دیشب بعدازمراسم کیفو ازاتاق بهاره برداشتمو به همراه مامان
دیشب بعدازمراسم کیفو ازاتاق بهاره برداشتمو به همراه مامانو سمیرا رفتیم خونه ای که رهن کرده بودیم...البته محمدواسرین مهمان مابودن پس باید میومدن خونه ی ما...اسرینو سمیرا ومامان توی یه اتاق ومنو سعیدو محمد توی یه اتاق میخوابیدیم...خونه سه تا اتاق داره..ولی خوب گفتیم اینطوری بهتره...
نیمه شب طبق قراری که با محمد گذاشتم ساعت 2شب بیاد توی اتاقی که خالی بود...
بعد5مین بالاخره دراروم بازشد...
لپ تاپی که ازتوی اتاقم باخودم آورده بودمو روشن کردم...
محمد سراسیمه یکی ازچراغارو روشن کرد....
من_بیا بشین..امشب باید این معما حل بشه...
محمد+خوب بگو ببینم...این چیه که اینقدرنگرانت کرده...
من_وسط مجلس...یه پسره اومد گفت اینو دادن که بدم داماد...
محمد+بابا اینارو که خودم بودم میدونم...بگو چی دستگیرت شده...
دی وی دی رو باز کردمو فایلو کپی کردم و نشونش دادم....
****
محمد_داداش...اینا چه عوضین..پدرخودشو کشته؟!
من+ببین...برگه هارو هنوز بررسی نکردم...
محمد_بریم سروقتشون...
چندمینی رو برگه هایی که توی دستمون بود رو میخوندیم...
یه دفعه محمددادزد
محمد_پندار...اون دختری که توی اون دی وی دی درموردش صحبت شده...اینجا نامه ای نوشته شده که خسرو عارف...پدرش بعداازاین موضوع مطلع میشه...توی مستی اون معشوقه اش فهیمه...ماجرارو لومیده...کلی هم کتک میخوره بعدشم رابطه اش باخسرو قطع میشه...نوشته که دختره دست برادرفهیمه اس...چون جای بچه ها عوض شده...خسرو هم هیچ وقت سعی نکرد که بره دختره رو بیاره..ماجرارو هم به کسی نگفته..اون ازدخترا متنفربوده فقط واسه ی همخوابی میخوادتشون!!!عین اعراب جاهل قبل ازاسلام!!!عوضی...
من_اینارو که خودمم میدونم...
نامه هایی بودن که نوشته ی فهیمه معشوقه ی خسرو بود... بلند خوندم تامحمد هم بشنوه
خسرو سلام...
شاید بخواهی سراغی ازدخترت بگیری یا هرچیزی ...این حق طبیعی توست...ولی این را بدان که من دست کمی ازتو ندارم...مطمعن باش نمیگذارم دخترت را ببینی...این دختر گنج است...فردا که بزرگ شود میتواند کارهای عظیمی بکند هرچه باشد خون تو دررگ های اوست...هرانسانی مرگی دارد وتوهم روزی خواهی مرد...توکه سربرزمین نهاده و جان دهی میراث عظیمت مابین فرزندان دخترو پسرت تقسیم خواهد شد...این دخترهم چه توبخواهی چه نخواهی سهمی ازارث تودارد...روزگاری که قدعلم کند و رشدونمو نماید باشناسنامه ی اصلیش سهمی ازآن ارث تورا به چنگ خواهم آورد ...ناصرکه دررکاب توست...قربانش روم دخترت را به عقدپسرم ناصردرمیاورم...نگران نباش به 16سال که برسد خودم شناسنامه اش را عکس دارمیکنم....میدانی که سهم ارث دخترمجرد ازدختر شوهردار بیشتراست.. دیگر به منزل ما زنگ نزن....همسرم این روزا مریض است...
نامه ی دیگرو برداشتم...
خوندمش...محمد گوش میداد...
