قسمت 8 فصل شصت و نهم
قسمت 8 فصل شصت و نهم
وقت شام بود و همه ی فرزند ها و نوه های آقا بزرگ به اضافه ی نتیجش که پریا باشه باید پشت میز بزرگ و پهنی که توی حیاط بود بشینن!اونم به ترتیب!
بالای میز آقا بزرگ نشست و به ترتیب بچه هاش نشستن!!نوه ها هم این طرف میز به ترتیب نشستن!
صندلی ها به تعداد بود!
بعد از عمو حامد و خانومش دو تا صندلی خالی بود!!
دو تا صندلی که مال بابا و مامان من بود!رو به روی آقا بزرگ هم خالی بود!!اون جا هم جای گل بانو بود!یه صندلی هم کنار آرسین خالی بود که من به شخصه هنوز نفهمیدم فلسفش چیه!
آقا بزرگ نگاهی به صندلی خالی رو به روش که جای گل بانو بود انداخت و آهی کشید!
منم یه نگاه به جای خالی پدر ومادرم انداختم و متقابلا آهی کشیدم!
غذا ها رو آوردن و من طبق آموزش هایی که دیدم شروع کردم به غذا خوردن!!آرسین اون قدر خوب آموزشم داده بود که از یه اشراف زاده ی اصیل هم بهتر رفتار میکردم!سمت راستم رزیتا نشسته بود و سمت چپم امین!به ترتیب سن بود دیگه!!
شام توی سکوت خورده شد و خدمتکارا خیلی سریع میز رو جمع کردن!!
دوباره همه چی به روال قبل برگشت!بزرگترا نشستن و حرف میزنن،جوونا هم وسط میرقصن!با این تفاوت که جوونا دیگه تو خونه نیستن!همه تو حیاط بزرگ خونه که دست کمی از باغ نداره نشستیم و از هوای خوب شهریور ماه لذت میبریم!آرسین و سپیده همچنان با هم میرقصیدن!!فک کنم همه فهمیدن اینا همدیگه رو میخوان!!
خلاصه همه ی جوونا بدون استثنا داشتن میرقصیدن!فقط من مثه این پیرزنا نشسته بودم!!
آرسین و سپیده،کیان و الهام،سعید و باران،خشایار و یه دختر دیگه،رادمان و رزیتا،نوشین و آرمین،امین و یه دختر دیگه،سپنتا و همون لباس زرده!حتی پریا هم داشت با یه پسر کوچولو هم سن خودش میرقصید!
ای جانم!گوگولیا!
آهنگ عوض شد و جوونا همپای رقصشون رو عوض کردن!باز این آرسین و سپیده موندن وسط!
ای خدا بگم چیکارتون نکنه!!بابا آنگلا مرکل هم فهمید شما هم دیگه رو میخواین!!چلمنگــا!
از اول مهمونی کلی درخواست رقص بهم داده شد ولی من همه رو رد کردم!!آخه میترسیدم دوباره سوتی بدم!!
یه هو دستی جلوم دراز شد!
نگامو بالا آوردم تا جواب رد بدم بهش که رادمانو دیدم!!
رادمان:افتخار یک دور رقص رو به من میدین بانو؟!
پقی زدم زیر خنده!ولی یه جوری که ضایه نباشه!!
من:لحن اشرافیت درسته تو حلق خشایار!!
اونم خندید و گفت:حالا میرقصی؟!
من:به جون تو الان قر تو کمرم فراوونه!واسه همین با کله درخواستتو قبول میکنم!!
آروم صحبت میکردم تا کسی نفهمه!رادمانم به تبعیت از من آروم حرف میزد و میخندید!
دستمو تو دستش گذاشتم و رفتیم وسط!
یه دفعه صحنه هایی که با آرسین اخمالو و خشن رقصو تمرین کردیم اومد جلوی چشمم!ناخوداگاه لبخندی روی لبام نقش بست!چه قدر اون روز خوب بود!
نـه!تو حق نداری به آرسین فکر کنی.تو خائن نیستی آتاناز.آرسین عشق دوست صمیمیته.حق نداری بهش فکر کنی.حق نداری…
رادمان:حالت خوبه آتا؟!
من:آ…آره!واسه چی؟!
رادمان:اخمات خیلی تو همه!
با کلافگی سرمو تکون دادم و گفتم:نه نه چیزی نیست!
دستی که دور کمرم بود رو تنگ تر کرد و منو بیشتر تو آغوشش کشید!
من:هوی بیا تو حلقم!
با شیطنت گفت:جلوی این همه آدم بیام تو حلقت؟!زشته!
