تمام شب توی حیاط نشسته بودم...باکلی اسرارمن محمد رفت توی
تمام شب توی حیاط نشسته بودم...باکلی اسرارمن محمد رفت توی اتاق...میخواستم تنهاباشم...باید یکم فکرمیکردم...باید ثابت میکردم این حقیقت یه دروغه؟!!اون کیه که ازهمه چیزخبرداره؟!اون کیه؟!
مگر...مگه..شایان...پسرخسرو نیست؟!مگرالان توی چنگ مانیست...باید ثابت میکردم...
به ماه چشم دوختم...به ابرهایی که آشفته میکردن چهره ی سپیدعروس آسمان را....وتیره چال هایی که درقلب من ایجاد شده...ذکری نبود که تاخود صبح نگفته باشم...دعایی نبوده که نکرده باشم...
باطلوع آفتاب گوشیمو به دستم گرفتم...برای بهاره پیامی فرستادم....
(تانیم ساعت دیگه حاضرشو....بیا سرکوچتون....)
بعدازپنج دقیقه جواب مثبتشو برام ارسال کرد...به اتاقم رفتمو دوشی گرفتمو لباسی عوض کردم...بادلی گرفته به سمت کشویی رفتم که لوازم مامان توش بود...بالاخره پیداش کردم...قیچی..همین نیازمه...
یه گوش پاک کن هم ازتوی لوازم بهداشتی برداشتمو توی یک پلاستیک ضامن دارگذاشتمو توی کتی که پوشیده بودم جاساز کردم...باید هرچه زود ترحقیقت معلوم میشد...من دیگه طاقت ندارم....
با ماشین اول صبح باسرعت به سمت خونشون حرکت میکردم..تقریبا میشدگفت سه چهارتا چراغ قرمزردکردم....بیخیال جریمه اش...پای زندگیم درمیونه....
سرکوچه ماشینو ایست دادم...زن های چادری که اول صبح به سمت نونوایی میرفتن تا نون گرم به بچه هاشون بدن...یا که نایلون های خرید توی دستاشون اونقدرسنگین بود که قامت رشیدشون رو خمیده جلوه میداد...
صدای تق تقی که ازشیشه ی ماشین میومد توجهمو به بهاری انداخت که پیش روم بود...قفل ماشینو واکردم و بهاره سوارشد...
بهاره_سلام عزیزم!!!شاداب بود...دلم نمیومد بزنم توی ذوقش...
جواب سلامشو دادم..مثل خودش...
بهاره_چرا چشات سرخه؟!!
من+من؟!هیچی...هیچی...
بهاره_حتما تاصبح ازذوق خوابت نبرد!!!
من+ها؟!چیزه..اره...
بهاره_مشکوک میزنی.!!!
من+ها؟!نه بابا...
بهاره_خوب کارتو بگو؟!
من +بهاره...من...میخوام یه کاری بکنی؟!
نگران شد...
بهاره_چیزی شده؟!!
نایلون ضامن دارو ازتوی جیب کتم بیرون کشیدم...
بهاره_میخوای چیکارکنم؟!
من+یکم ازموهاتو بااین قیچی ببر و این گوش پاک کنو به بزاقت آغشته کن....نیازش دارم...
بهار نیشخندی زد...
بهاره_همچین میگی انگار میخوای آزمایش دی ان ای تشخیص هویت بدی!!؟؟والا...
من+اره..!!
بهاره_اره؟!!
من+ا...اره...
بهاره_چرا اونوقت؟!!!
من+به خاطرمن انجام بده..قول میدم بهت بگم...فقط زود باش...
بهاره یه تیکه ازموهاشو اززیرشالش بیرون کشید بریدشون...
دلم ریش شد...چشامو بستم...انگار بند دلم پاره شد...زلف تو ای یار...پناهم شده است....سبزی بستان نوایم شده است...زلف توسیاهی آسمان من......بگذارستاره واربرزلف توبوسه ای زنم...
بهاره_کافیه؟
من+اره...
بهاره_داری نگرانم میکنی...
من+گوش پاکنو به بزاقت آغشته کن...
گوش پاکنو توی دهنش زدو بعدم بی تکلیف نگاهم کرد...