به احساس توتکیه زدم....یادش بخیر...توهم همکلاسی من بودی...اگرپدرت زورت نمیکرد...اگر تورا محدود نمیکرد...شاید الان همراه بچه هایمان وسط آن خانه ی آجری بالای دیگ آش رشته ایستاده بودیم و به بازیگوشی های بچه هایمان نگاهی مینداختیمو لبخند احمقانه ای ازسرخوشبختی کاذب برلب هایمان پدید می آمد!!!من لباس های خشک شده راازروی بند توی حیاط برمیداشتمو با عشق انارهارا میشکستم و یاقوت هایش را دانه دانه جدامیکردمونمک میزدمو نوش جان میکردیم...یا که من باچادرگل نقشم دررا برای تویی که ازفرط کارخسته درمیزدی بازمیکردم وبایک استکان چای قندپهلووتکیه به پشتی های قرمزدرپذیرایی... وازهردری حرف زدن هایم خستگی هایت را درمیکردم...یاکه گل های اسیرگلدان را آب حیات میدادم وباشکم برآمده ام منتظرکودکی بودم که ثمره ی این زندگیست....اگر آنقدرسنگدل بارنمی آمدی شاید الان باید دست بچه هایمان را میگرفتیمولباس نوتنشان میکردیمو درکوچه پس کوچه ها به مقصدپارک وگردش قدم میزدیم...به دویدن بچه ها به سمت تاب وسرسره خیره میگشتیم و تودستم رامیگرفتی وبرنیمکتی می نشاندی و اززیبایی واحساس درونمان سخن میگفتی...من هم ازسرخجالت لپی گل می انداختمو سرخ میگشتم و توچانه ام را اسیردستانت میکردی و سرم را بااندک فشاری بالامیکشیدی...لبخندی میزدی وبه گونه های سرخینم میخندیدی کمی خودت را کنارم میکشیدی وبازوانت را دور شانه هایم پیچ و تاب میدادی و ازهردری سخن میگفتی...
الان میگویی زهی خیال باطل...
درست است...دنیای عجیبیست!!!رواج این بود که نفرت ها عشق شوند نه عشق ها نفرت!!!عاشق بودیمو نفرت جایگزین کردیم....قراربود نیمه ی یکدیگرباشیم چه شدکه معشوقه ی شهوت شدیم؟!!!قراربود تنهایارتوباشم ...چه شد که مابین 30زن دیگرمراتقسیم کردی....
دوست دارهمیشگی تو...فهیمه فرهمند....
محمد+فهیمه فرهمند؟!حالا دیگه مطمعن شدی این زنه...عمه ی بهاره....
من_خوب اره...
محمد+یعنی...یعنی..یعنی بهاره...نامزدت...همون دختر...همون دختریه که جاش عوض شده؟!دخ
نیمه شب طبق قراری که با محمد گذاشتم ساعت 2شب بیاد توی اتاقی که خالی بود...
بعد5مین بالاخره دراروم بازشد...
لپ تاپی که ازتوی اتاقم باخودم آورده بودمو روشن کردم...
محمد سراسیمه یکی ازچراغارو روشن کرد....
من_بیا بشین..امشب باید این معما حل بشه...
محمد+خوب بگو ببینم...این چیه که اینقدرنگرانت کرده...
من_وسط مجلس...یه پسره اومد گفت اینو دادن که بدم داماد...
محمد+بابا اینارو که خودم بودم میدونم...بگو چی دستگیرت شده...
دی وی دی رو باز کردمو فایلو کپی کردم و نشونش دادم....
****
محمد_داداش...اینا چه عوضین..پدرخودشو کشته؟!
من+ببین...برگه هارو هنوز بررسی نکردم...
محمد_بریم سروقتشون...
چندمینی رو برگه هایی که توی دستمون بود رو میخوندیم...
یه دفعه محمددادزد
محمد_پندار...اون دختری که توی اون دی وی دی درموردش صحبت شده...اینجا نامه ای نوشته شده که خسرو عارف...پدرش بعداازاین موضوع مطلع میشه...توی مستی اون معشوقه اش فهیمه...ماجرارو لومیده...کلی هم کتک میخوره بعدشم رابطه اش باخسرو قطع میشه...نوشته که دختره دست برادرفهیمه اس...چون جای بچه ها عوض شده...خسرو هم هیچ وقت سعی نکرد که بره دختره رو بیاره..ماجرارو هم به کسی نگفته..اون ازدخترا متنفربوده فقط واسه ی همخوابی میخوادتشون!!!عین اعراب جاهل قبل ازاسلام!!!عوضی...
من_اینارو که خودمم میدونم...
