مامان پسرم....پندار...یکم دیگه فکرکن...
مامان_پسرم....پندار...یکم دیگه فکرکن...
من+شما دیگه چرا؟!
مامان_گناه دیگرانو به پای بقیه نمینویسن!!!
من+ولی توی قانونای من مینویسن...
مامان_دخترخوبومهربونیه...تنهاش نزار...اونو تنبیه میکنی...ولی با آزاردادن خودت...
من_خودت میگی چیکارکنم؟!!بادخترقاتل پدرم...ازدواج کنم؟!!این خریته..روح بابا درعذابه...اونوقت من...پندارمحبی...با دخترسردسته ی خلافکاراازدواج کنم؟!نه...!ازاولشم این علاقه و عشق اشتباه بود...باید فراموش کنم...
مامان+یادت رفته یه هفته نبود...چجوری آشفته شدی؟!
من_اون موقع...هویت واقعیشو نمیدونستم....
مامان+هویت چیزیه که ازبچگی باهاشه...نه چیزی که توی دی ان ای اون دختره...
من_اتفاقا برای من ...هویت یعنی همین...بهاره برای من دیگه مرد...
مامان+باشه...باشه..گهرجور میلته...ولی من....مادرتم...این خط اینم نشون....خودت بعدا به اشتباهت پی میبری.چیزی که توی گردنم بودو...ادا کردم....دیگه مابقیش باخودت..
پوف بلندی کردم و خودمو روی زمین ولو کردم...
چه عشق احمقانه ای...چه حس مزخرفی...عشق...به قاتل پدر؟!!خدایا...چرا؟!!چرا باید بین این همه دختر...عاشق یه دخترمعمولی میشدم...باچشای قهوه ای نافذش ...بااون موهای مشکیش...باهویت وحشتناکش...
کاغذجواب ازمایشو توی دستام گرفتم....
چرا؟!!چراتوباید دختراون باشی؟!!
چرا میخوام چشامو روی همه ی خوبیات..مهربونیات دلسوزیات...تنهاییات ببندمو دیگه عاشقت نباشم...دلمو رسوامیکنم..تیکه تیکه اش میکنم تادیگه عاشقت نباشه...
باصدای درحیاط پابرهنه به سمت دررفتم...دروبازکردم...
نه سلامی...نه علیکی...نه دیالوگی...
کاغذمچاله شده توی دستمو سمتش گرفتم...
نگاهش توی کاغذ کنکاش میکرد شاید یه خط ممتد رو پیداکنه...که نشون بده همه چیزدروغه...8روز پرازاسترس...8روز پرازغم...گریه..آشفتگی...
کاغذ اروم همراه باد روی زمین غلتید...دستای ظریفش ضامن لباش شدن تا مبادا صدای فریادبلندش زمین و زمانو بلرزونه...بی جون..خسته...جلوی روم...فقط گریه میکرد....کلافه شدم...بودم...ولی ییشترکلافه شدم...
دستامو با تموم زورم روی سرشونه هاش گذاشتم...زورزدم.....پرخاشگرهمراه دستای قدرتمندم که تمام نفرتمو توش جمع کرده بودم...تکونش میدادم....هق هق میکرد...پرخاشگر همراه دندون قروچه ای ازمابین لبای چین خورده ام حرف میزدم...
من_آخه چرا...چرا توی لعنتی باید بشی تمام زندگی من!!!چرا تو باید دختراون هرزه...دختراون آشغال باشی....چرااا؟!!!!چراتوباید ازمن دلبری کنی؟!مگه چیکارت کردم؟!!
نمیدونم چرا ولی خودم نبودم....هولش دادم روی زمین...دستاش زخمی شد ولی اهمیتی نداشت...
من_توهم همخون خسرویی..اون هرزه تورو دنیا آورده...برو...دیگه نمیخوام ببینمت...ازت متنفرم...
صدای جیغاشو سعی داشت با دستای آلوده به خونش بگیره....
رفتم توی حیاط محکم درو بستم....پشت در زانو زدم...چرا تو...باید دختر اون باشی؟!خدا این چه کاریه؟!
*******
بهاره
****
خودمو ازروی زمین جمع کردم...این تن کثیفو...کاغذو ازروی زمین برداشتمو پیاده توی خیابونا راه افتادم...قدم میزدم...بالباسای کثیف..ظاهرخونین...هرکسی رد میشد پوزخندی بارم میکرد...انگارهمه میدونستن پدرواقعیه من کیه....