نایلونو بازکردمو گوش پاک کنو موهارو توش گذاشتم...نایلونو توی جیبم جاسازکردم و به سمت آزمایشگاهی حرکت کردم گوشیمو به دست گرفتم....شماره ی محمدو ازتوی گوشیم پیداکردمو بهش زنگ زدم...
محمد_اولو؟!خوبی پندار؟!
من+ببین...نمونه ی شایانو کی میتونی برام بیاری آزمایشگاه؟!
محمد_یک ساعت دیگه خوبه؟!
من+اره...فقط مووبزاقشو میخوام...آدرس آزمایشگاهو برات میفرستم...
بهاره_چی شده پندار...شایان کیه؟!این کاراواسه چیه؟!
ازسرکلافگی فریادی زدم که لرزش محسوسی توی دستاش دیدم...ساکت شد...
روشو سمت پنجره کردو آروم آروم مرواریدای چشمشو گوله گوله هدرمیداد....نمیتونستم حرفی بزنم...ازدیشب هی فکرمیکردم..اگراین موضوع واقعیت داشته باشه...میتونم بادخترقاتل پدرم زندگی کنم؟!میتونم هنوزم عاشقش باشم؟!جوابشو نمیدونستم...نمیخواستم بهش فکرکنم...هنوزاینقدرمرد نشدم که بتونم باهمچین موضوعی کناربیام....عشق یا رابطه ها؟!!نمیدونم...
ازماشین پیاده شدمو با هماهنگی های قبلی نمونه های بهارو تحویل دادم یه ساعت دیگه هم نمونه های شایان میرسید...
من_کی جوابش حاضرمیشه؟!
منشی+ 8روزدیگه...
من_خوب پس...خداحافظ.
ازآزمایشگاه بیرون رفتم....
توی ماشین نشستم..هنوزم داشت گریه میکرد....داشتم عین دیونه هابال بال میزدم...
به سمت خارج شهرحرکت کردم....مشخص بود ترسیده...برام مهم نبود....باید جایی میرفتم که بشه راحت دادو بیداد کرد..حرف زد...بدون مزاحم..
ساکت بودو سکوت ماشین سرسام آور...تمام وجودمو خشم گرفته بود...
دوستای عزیزم...اینم آی دی تلگراممون....
https://telegram.me/saqi_rad_roman
#رمان#رمانخونه#حکایت#روایت#نویسندگی#داستان
مگر...مگه..شایان...پسرخسرو نیست؟!مگرالان توی چنگ مانیست...باید ثابت میکردم...
به ماه چشم دوختم...به ابرهایی که آشفته میکردن چهره ی سپیدعروس آسمان را....وتیره چال هایی که درقلب من ایجاد شده...ذکری نبود که تاخود صبح نگفته باشم...دعایی نبوده که نکرده باشم...
باطلوع آفتاب گوشیمو به دستم گرفتم...برای بهاره پیامی فرستادم....
(تانیم ساعت دیگه حاضرشو....بیا سرکوچتون....)
بعدازپنج دقیقه جواب مثبتشو برام ارسال کرد...به اتاقم رفتمو دوشی گرفتمو لباسی عوض کردم...بادلی گرفته به سمت کشویی رفتم که لوازم مامان توش بود...بالاخره پیداش کردم...قیچی..همین نیازمه...
یه گوش پاک کن هم ازتوی لوازم بهداشتی برداشتمو توی یک پلاستیک ضامن دارگذاشتمو توی کتی که پوشیده بودم جاساز کردم...باید هرچه زود ترحقیقت معلوم میشد...من دیگه طاقت ندارم....
با ماشین اول صبح باسرعت به سمت خونشون حرکت میکردم..تقریبا میشدگفت سه چهارتا چراغ قرمزردکردم....بیخیال جریمه اش...پای زندگیم درمیونه....
سرکوچه ماشینو ایست دادم...زن های چادری که اول صبح به سمت نونوایی میرفتن تا نون گرم به بچه هاشون بدن...یا که نایلون های خرید توی دستاشون اونقدرسنگین بود که قامت رشیدشون رو خمیده جلوه میداد...
صدای تق تقی که ازشیشه ی ماشین میومد توجهمو به بهاری انداخت که پیش روم بود...قفل ماشینو واکردم و بهاره سوارشد...
