درنهایت سرعتی که داشتم توی مکان نامعلوم وبیابونی که پیش ر
درنهایت سرعتی که داشتم توی مکان نامعلوم وبیابونی که پیش روم بود باتمام زورم پدال ترمزرو فشاردادم به حدی که پام به ذوق ذوق افتاد...ماشین بعدازلیزخوردن رو خاک ایستاد...
یهاره_چیکارمیکنی؟!!
جوابی ندادم...
سرمو بی تکلیف روی فرمون ولوکردم..
سعی میکردم نفسای عمیقی بکشم...
کلافه درماشینو بازکردمو ازماشین پیاده شدم...قدم میزدمو بازدمم روباصدا بیرون میفرستادم
صدای درماشین نشون میداد اونم ازماشین پیاده شده...
نزدیکم اومد وبا تردیدبازومو درحصاردستاش گرفت...
بهاره_پندار؟!عزیزم چیشده؟!!بهم اطمینان کن...بهم بگو چیشده؟!!هویت من خدشه دارشده که داری همچین تستی میگیری؟!شایان کیه؟!!پنداردارم نگرانت میشم؟!
توی اون لحظه دوست داشتم همه چیزدروغ باشه...همه چیز وقتی یادم افتاد اون ممکنه دخترقاتل پدرم باشه بانفرت دستشوپس زدم...چندضربه بادست دیگم به بازویی که توی دست بهاربودوارد کردم...
باگریه حرف زد..
بهاره_من؟!من اشتباهی کردم؟!!اشتباهی ازمن سرزده؟!!پندار ...من نجسم؟!!چرا اینجوری میکنی!!مردم روز اول نامزدیشون اینجورین؟!حالت خوبه!!اتفاقی برات افتاده...توروخدا حرف بزن..بگو چیشده ...!!
من+چیزی نشده...
فریاد زد...بلند...
بهاره_د ..لعنتی بگو چیشده...دارم میمیرم...
دادزدم...بلند ترازون...جوری که لرزش محسوسی رو توی چارستون بدنشونو حس کردم....
من+اه.....بسه....
دستاشو محکم گرفتم...بادهن کجی نگاش کردم... ازلای دندونام غریدم....وادامه دادم...
من+میخوای بدونی چیشده؟!هان؟!!چیشده؟!!
باتمام قدرتم بدن نحیفشو روی زمین پرت کردم...این چه حس بدی بود توی وجود من....لبامو به هم فشردم...دستمو به نشونه ی اشاره سمتش گرفتم...درحالی که سعی داشت هق هقشو خفه کنه ونفس بکشه خودشو ازروی زمین جمع کنه... دستاشو ستون بدنش کرد تا بلند شه...
...باپرخاشگری دستامو توی موهام فرومیبردمو جلوی بغضمو میگرفتم...
فریاد زد...بلند...
بهاره_بهم بگو چیشده..قول میدم ساکت باشم...بگو چیشده!؟؟؟
بدون اینکه فکرکنم ازته حنجره ام داد زدم...
من+توبهاره فرهمند نیستی...میفهمی؟!!!توبچه ی واقعیه خانوادت نیستی...
بهاره ابروهاش چین خورد...پلکش پرید...شوکه پرسید...
بهاره_چ...چی؟!!
به خودم اومدم...عصبی ازخودم وکلافه ازموقعیتم..دورخودم چرخی زدم...درحالی که دستام رو به گردنم گره زده بودم...پوف بلندی کشیدم...
من+ازت نمونه گرفتم تا ببینم واقعیت داره یانه؟!
بهاره_ای..اینارو ازکجا فهمیدی؟!
من+همون کادوی دیشب...
بهاره_میش...میشه همه چیزو واسم بگی؟!!م..من شوکه شدم؟!!
من+بااینکارت..هم منو آزارمیدی هم خودتو...
بهاره_این حقمه؟!!نیس؟!
من+خیل خوب...
پشت به ماشین کنارچرخ عقب تکیه به بدنه ی ماشین روی خاک روی زمین...نشستم...دستام ولو روی زانوهای جمع شده توی شکمم...بهاره کمی اونورتر...ناخوش...بی حال وگریون...درست مثل من پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود....
گفتنش...واسم سخت بود ولی بابی رحمی دهن واکردمو حقیقت های دروغی رو به زبون آوردم...