درخونه رو باچندضربه کوبیدم....مامان ...نه...سمانه خانوم دروبازکرد...مامان من یه هرزه بود؟!!خدیجه؟!!نه...من آغوز(اولین شیرمادرکه توی پوست استخونش رسوخ میکنه) اونو که نخوردم...نه...مامان من سمانه اس..
مامان_دخترم...چی شد؟!این چه سرو وضعیه...
بدون هیچ حرفی کاغذی که توی مشت خونیم مچاله شده بودو انداختم طرفش....رفتم توی اتاقم...روی تخت مچاله شدم...هرچی حس بد توی دنیا بود...ریخته بود روی من ....
صدای دادو بیدادشون ازبیرون اتاق میومد...
بابا_یعنی چه؟!من این دخترو نمیخوام.
مامان+ولی مااونو بزرگ کردیم!!
بابا_من فقط حاضرم خرجشو بدم...ولی دیگه حتی نمیخوام ببینمش...اون دخترمانیس...دخترمابه دست پدرهمین دختر کشته شده...فقط چون مریض بوده!!!چرا حالا که همه چیز معلوم شده ازدختراون نگهداری کنم؟!مگه اون دخترمارو نکشته...سمانه به خودت بیا...
مامان+فرهاد؟!اون دخترماست...
بابا_دخترماکشته شده سمانه...پدراین آقا کشتش...بفهم...من این دخترو نمیخوام...
بعدازچندلحظه دراتاقم بازشد...ازترسم بیشترتوی خودم جمع شدم...سرمو توی زانوهام فرو بردم کسی نفهمه گریه میکنم...نمیتونستم نفس بکشم...نمیشد....
دستی روی دستای زخمیم نشست...
سرمو بالا اوردم...بهراد بود...
بهراد_آجی؟!چرا اینجوری غم باد گرفتی...
اشکامو که دیدشوکه شد..
بهراد_شنیدی؟!
من+همه چیو...
بهراد_نگران نباش بهاره...هرچی باشه توخواهرمی...مگه شهرهرته...همین الان جولو پلاستو جمع کن بیاپیش خودم...پیش زن داداشت...
من+توهم...توهم منو به خاطرگذشته ی خاموشم...تحقیرمیکنی؟!
بهراد_بهااار؟!من برادرتم...
باکمک بهراد وسایلمو جم
من+شما دیگه چرا؟!
مامان_گناه دیگرانو به پای بقیه نمینویسن!!!
من+ولی توی قانونای من مینویسن...
مامان_دخترخوبومهربونیه...تنهاش نزار...اونو تنبیه میکنی...ولی با آزاردادن خودت...
من_خودت میگی چیکارکنم؟!!بادخترقاتل پدرم...ازدواج کنم؟!!این خریته..روح بابا درعذابه...اونوقت من...پندارمحبی...با دخترسردسته ی خلافکاراازدواج کنم؟!نه...!ازاولشم این علاقه و عشق اشتباه بود...باید فراموش کنم...
مامان+یادت رفته یه هفته نبود...چجوری آشفته شدی؟!
من_اون موقع...هویت واقعیشو نمیدونستم....
مامان+هویت چیزیه که ازبچگی باهاشه...نه چیزی که توی دی ان ای اون دختره...
من_اتفاقا برای من ...هویت یعنی همین...بهاره برای من دیگه مرد...
مامان+باشه...باشه..گهرجور میلته...ولی من....مادرتم...این خط اینم نشون....خودت بعدا به اشتباهت پی میبری.چیزی که توی گردنم بودو...ادا کردم....دیگه مابقیش باخودت..
پوف بلندی کردم و خودمو روی زمین ولو کردم...
چه عشق احمقانه ای...چه حس مزخرفی...عشق...به قاتل پدر؟!!خدایا...چرا؟!!چرا باید بین این همه دختر...عاشق یه دخترمعمولی میشدم...باچشای قهوه ای نافذش ...بااون موهای مشکیش...باهویت وحشتناکش...
کاغذجواب ازمایشو توی دستام گرفتم....
چرا؟!!چراتوباید دختراون باشی؟!!
چرا میخوام چشامو روی همه ی خوبیات..مهربونیات دلسوزیات...تنهاییات ببندمو دیگه عاشقت نباشم...دلمو رسوامیکنم..تیکه تیکه اش میکنم تادیگه عاشقت نباشه...
باصدای درحیاط پابرهنه به سمت دررفتم...دروبازکردم...
نه سلامی...نه علیکی...نه دیالوگی...
