صدای قدمهای یه نفر رو از توی کوچه میشنوم... سروش من رو به
صدای قدمهای یه نفر رو از توی کوچه میشنوم... سروش من رو به داخل خونه هل میده و خودش هم به داخل میاد... در رو پشت سرش میبنده و با خشم به من زل میزنه... گاهی به خونه میندازم همه جا تاریکه... اینجور که معلومه کسی خونه نیست... از اینکه با سروش توی خونه تنهام میترسم... با صدای سروش به خودم میام
سروش با عصبانیت میگه: که من عوضیم؟
با اینکه ترسیدم ولی سعی میکنم این ترس رو نشون ندم... پوزخندی میزنمو میگم: آره تو یه عوضی هستی.. یه عوضی به تمام معنا... یه نامرد همه چیز تموم... یه پس فطرت که دست هر چی نامرده از پشت بسته
دستش میره بالا و میخواد یه سیلی به صورتم بزنه که اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه ولی من بی توجه به اشکم با ناراحتی ادامه میدم: بزن لعنتی بزن.. تا امروز سیلی زیاد خوردم تو هم من رو به جرم گفتن حقیقت بزن... دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... من دارم به یه آدم عوضی میگم عوضی اگه حرفم اشتباهه بزن... فقط یه نامرد عوضی مثله تو میتونه زور و بازوش رو به یه دختر نشون بده...
رگ گردنش متورم میشه... دستاش رو مشت میکنه و با خشم عقب گرد میکنه... مشتش رو محکم به دیوار میکوبه... یه بار... دوبار... سه بار... اونقدر میزنه که من هم درد رو باهاش احساس میکنم... اونقدر میزنه تا همه ی خشمش خالی بشه... اونقدر میزنه که خودش هم خسته میشه
با داد به طرفم برمیگرده و میگه: عوضی بودن شرف داره به خائن بودن.... خوشحالم یه آدم خائن مثله تو نیستم که به همه ی افراد خونوادش خیانت کردو باعث مرگ خواهرش شد
برای اولین بار دلم نمیسوزه... برای اولین بار احساس گناه نمیکنم... برای اولین بار نمیشکنم... برای اولین بار بعد از مدتها با داد میگم:خرفای تکراری نزن... هزار بار تا الان اینا رو گفتی... من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیه تویی... آره خائن تویی... تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی... تویی که باورم نکردی و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردی... تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی... آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی... از اول هم من نبودم... ولی وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شما رو به این باور برسونه که شاید ترنم بیگناه باشه... هر چند الان دیگه برام فرقی نمیکنه... آبی که ریخته شده جمع نمیشه... دلی که شکسته شده هم دیگه مثله اولش نمیشه... ولی از یه چیز مطمئنم... مطمئنم یه روزی میرسه که پشیمون میشی... یه روزی که بارها و بارها آرزوی مرگ میکنی... یه روزی که بخاطر با من بودن خودت رو به آب و آتیش میزنی.. یه روزی که برای منی که امروز یه خائنم اشک میریزی... آره سروش یه روزی میرسه که همه ی این چیزا اتفاق میفته ولی من اون روز محاله قبولت کنم... آره من اون روز قبولت نمیکنم... عشقت رو باور نمیکنم... به حرفات اعتنایی نمیکنم... من هم اون روز با بی تفاوتی از کنار التماسات میگذرم
اشک به چشمام هجوم میاره... سروش مات و مبهوت بهم خیره شده و من با داد ادامه میدم
آره سروش من اون روز به ترنم ترنم گفتنات جواب نمیدم... مثله تو که سروش سروش گفتنامو نشنیدی...تویی که امروز باورم نکردی... تویی که دیروز غرورم رو شکستی... تویی که به گوشم سیلی زدی و من رو خائن دونستی.... تویی که به حرف دلم توجهی نکردی... تویی که به من تهمت زدی.. تویی که به من شک کردی در آینده انتظار هیچ بخششی رو از من نداشته باش که بخشیده نمیشی... بدجور دل شکوندی پس باید شکسته بشی... باید بشکنی تا دردم رو بفهمی... باید روزی هزار بار بشکنی و تاوان نه گفتنات رو پس بدی
یه قدم به عقب میره
با لحنی گرفته میگم: آقای به ظاهر محترمی که امروز به خاطر موقعیت مالی افتضاحم تحقیرم میکنی این رو بدون دنیا همیشه همینجور نمیمونه... امروز من محتاج اون کارم... امروز مجبورم بیام پیشت کار کنم ولی بدون یه روزی یه جایی یه وقتی میرسه که تو هم محتاج من میشی... آره محتاج یه بله ی همین ترنم بدبخت میشی
دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه که دستمو میارم بالا و میگم:حرفاتو زدی الان فقط باید بشنوی پس امروز فقط حق شنیدن داری.... توی اون چهار سال فرصت کافی واسه حرف زدن داشتی... به نظرم چهار سال زمان زیادیه واسه ی حرف زدن... هر چند که خیلی چیزا رو بهم گفتی ولی حیف اون چیزایی رو که باید میگفتی نگفتی...تو چهار سال فرصت داشتی و استفاده نکردی ولی من این چند دقیقه ی آخر حرفامو میگم... هدفت از اومدن به اینجا هر چی که بود برام مهم نیست... ولی هدف من از اینکه جلوت واستادم و میخوام حرف بزنم مهمه... آره مهمه... پس خوب گوش... چون حرفای آخرمه... آره من به اون کار احتیاج دارم... مجبورم برات کار کنم... از فردا هم میام... اما هدف من از اومدن به اون شرکت لعنتی فقط و فقط کاره... تو هم قثط رئیس
سروش با عصبانیت میگه: که من عوضیم؟
با اینکه ترسیدم ولی سعی میکنم این ترس رو نشون ندم... پوزخندی میزنمو میگم: آره تو یه عوضی هستی.. یه عوضی به تمام معنا... یه نامرد همه چیز تموم... یه پس فطرت که دست هر چی نامرده از پشت بسته
دستش میره بالا و میخواد یه سیلی به صورتم بزنه که اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه ولی من بی توجه به اشکم با ناراحتی ادامه میدم: بزن لعنتی بزن.. تا امروز سیلی زیاد خوردم تو هم من رو به جرم گفتن حقیقت بزن... دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... من دارم به یه آدم عوضی میگم عوضی اگه حرفم اشتباهه بزن... فقط یه نامرد عوضی مثله تو میتونه زور و بازوش رو به یه دختر نشون بده...