من+اینایی که میگم...8روز دیگه صحتش مشخص میشه
...فهیمه...فهیمه ی فرهمند...همون عمه بزرگت...توی یه بیمارستان کارمیکرد...اون توی جوونیاش عاشق خسروعارف...سردسته ی اون گروهک تبهکارمیشه...یه عشق دوطرفه...ولی...پدرفهیمه وپدرخسرومخالفن...برای همین پدرفهیمه اونو زودشوهرمیده...بااین حال هنوزم عاشق همن...خسروعارف خودش یه حرمسرایی واسه خودش داشته...فهیمه زن شوهرداری بود که معشوقه ی خسروبود...خسرو زن عقدی و غیرعقدی زیاد داشت...هرکدوم ازبچه هاش اگردخترمیشدو سالم بود بزرگش میکردن تا از9سالگی برده ی جنسی بشه وازاین راه کسب درآمدی بکنن یا مواد هایی که جابه جا میکردنو قورت بدن..اما دخترای ضعیف و بیمارش رو ...
پوفی کشیدمو نفس عمیق کشیدم...
من+بایه تیر...خلاص میکرد...بچه ی بیماربه دردشون نمیخورد....
یه روز...یه روز خسرو ازیکی ازفاحشه هاش که دوسالی بود که عقدش کرده بود...بچه دارمیشه....البته اون فاحشه کارش این بوده درازای پول هرمدتی که بخوان رو صیغه میشد...وقتی دید بااوردن یه بچه میتونه یه سهمی ازارث بزرگ این خاندان خلافکارو بدست بیاره و این نوزاد دخترش میتونه درآینده رقاصه ی یه کاباره برای یک شیخ پولدارتوی دوبی دلبری کنه و پول ونون ونوایی رو بهش برسونه...ازخداش بود که بچه ای دنیابیاره...توی همون بیمارستانی فهیمه فرهمند کارمیکرد زایمان کرد....یه دخترکاملا سالم...
درست سه روز قبل ازاون دختر...برادرفهیمه بچه دارمیشن...یه دختر که نارسایی کلیه و ریوی داشت...به زور دستگاه نفس میکشید...
فهیمه به بخش نوزادن سرک میکشه و یواشکی مچبند های شناسایی دوتا نوزادو باهم عوض میکنه....اینجوری میشه که جای نوزادا باهم عوض میشه...
وقتی خسرو میفهمه بچه نارسایی داره...بایه تیر...خلاصش میکنه...واما...میدونی...میدونی اون نوزادی که دخترواقعیه خسر
یهاره_چیکارمیکنی؟!!
جوابی ندادم...
سرمو بی تکلیف روی فرمون ولوکردم..
سعی میکردم نفسای عمیقی بکشم...
کلافه درماشینو بازکردمو ازماشین پیاده شدم...قدم میزدمو بازدمم روباصدا بیرون میفرستادم
صدای درماشین نشون میداد اونم ازماشین پیاده شده...
نزدیکم اومد وبا تردیدبازومو درحصاردستاش گرفت...
بهاره_پندار؟!عزیزم چیشده؟!!بهم اطمینان کن...بهم بگو چیشده؟!!هویت من خدشه دارشده که داری همچین تستی میگیری؟!شایان کیه؟!!پنداردارم نگرانت میشم؟!
توی اون لحظه دوست داشتم همه چیزدروغ باشه...همه چیز وقتی یادم افتاد اون ممکنه دخترقاتل پدرم باشه بانفرت دستشوپس زدم...چندضربه بادست دیگم به بازویی که توی دست بهاربودوارد کردم...
باگریه حرف زد..
بهاره_من؟!من اشتباهی کردم؟!!اشتباهی ازمن سرزده؟!!پندار ...من نجسم؟!!چرا اینجوری میکنی!!مردم روز اول نامزدیشون اینجورین؟!حالت خوبه!!اتفاقی برات افتاده...توروخدا حرف بزن..بگو چیشده ...!!
من+چیزی نشده...
فریاد زد...بلند...
بهاره_د ..لعنتی بگو چیشده...دارم میمیرم...
دادزدم...بلند ترازون...جوری که لرزش محسوسی رو توی چارستون بدنشونو حس کردم....
من+اه.....بسه....
دستاشو محکم گرفتم...بادهن کجی نگاش کردم... ازلای دندونام غریدم....وادامه دادم...
من+میخوای بدونی چیشده؟!هان؟!!چیشده؟!!