نامه هایی بودن که نوشته ی فهیمه معشوقه ی خسرو بود... بلند خوندم تامحمد هم بشنوه
خسرو سلام...
شاید بخواهی سراغی ازدخترت بگیری یا هرچیزی ...این حق طبیعی توست...ولی این را بدان که من دست کمی ازتو ندارم...مطمعن باش نمیگذارم دخترت را ببینی...این دختر گنج است...فردا که بزرگ شود میتواند کارهای عظیمی بکند هرچه باشد خون تو دررگ های اوست...هرانسانی مرگی دارد وتوهم روزی خواهی مرد...توکه سربرزمین نهاده و جان دهی میراث عظیمت مابین فرزندان دخترو پسرت تقسیم خواهد شد...این دخترهم چه توبخواهی چه نخواهی سهمی ازارث تودارد...روزگاری که قدعلم کند و رشدونمو نماید باشناسنامه ی اصلیش سهمی ازآن ارث تورا به چنگ خواهم آورد ...ناصرکه دررکاب توست...قربانش روم دخترت را به عقدپسرم ناصردرمیاورم...نگران نباش به 16سال که برسد خودم شناسنامه اش را عکس دارمیکنم....میدانی که سهم ارث دخترمجرد ازدختر شوهردار بیشتراست.. دیگر به منزل ما زنگ نزن....همسرم این روزا مریض است...
نامه ی دیگرو برداشتم...
خوندمش...محمد گوش میداد...
به احساس توتکیه زدم....یادش بخیر...توهم همکلاسی من بودی...اگرپدرت زورت نمیکرد...اگر تورا محدود نمیکرد...شاید الان همراه بچه هایمان وسط آن خانه ی آجری بالای دیگ آش رشته ایستاده بودیم و به بازیگوشی های بچه هایمان نگاهی مینداختیمو لبخند احمقانه ای ازسرخوشبختی کاذب برلب هایمان پدید می آمد!!!من لباس های خشک شده راازروی بند توی حیاط برمیداشتمو با عشق انارهارا میشکستم و یاقوت هایش را دانه دانه جدامیکردمونمک میزدمو نوش جان میکردیم...یا که من باچادرگل نقشم دررا برای تویی که ازفرط کارخسته درمیزدی بازمیکردم وبایک استکان چای قندپهلووتکیه به پشتی های قرمزدرپذیرایی... وازهردری حرف زدن هایم خستگی هایت را درمیکردم...یاکه گل های اسیرگلدان را آب حیات میدادم وباشکم برآمده ام منتظرکودکی بودم که ثمره ی این زندگیست....اگر آنقدرسنگدل بارنمی آمدی شاید الان باید دست بچه هایمان را میگرفتیمولباس نوتنشان میکردیمو درکوچه پس کوچه ها به مقصدپارک وگردش قدم میزدیم...به دویدن بچه ها به سمت تاب وسرسره خیره میگشتیم و تودستم رامیگرفتی وبرنیمکتی می نشاندی و اززیبایی واحساس درونمان سخن میگفتی...من هم ازسرخجالت لپی گل می انداختمو سرخ میگشتم و توچانه ام را اسیردستانت میکردی و سرم را بااندک فشاری بالامیکشیدی...لبخندی میزدی وبه گونه های سرخینم میخندیدی کمی خودت را کنارم میکشیدی وبازوانت را دور شانه هایم پیچ و تاب میدادی و ازهردری سخن میگفتی...
الان میگویی زهی خیال باطل...
درست است...دنیای عجیبیست!!!رواج این بود که نفرت ها عشق شوند نه عشق ها نفرت!!!عاشق بودیمو نفرت جایگزین کردیم....قراربود نیمه ی یکدیگرباشیم چه شدکه معشوقه ی شهوت شدیم؟!!!قراربود تنهایارتوباشم ...چه شد که مابین 30زن دیگرمراتقسیم کردی....
دوست دارهمیشگی تو...فهیمه فرهمند....
محمد+فهیمه فرهمند؟!حالا دیگه مطمعن شدی این زنه...عمه ی بهاره....
من_خوب اره...
محمد+یعنی...یعنی..یعنی بهاره...نامزدت...همون دختر...همون دختریه که جاش عوض شده؟!دخ
۶.۱k
۲۵ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.