو خوردم و درو باز کردم!
یه هو مثه گله ی مارمولک ها ریختن تو!!
"گله ی مارمولک ها؟"
آرسین:کو؟ته دیگا کو!
با دهنی پر و باد کرده به قابلمه اشاره کردم!!
کیان:آخ جون ته دیـ…
با تعجب ادامه داد:پس بقیش؟!این که نصف قابلمس!
همه به طرف من برگشتن!!
با همون دهن پر و باد کرده که دورش زرد شده بود لبخندی زدم و دستمو تکون دادم!!
یه هو شلیک خنده ی بچه ها به هوا رفت!!صدای خندشون زمینو میلرزوند!!
باران:آتا خیلی باحالی!دختری به شیطونی و باحالی تو ندیدم!!
با بدبختی ته تیگ ها رو قورت دادم و گفتم:کوچیکتم!
خشایار با اخم گفت:نصف ته دیگ ها رو خوردی!حالا هیچی به ما نمیرسه!!
من:عه خب من عاشق ته دیگم!
الهام خنده ی مرموزی کرد و گفت:دلسا از قبل بهم گفته بود که آتاناز تا چه حد ته دیگ دوست داره!واسه همینم من یه قابلمه اضافی درست کردم!!
من:ایــ ـــول!
آرسین:ایول بی ایول!تو ته دیگ خوردی!
با لج بازی گفتم:نخیرم!من بازم میخوام!
آرسین ابروهاشو بالا انداخت و با شیطنت گفت:نــ ــــچ!
با حرص گفتم:برو بابا شفتالو!کرگدن بی خاصیت!میخورم خوبم میخورم!
همه ی بچه ها با هم گفتن:نــ ــــوچ!
من:نــ ـــامردا!
فصل پنجاه و یکم
بعد از این که کلی خواهش و التماس کردم به منم ته دیگ دادن!!مثه خودم دل رحمن!
الان ساعت شیش عصره!همچنان داره بارون میاد!فک کنم سیل ویلا رو ببره!
پسرا مشغول بحث درباره ی اقتصاد و این جور چیزا بودن!!
الهام و دلی و رزی با هم حرف میزدن!باران و نوشین و سپیده هم جدول حل میکردن!!پریا هم با باربیاش بازی میکرد!هی اینا رو لخت میکرد و لباس جدید تنشون میکرد!!
منم رو مبل لم داده بودم و در حالی که مثه گاو میوه میخوردم،با لب تابم تو نت چرخ میزدم!
صدای بحث و حرف زدن نوشین اینا بالا رفت!!
یه هو باران با صدای بلندی گفت:بچه ها نادرشاه چند تا زن داشته؟!
سعید با بهت گفت:هان؟!
باران خندید و گفت:یکی از سوالای جدوله!نمیتونیم حلش کنیم!
بلند گفتم:خب یکی!
آرمین:نخیر!پنجاه تا!
بدون توجه به این که الان تو جمع نشستم بلند گفتم:بیچاره اصن شلوار پاش نبوده!!
سکوت ویلا رو دربر گرفت!!
یه هو فهمیدم چی گفتم!دستمو کوبوندم رو دهنم و چشمامو گرد کردم!!
یه دفــ ــــعه….
بـــ ـــــوم…..
بچه ها منفجر شدن!!
به خصوص پسرا!
جوری قهقهه میزدن که پریا گریش گرفت!!مثه هیولا ها میخندیدن!!
حالا مگه بس میکردن؟!
دخترا دیگه نخندیدن!ولی پسرا یه نگاه به من میکردن و دوباره میزدن زیر خنده!!
پریا با گریه رو به الهام که سرخ شده بود گفت:مامانی…چیرا بقیه این جوری میکنن؟!
سعید در حالی که هنوز آثار خنده تو صورت و صداش مشخص بود گفت:پریا،بیا بغل دایی تا بهت بگم چرا این جوری میکنیم!
پریا دویید سمت سعید!
سعید پریا رو بغل کرد و به من اشاره کرد و گفت:پریا خاله آتاناز خیلی باحاله!ما به حرف خاله خندیدیم!
پریا:آره!دایی خشی میگه خاله آتاناز خیل
الهام:بچه ها بیاید نهار!
بعد از اینکه کلی قایم موشک بازی کردیم گشنمون شد ناجور!الهام و دلسا و نوشین رفتن تا غذا درست کنن!
با این حرف الهام که گفت نهار حاضره همه مثه این قحطی زده های سومالی حمله ور شدیم به سمت سفره!
من:آخ جــ ـــون!ماکارانی!!
همه لبخندی به این ابراز احساسات من زدن!
سعید:بچه ها روح پاک و شاد بچه ها توی آتاناز وجود داره!خوش به حالش!مثه ماها درگیر دنیای بزرگترا نمیشه و همیشه راحت زندگی خودشو میکنه!راحت میخنده،راحت شیطونی میکنه!
کیان:واقعا خوش به حالش!
من:شما ها هم سعی کنین روح بچگی هاتون رو حفظ کنین!بزرگ بودن زیادم خوب نیست!گاهی بچه بودن و دور بودن از دنیای پر از نگرانی بزرگترا خیلی لذت بخشه!
خشایار:بَه!خانوم روانشناس!
من:بعله آقای رفتگر!
دلسا:تو رو خدا کل کل نکنین!بزارین در کمال آرامش غذا بخوریم!
سپیده:راست میگه!
آرسین:دیگه چون سپیده گفت،کل کل نکنین!
من:باشه بابا!
همه داشتن غذاشونو میخوردن و کسی حواسش به من نبود!از سر سفره بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه!