باتمام قدرتم بدن نحیفشو روی زمین پرت کردم...این چه حس بدی بود توی وجود من....لبامو به هم فشردم...دستمو به نشونه ی اشاره سمتش گرفتم...درحالی که سعی داشت هق هقشو خفه کنه ونفس بکشه خودشو ازروی زمین جمع کنه... دستاشو ستون بدنش کرد تا بلند شه...
...باپرخاشگری دستامو توی موهام فرومیبردمو جلوی بغضمو میگرفتم...
فریاد زد...بلند...
بهاره_بهم بگو چیشده..قول میدم ساکت باشم...بگو چیشده!؟؟؟
بدون اینکه فکرکنم ازته حنجره ام داد زدم...
من+توبهاره فرهمند نیستی...میفهمی؟!!!توبچه ی واقعیه خانوادت نیستی...
بهاره ابروهاش چین خورد...پلکش پرید...شوکه پرسید...
بهاره_چ...چی؟!!
به خودم اومدم...عصبی ازخودم وکلافه ازموقعیتم..دورخودم چرخی زدم...درحالی که دستام رو به گردنم گره زده بودم...پوف بلندی کشیدم...
من+ازت نمونه گرفتم تا ببینم واقعیت داره یانه؟!
بهاره_ای..اینارو ازکجا فهمیدی؟!
من+همون کادوی دیشب...
بهاره_میش...میشه همه چیزو واسم بگی؟!!م..من شوکه شدم؟!!
من+بااینکارت..هم منو آزارمیدی هم خودتو...
بهاره_این حقمه؟!!نیس؟!
من+خیل خوب...
پشت به ماشین کنارچرخ عقب تکیه به بدنه ی ماشین روی خاک روی زمین...نشستم...دستام ولو روی زانوهای جمع شده توی شکمم...بهاره کمی اونورتر...ناخوش...بی حال وگریون...درست مثل من پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود....
گفتنش...واسم سخت بود ولی بابی رحمی دهن واکردمو حقیقت های دروغی رو به زبون آوردم...
من+اینایی که میگم...8روز دیگه صحتش مشخص میشه
...فهیمه...فهیمه ی فرهمند...همون عمه بزرگت...توی یه بیمارستان کارمیکرد...اون توی جوونیاش عاشق خسروعارف...سردسته ی اون گروهک تبهکارمیشه...یه عشق دوطرفه...ولی...پدرفهیمه وپدرخسرومخالفن...برای همین پدرفهیمه اونو زودشوهرمیده...بااین حال هنوزم عاشق همن...خسروعارف خودش یه حرمسرایی واسه خودش داشته...فهیمه زن شوهرداری بود که معشوقه ی خسروبود...خسرو زن عقدی و غیرعقدی زیاد داشت...هرکدوم ازبچه هاش اگردخترمیشدو سالم بود بزرگش میکردن تا از9سالگی برده ی جنسی بشه وازاین راه کسب درآمدی بکنن یا مواد هایی که جابه جا میکردنو قورت بدن..اما دخترای ضعیف و بیمارش رو ...
پوفی کشیدمو نفس عمیق کشیدم...
من+بایه تیر...خلاص میکرد...بچه ی بیماربه دردشون نمیخورد....
یه روز...یه روز خسرو ازیکی ازفاحشه هاش که دوسالی بود که عقدش کرده بود...بچه دارمیشه....البته اون فاحشه کارش این بوده درازای پول هرمدتی که بخوان رو صیغه میشد...وقتی دید بااوردن یه بچه میتونه یه سهمی ازارث بزرگ این خاندان خلافکارو بدست بیاره و این نوزاد دخترش میتونه درآینده رقاصه ی یه کاباره برای یک شیخ پولدارتوی دوبی دلبری کنه و پول ونون ونوایی رو بهش برسونه...ازخداش بود که بچه ای دنیابیاره...توی همون بیمارستانی فهیمه فرهمند کارمیکرد زایمان کرد....یه دخترکاملا سالم...
درست سه روز قبل ازاون دختر...برادرفهیمه بچه دارمیشن...یه دختر که نارسایی کلیه و ریوی داشت...به زور دستگاه نفس میکشید...
فهیمه به بخش نوزادن سرک میکشه و یواشکی مچبند های شناسایی دوتا نوزادو باهم عوض میکنه....اینجوری میشه که جای نوزادا باهم عوض میشه...
وقتی خسرو میفهمه بچه نارسایی داره...بایه تیر...خلاصش میکنه...واما...میدونی...میدونی اون نوزادی که دخترواقعیه خسر
۳.۱k
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.