بهاره_سلام عزیزم!!!شاداب بود...دلم نمیومد بزنم توی ذوقش...
جواب سلامشو دادم..مثل خودش...
بهاره_چرا چشات سرخه؟!!
من+من؟!هیچی...هیچی...
بهاره_حتما تاصبح ازذوق خوابت نبرد!!!
من+ها؟!چیزه..اره...
بهاره_مشکوک میزنی.!!!
من+ها؟!نه بابا...
بهاره_خوب کارتو بگو؟!
من +بهاره...من...میخوام یه کاری بکنی؟!
نگران شد...
بهاره_چیزی شده؟!!
نایلون ضامن دارو ازتوی جیب کتم بیرون کشیدم...
بهاره_میخوای چیکارکنم؟!
من+یکم ازموهاتو بااین قیچی ببر و این گوش پاک کنو به بزاقت آغشته کن....نیازش دارم...
بهار نیشخندی زد...
بهاره_همچین میگی انگار میخوای آزمایش دی ان ای تشخیص هویت بدی!!؟؟والا...
من+اره..!!
بهاره_اره؟!!
من+ا...اره...
بهاره_چرا اونوقت؟!!!
من+به خاطرمن انجام بده..قول میدم بهت بگم...فقط زود باش...
بهاره یه تیکه ازموهاشو اززیرشالش بیرون کشید بریدشون...
دلم ریش شد...چشامو بستم...انگار بند دلم پاره شد...زلف تو ای یار...پناهم شده است....سبزی بستان نوایم شده است...زلف توسیاهی آسمان من......بگذارستاره واربرزلف توبوسه ای زنم...
بهاره_کافیه؟
من+اره...
بهاره_داری نگرانم میکنی...
من+گوش پاکنو به بزاقت آغشته کن...
گوش پاکنو توی دهنش زدو بعدم بی تکلیف نگاهم کرد...
نایلونو بازکردمو گوش پاک کنو موهارو توش گذاشتم...نایلونو توی جیبم جاسازکردم و به سمت آزمایشگاهی حرکت کردم گوشیمو به دست گرفتم....شماره ی محمدو ازتوی گوشیم پیداکردمو بهش زنگ زدم...
محمد_اولو؟!خوبی پندار؟!
من+ببین...نمونه ی شایانو کی میتونی برام بیاری آزمایشگاه؟!
محمد_یک ساعت دیگه خوبه؟!
من+اره...فقط مووبزاقشو میخوام...آدرس آزمایشگاهو برات میفرستم...
بهاره_چی شده پندار...شایان کیه؟!این کاراواسه چیه؟!
ازسرکلافگی فریادی زدم که لرزش محسوسی توی دستاش دیدم...ساکت شد...
روشو سمت پنجره کردو آروم آروم مرواریدای چشمشو گوله گوله هدرمیداد....نمیتونستم حرفی بزنم...ازدیشب هی فکرمیکردم..اگراین موضوع واقعیت داشته باشه...میتونم بادخترقاتل پدرم زندگی کنم؟!میتونم هنوزم عاشقش باشم؟!جوابشو نمیدونستم...نمیخواستم بهش فکرکنم...هنوزاینقدرمرد نشدم که بتونم باهمچین موضوعی کناربیام....عشق یا رابطه ها؟!!نمیدونم...
ازماشین پیاده شدمو با هماهنگی های قبلی نمونه های بهارو تحویل دادم یه ساعت دیگه هم نمونه های شایان میرسید...
من_کی جوابش حاضرمیشه؟!
منشی+ 8روزدیگه...
من_خوب پس...خداحافظ.
ازآزمایشگاه بیرون رفتم....
توی ماشین نشستم..هنوزم داشت گریه میکرد....داشتم عین دیونه هابال بال میزدم...
به سمت خارج شهرحرکت کردم....مشخص بود ترسیده...برام مهم نبود....باید جایی میرفتم که بشه راحت دادو بیداد کرد..حرف زد...بدون مزاحم..
ساکت بودو سکوت ماشین سرسام آور...تمام وجودمو خشم گرفته بود...
دوستای عزیزم...اینم آی دی تلگراممون....
https://telegram.me/saqi_rad_roman
#رمان#رمانخونه#حکایت#روایت#نویسندگی#داستان
۳.۸k
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.