رگ گردنش متورم میشه... دستاش رو مشت میکنه و با خشم عقب گرد میکنه... مشتش رو محکم به دیوار میکوبه... یه بار... دوبار... سه بار... اونقدر میزنه که من هم درد رو باهاش احساس میکنم... اونقدر میزنه تا همه ی خشمش خالی بشه... اونقدر میزنه که خودش هم خسته میشه
با داد به طرفم برمیگرده و میگه: عوضی بودن شرف داره به خائن بودن.... خوشحالم یه آدم خائن مثله تو نیستم که به همه ی افراد خونوادش خیانت کردو باعث مرگ خواهرش شد
برای اولین بار دلم نمیسوزه... برای اولین بار احساس گناه نمیکنم... برای اولین بار نمیشکنم... برای اولین بار بعد از مدتها با داد میگم:خرفای تکراری نزن... هزار بار تا الان اینا رو گفتی... من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیه تویی... آره خائن تویی... تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی... تویی که باورم نکردی و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردی... تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی... آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی... از اول هم من نبودم... ولی وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شما رو به این باور برسونه که شاید ترنم بیگناه باشه... هر چند الان دیگه برام فرقی نمیکنه... آبی که ریخته شده جمع نمیشه... دلی که شکسته شده هم دیگه مثله اولش نمیشه... ولی از یه چیز مطمئنم... مطمئنم یه روزی میرسه که پشیمون میشی... یه روزی که بارها و بارها آرزوی مرگ میکنی... یه روزی که بخاطر با من بودن خودت رو به آب و آتیش میزنی.. یه روزی که برای منی که امروز یه خائنم اشک میریزی... آره سروش یه روزی میرسه که همه ی این چیزا اتفاق میفته ولی من اون روز محاله قبولت کنم... آره من اون روز قبولت نمیکنم... عشقت رو باور نمیکنم... به حرفات اعتنایی نمیکنم... من هم اون روز با بی تفاوتی از کنار التماسات میگذرم
اشک به چشمام هجوم میاره... سروش مات و مبهوت بهم خیره شده و من با داد ادامه میدم
آره سروش من اون روز به ترنم ترنم گفتنات جواب نمیدم... مثله تو که سروش سروش گفتنامو نشنیدی...تویی که امروز باورم نکردی... تویی که دیروز غرورم رو شکستی... تویی که به گوشم سیلی زدی و من رو خائن دونستی.... تویی که به حرف دلم توجهی نکردی... تویی که به من تهمت زدی.. تویی که به من شک کردی در آینده انتظار هیچ بخششی رو از من نداشته باش که بخشیده نمیشی... بدجور دل شکوندی پس باید شکسته بشی... باید بشکنی تا دردم رو بفهمی... باید روزی هزار بار بشکنی و تاوان نه گفتنات رو پس بدی
یه قدم به عقب میره
با لحنی گرفته میگم: آقای به ظاهر محترمی که امروز به خاطر موقعیت مالی افتضاحم تحقیرم میکنی این رو بدون دنیا همیشه همینجور نمیمونه... امروز من محتاج اون کارم... امروز مجبورم بیام پیشت کار کنم ولی بدون یه روزی یه جایی یه وقتی میرسه که تو هم محتاج من میشی... آره محتاج یه بله ی همین ترنم بدبخت میشی
دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه که دستمو میارم بالا و میگم:حرفاتو زدی الان فقط باید بشنوی پس امروز فقط حق شنیدن داری.... توی اون چهار سال فرصت کافی واسه حرف زدن داشتی... به نظرم چهار سال زمان زیادیه واسه ی حرف زدن... هر چند که خیلی چیزا رو بهم گفتی ولی حیف اون چیزایی رو که باید میگفتی نگفتی...تو چهار سال فرصت داشتی و استفاده نکردی ولی من این چند دقیقه ی آخر حرفامو میگم... هدفت از اومدن به اینجا هر چی که بود برام مهم نیست... ولی هدف من از اینکه جلوت واستادم و میخوام حرف بزنم مهمه... آره مهمه... پس خوب گوش... چون حرفای آخرمه... آره من به اون کار احتیاج دارم... مجبورم برات کار کنم... از فردا هم میام... اما هدف من از اومدن به اون شرکت لعنتی فقط و فقط کاره... تو هم قثط رئیس
۴۹۸.۷k
۲۲ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.