هه!اینو باش!فک کرده من مثه بقیه ی دخترا الان خجالت میکشم!!
من:عیب نداره!من میام تو حلقت!
چشاش شد قد توپ تنیس!نگاهی به دور و اطراف انداختم!کسی حواسش به ما نبود!
سرمو جلو بردم و…
گومــ ـــب!
کوبیدم تو دماغش!!
چیه نکنه انتظار بوس و ماچ داشتین؟!!نه دیگه!ما از اوناش نیستیم!!
در حالی قرمز شده بود گفت:دختر تو دیگه کی هستی!
من:آتاناز امیریان!
رادمان:دماغم داغون شد!
من:اومدم تو حلقت دیگه!!
خندید و گفت:شیــ ـــطون!
منم خندیدم و به ادامه ی رقصمون پرداختیم!(اوهو!پرداختین!)
فصل هفتاد
ساعت دوازدهه و هنوز مهمونی تموم نشده!تازه داره گرم میشه!!آرسین میگه تا سه صبح معمولا طول میکشه!
خوابم نمیاد ولی عصبیم!تا نگاهم به آقا بزرگ میوفته یاد آرسین اخمو میوفتم و ناخوداگاه لبخند میزنم.
لعنت به من…لعنت به من…
دندونامو روی هم سابیدم و کلافه دستمو رو توی موهام فرو کردم و چنگشون زدم!
تو گوشه ای ترین قسمت حیاط نشستم و کلافه و داغون دارم به احساسم نسبت به آرسین فک میکنم!
سپیده وآرسینو دیدم که دارن میان سمتم!
نه نیاین…الان نه…
آرسین:هووووی آتا چته؟!چرا تمرگیدی این جا؟!
یه هو از اون حال وهوا در اومدم و گفتم:بمیر قزمیت!پس مثه تو دم به دیقه در حال رقص باشم؟!بابا خجالت بکشین!همه فهمیدن یه چیزی بینتون هست!!
سپیده:وای آتاناز مامان و بابای آرسین با مامان و بابام حرف زدن و قرار شده آخر هفته بیان خونمون خاستگاری!!
چشمام از حدقه زد بیرون!
من:یا خــ ـــدا!سپیده مگه ترشیده بودی که به این سرعت قرار خاستگاری رو ردیف کردین؟!!
جیغی زد و گفت:نخیــ ـــرم!
با عشق نگاهی به آر
وقت شام بود و همه ی فرزند ها و نوه های آقا بزرگ به اضافه ی نتیجش که پریا باشه باید پشت میز بزرگ و پهنی که توی حیاط بود بشینن!اونم به ترتیب!
بالای میز آقا بزرگ نشست و به ترتیب بچه هاش نشستن!!نوه ها هم این طرف میز به ترتیب نشستن!
صندلی ها به تعداد بود!
بعد از عمو حامد و خانومش دو تا صندلی خالی بود!!
دو تا صندلی که مال بابا و مامان من بود!رو به روی آقا بزرگ هم خالی بود!!اون جا هم جای گل بانو بود!یه صندلی هم کنار آرسین خالی بود که من به شخصه هنوز نفهمیدم فلسفش چیه!
آقا بزرگ نگاهی به صندلی خالی رو به روش که جای گل بانو بود انداخت و آهی کشید!
منم یه نگاه به جای خالی پدر ومادرم انداختم و متقابلا آهی کشیدم!
غذا ها رو آوردن و من طبق آموزش هایی که دیدم شروع کردم به غذا خوردن!!آرسین اون قدر خوب آموزشم داده بود که از یه اشراف زاده ی اصیل هم بهتر رفتار میکردم!سمت راستم رزیتا نشسته بود و سمت چپم امین!به ترتیب سن بود دیگه!!
شام توی سکوت خورده شد و خدمتکارا خیلی سریع میز رو جمع کردن!!
دوباره همه چی به روال قبل برگشت!بزرگترا نشستن و حرف میزنن،جوونا هم وسط میرقصن!با این تفاوت که جوونا دیگه تو خونه نیستن!همه تو حیاط بزرگ خونه که دست کمی از باغ نداره نشستیم و از هوای خوب شهریور ماه لذت میبریم!آرسین و سپیده همچنان با هم میرقصیدن!!فک کنم همه فهمیدن اینا همدیگه رو میخوان!!
خلاصه همه ی جوونا بدون استثنا داشتن میرقصیدن!فقط من مثه این پیرزنا نشسته بودم!!
آرسین و سپیده،کیان و الهام،سعید و باران،خشایار و یه دختر دیگه،رادمان و رزیتا،نوشین و آرمین،امین و یه دختر دیگه،سپنتا و همون لباس زرده!حتی پریا هم داشت با یه پسر کوچولو هم سن خودش میرقصید!