کاغذمچاله شده توی دستمو سمتش گرفتم...
نگاهش توی کاغذ کنکاش میکرد شاید یه خط ممتد رو پیداکنه...که نشون بده همه چیزدروغه...8روز پرازاسترس...8روز پرازغم...گریه..آشفتگی...
کاغذ اروم همراه باد روی زمین غلتید...دستای ظریفش ضامن لباش شدن تا مبادا صدای فریادبلندش زمین و زمانو بلرزونه...بی جون..خسته...جلوی روم...فقط گریه میکرد....کلافه شدم...بودم...ولی ییشترکلافه شدم...
دستامو با تموم زورم روی سرشونه هاش گذاشتم...زورزدم.....پرخاشگرهمراه دستای قدرتمندم که تمام نفرتمو توش جمع کرده بودم...تکونش میدادم....هق هق میکرد...پرخاشگر همراه دندون قروچه ای ازمابین لبای چین خورده ام حرف میزدم...
من_آخه چرا...چرا توی لعنتی باید بشی تمام زندگی من!!!چرا تو باید دختراون هرزه...دختراون آشغال باشی....چرااا؟!!!!چراتوباید ازمن دلبری کنی؟!مگه چیکارت کردم؟!!
نمیدونم چرا ولی خودم نبودم....هولش دادم روی زمین...دستاش زخمی شد ولی اهمیتی نداشت...
من_توهم همخون خسرویی..اون هرزه تورو دنیا آورده...برو...دیگه نمیخوام ببینمت...ازت متنفرم...
صدای جیغاشو سعی داشت با دستای آلوده به خونش بگیره....
رفتم توی حیاط محکم درو بستم....پشت در زانو زدم...چرا تو...باید دختر اون باشی؟!خدا این چه کاریه؟!
*******
بهاره
****
خودمو ازروی زمین جمع کردم...این تن کثیفو...کاغذو ازروی زمین برداشتمو پیاده توی خیابونا راه افتادم...قدم میزدم...بالباسای کثیف..ظاهرخونین...هرکسی رد میشد پوزخندی بارم میکرد...انگارهمه میدونستن پدرواقعیه من کیه....
درخونه رو باچندضربه کوبیدم....مامان ...نه...سمانه خانوم دروبازکرد...مامان من یه هرزه بود؟!!خدیجه؟!!نه...من آغوز(اولین شیرمادرکه توی پوست استخونش رسوخ میکنه) اونو که نخوردم...نه...مامان من سمانه اس..
مامان_دخترم...چی شد؟!این چه سرو وضعیه...
بدون هیچ حرفی کاغذی که توی مشت خونیم مچاله شده بودو انداختم طرفش....رفتم توی اتاقم...روی تخت مچاله شدم...هرچی حس بد توی دنیا بود...ریخته بود روی من ....
صدای دادو بیدادشون ازبیرون اتاق میومد...
بابا_یعنی چه؟!من این دخترو نمیخوام.
مامان+ولی مااونو بزرگ کردیم!!
بابا_من فقط حاضرم خرجشو بدم...ولی دیگه حتی نمیخوام ببینمش...اون دخترمانیس...دخترمابه دست پدرهمین دختر کشته شده...فقط چون مریض بوده!!!چرا حالا که همه چیز معلوم شده ازدختراون نگهداری کنم؟!مگه اون دخترمارو نکشته...سمانه به خودت بیا...
مامان+فرهاد؟!اون دخترماست...
بابا_دخترماکشته شده سمانه...پدراین آقا کشتش...بفهم...من این دخترو نمیخوام...
بعدازچندلحظه دراتاقم بازشد...ازترسم بیشترتوی خودم جمع شدم...سرمو توی زانوهام فرو بردم کسی نفهمه گریه میکنم...نمیتونستم نفس بکشم...نمیشد....
دستی روی دستای زخمیم نشست...
سرمو بالا اوردم...بهراد بود...
بهراد_آجی؟!چرا اینجوری غم باد گرفتی...
اشکامو که دیدشوکه شد..
بهراد_شنیدی؟!
من+همه چیو...
بهراد_نگران نباش بهاره...هرچی باشه توخواهرمی...مگه شهرهرته...همین الان جولو پلاستو جمع کن بیاپیش خودم...پیش زن داداشت...
من+توهم...توهم منو به خاطرگذشته ی خاموشم...تحقیرمیکنی؟!
بهراد_بهااار؟!من برادرتم...
باکمک بهراد وسایلمو جم
۷.۳k
۲۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.