آخ آخ!!بهترین قسمت ماکارانی ته دیگشه!کرم شیطنتم شروع به فعالیت کرد!من که به کسی ته دیگ نمیدم! جلوی اوپن آشپزخونه وایسادم وبا صدای غمگینی رو به بچه ها گفتم:میدونید تنهایی یعنی چی؟؟!
همه کپ کردن!خب این لحن غمگین از من بعیده!
با نیش باز گفتم:ینی بدون هیچ مزاحم و شریکی ته دیگ ماکارانی رو بخوری!!!
خخخخخ!!
اینو گفتم و قابلمه به دست دوییدم تو اتاق و در رو قفل کردم!!ینی صحنه بودا!
صدای هوار و داد بچه ها میومد!!
خشایار:آتاناز تک خور!!باز کن این درو!!ما هم ته دیگ میخوایم!!
قهقهه ای زدم و گفتم:عمرا!!ته دیگ مال منه!!
آرسین:اهریمن ما هم آدمیم!!
من:اهریمن خودتی نکبت!
دلسا با صدای غمگینی گفت:آتـــ ــــایی؟!من که میدونم دلت نمیاد تنهایی بخوری!
ای بابا!اینا هم نقطه ضعف گیر آوردن!از مهربونی من سو استفاده میکنن!
تند تند نصف ته دیگ ها رو خوردم و درو باز کردم!
یه هو مثه گله ی مارمولک ها ریختن تو!!
"گله ی مارمولک ها؟"
آرسین:کو؟ته دیگا کو!
با دهنی پر و باد کرده به قابلمه اشاره کردم!!
کیان:آخ جون ته دیـ…
با تعجب ادامه داد:پس بقیش؟!این که نصف قابلمس!
همه به طرف من برگشتن!!
با همون دهن پر و باد کرده که دورش زرد شده بود لبخندی زدم و دستمو تکون دادم!!
یه هو شلیک خنده ی بچه ها به هوا رفت!!صدای خندشون زمینو میلرزوند!!
باران:آتا خیلی باحالی!دختری به شیطونی و باحالی تو ندیدم!!
با بدبختی ته تیگ ها رو قورت دادم و گفتم:کوچیکتم!
خشایار با اخم گفت:نصف ته دیگ ها رو خوردی!حالا هیچی به ما نمیرسه!!
من:عه خب من عاشق ته دیگم!
الهام خنده ی مرموزی کرد و گفت:دلسا از قبل بهم گفته بود که آتاناز تا چه حد ته دیگ دوست داره!واسه همینم من یه قابلمه اضافی درست کردم!!
من:ایــ ـــول!
آرسین:ایول بی ایول!تو ته دیگ خوردی!
با لج بازی گفتم:نخیرم!من بازم میخوام!
آرسین ابروهاشو بالا انداخت و با شیطنت گفت:نــ ــــچ!
با حرص گفتم:برو بابا شفتالو!کرگدن بی خاصیت!میخورم خوبم میخورم!
همه ی بچه ها با هم گفتن:نــ ــــوچ!
من:نــ ـــامردا!
فصل پنجاه و یکم
بعد از این که کلی خواهش و التماس کردم به منم ته دیگ دادن!!مثه خودم دل رحمن!
الان ساعت شیش عصره!همچنان داره بارون میاد!فک کنم سیل ویلا رو ببره!
پسرا مشغول بحث درباره ی اقتصاد و این جور چیزا بودن!!
الهام و دلی و رزی با هم حرف میزدن!باران و نوشین و سپیده هم جدول حل میکردن!!پریا هم با باربیاش بازی میکرد!هی اینا رو لخت میکرد و لباس جدید تنشون میکرد!!
منم رو مبل لم داده بودم و در حالی که مثه گاو میوه میخوردم،با لب تابم تو نت چرخ میزدم!
صدای بحث و حرف زدن نوشین اینا بالا رفت!!
یه هو باران با صدای بلندی گفت:بچه ها نادرشاه چند تا زن داشته؟!
سعید با بهت گفت:هان؟!
باران خندید و گفت:یکی از سوالای جدوله!نمیتونیم حلش کنیم!
بلند گفتم:خب یکی!
آرمین:نخیر!پنجاه تا!
بدون توجه به این که الان تو جمع نشستم بلند گفتم:بیچاره اصن شلوار پاش نبوده!!
سکوت ویلا رو دربر گرفت!!
یه هو فهمیدم چی گفتم!دستمو کوبوندم رو دهنم و چشمامو گرد کردم!!
یه دفــ ــــعه….
بـــ ـــــوم…..
بچه ها منفجر شدن!!
به خصوص پسرا!
جوری قهقهه میزدن که پریا گریش گرفت!!مثه هیولا ها میخندیدن!!
حالا مگه بس میکردن؟!
دخترا دیگه نخندیدن!ولی پسرا یه نگاه به من میکردن و دوباره میزدن زیر خنده!!
پریا با گریه رو به الهام که سرخ شده بود گفت:مامانی…چیرا بقیه این جوری میکنن؟!
سعید در حالی که هنوز آثار خنده تو صورت و صداش مشخص بود گفت:پریا،بیا بغل دایی تا بهت بگم چرا این جوری میکنیم!
پریا دویید سمت سعید!
سعید پریا رو بغل کرد و به من اشاره کرد و گفت:پریا خاله آتاناز خیلی باحاله!ما به حرف خاله خندیدیم!
پریا:آره!دایی خشی میگه خاله آتاناز خیل
۳۱۱.۷k
۲۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.