ای جانم!گوگولیا!
آهنگ عوض شد و جوونا همپای رقصشون رو عوض کردن!باز این آرسین و سپیده موندن وسط!
ای خدا بگم چیکارتون نکنه!!بابا آنگلا مرکل هم فهمید شما هم دیگه رو میخواین!!چلمنگــا!
از اول مهمونی کلی درخواست رقص بهم داده شد ولی من همه رو رد کردم!!آخه میترسیدم دوباره سوتی بدم!!
یه هو دستی جلوم دراز شد!
نگامو بالا آوردم تا جواب رد بدم بهش که رادمانو دیدم!!
رادمان:افتخار یک دور رقص رو به من میدین بانو؟!
پقی زدم زیر خنده!ولی یه جوری که ضایه نباشه!!
من:لحن اشرافیت درسته تو حلق خشایار!!
اونم خندید و گفت:حالا میرقصی؟!
من:به جون تو الان قر تو کمرم فراوونه!واسه همین با کله درخواستتو قبول میکنم!!
آروم صحبت میکردم تا کسی نفهمه!رادمانم به تبعیت از من آروم حرف میزد و میخندید!
دستمو تو دستش گذاشتم و رفتیم وسط!
یه دفعه صحنه هایی که با آرسین اخمالو و خشن رقصو تمرین کردیم اومد جلوی چشمم!ناخوداگاه لبخندی روی لبام نقش بست!چه قدر اون روز خوب بود!
نـه!تو حق نداری به آرسین فکر کنی.تو خائن نیستی آتاناز.آرسین عشق دوست صمیمیته.حق نداری بهش فکر کنی.حق نداری…
رادمان:حالت خوبه آتا؟!
من:آ…آره!واسه چی؟!
رادمان:اخمات خیلی تو همه!
با کلافگی سرمو تکون دادم و گفتم:نه نه چیزی نیست!
دستی که دور کمرم بود رو تنگ تر کرد و منو بیشتر تو آغوشش کشید!
من:هوی بیا تو حلقم!
با شیطنت گفت:جلوی این همه آدم بیام تو حلقت؟!زشته!
هه!اینو باش!فک کرده من مثه بقیه ی دخترا الان خجالت میکشم!!
من:عیب نداره!من میام تو حلقت!
چشاش شد قد توپ تنیس!نگاهی به دور و اطراف انداختم!کسی حواسش به ما نبود!
سرمو جلو بردم و…
گومــ ـــب!
کوبیدم تو دماغش!!
چیه نکنه انتظار بوس و ماچ داشتین؟!!نه دیگه!ما از اوناش نیستیم!!
در حالی قرمز شده بود گفت:دختر تو دیگه کی هستی!
من:آتاناز امیریان!
رادمان:دماغم داغون شد!
من:اومدم تو حلقت دیگه!!
خندید و گفت:شیــ ـــطون!
منم خندیدم و به ادامه ی رقصمون پرداختیم!(اوهو!پرداختین!)
فصل هفتاد
ساعت دوازدهه و هنوز مهمونی تموم نشده!تازه داره گرم میشه!!آرسین میگه تا سه صبح معمولا طول میکشه!
خوابم نمیاد ولی عصبیم!تا نگاهم به آقا بزرگ میوفته یاد آرسین اخمو میوفتم و ناخوداگاه لبخند میزنم.
لعنت به من…لعنت به من…
دندونامو روی هم سابیدم و کلافه دستمو رو توی موهام فرو کردم و چنگشون زدم!
تو گوشه ای ترین قسمت حیاط نشستم و کلافه و داغون دارم به احساسم نسبت به آرسین فک میکنم!
سپیده وآرسینو دیدم که دارن میان سمتم!
نه نیاین…الان نه…
آرسین:هووووی آتا چته؟!چرا تمرگیدی این جا؟!
یه هو از اون حال وهوا در اومدم و گفتم:بمیر قزمیت!پس مثه تو دم به دیقه در حال رقص باشم؟!بابا خجالت بکشین!همه فهمیدن یه چیزی بینتون هست!!
سپیده:وای آتاناز مامان و بابای آرسین با مامان و بابام حرف زدن و قرار شده آخر هفته بیان خونمون خاستگاری!!
چشمام از حدقه زد بیرون!
من:یا خــ ـــدا!سپیده مگه ترشیده بودی که به این سرعت قرار خاستگاری رو ردیف کردین؟!!
جیغی زد و گفت:نخیــ ـــرم!
با عشق نگاهی به آر
۳۶۷.۷k
۲۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.