مامان دخترم تویه دوروز برو پیش برادرت من باباتو آروم میکن
مامان_دخترم تویه دوروز برو پیش برادرت من باباتو آروم میکنم.
من+نه مامان...حق داره...بالاخره...هی...ولی یادتون نره...باعث و بانی این اتفاقا عمه بزرگه...فهیمه...
مامان_خودم میپزمش..الان توبرو پیش بهرادینا...زود باش...
ازمامان خدافظی گرفتمو رفتم ...
توی راه که بودیم دیبا زنگ زد...
بهراد_الو سلام...چی؟!اروم باش...سعی کن نفس عمیق بکشی...زود میام..
پاشو تاآخرین توانش روی پدال گازفشارداد....
من+چیشده؟!
بهراد_ازاسترس زیاد شکمش دردمیکنه...میگه نمیتونم تحمل کنم...
من+سریع تربروو....من اقدامات اولیه رو بلدم...ولی باید سریع ترببریمش بیمارستان...
روی فرمون میکوبیدو هی باخودش حرف میزد....
جلوی درخونه ماشینو نگه داشتو بعداز پیاده شدن با ریموت ماشینو قفل کرد....
وارد خونه شدیم...دیبا روی مبل ولو شده بود...چکش کردم...بیهوش بود...
من_بهراد...ممکنه بچش زود دنیا بیاد....زود باش یه مانتو بیار تاببریمش بیمارستان...
سراسیمه یه مانتو اورد تنش کردم...
یه ضربه محکم به صورت دیبا وارد کردم که بهراد فریاد زد
بهراد_چیکارمیکنی...تو دکتری یا جلاد؟!!
یکی دیگه محکم ترزدمش که بهوش اومد...
با کمک منو بهراد بردیمش توی ماشین روی صندلی عقب درازکشش کردیم...
باتمام سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان رفتیم...
بابرانکارد به بخش زنان منتقل شد...بهراد موند تافرما های مخصوص رو پرکنه....
منم همراه پزشک رفتم....
پزشک_ازاینجا به بعد کارماست.خانوم...شما بفرمایید.
من+بنده هم پزشک هستم...کارتی رو ازتوی کیفم درآوردم...
پزشک_اوه...خوشبختم خانوم فرهمند...بنده هم سهیل چهرازی هستم...بفرمایید.
یه سرم قندی تجویز کرد...
من_دیبا...نگران نباش..خوب میشی...
دیبا+بچم....بهار.....
من_اوکی بابا قندت افتاده پایین...زیادی بزرگش کردی...
دکتر ازخنده ریسه میرفت...
برگه های آزمایشو اوردن....
پزشک_این خانوم خیلی دچاراسترس شده...برای بپه مضره...کیسه آب این بچه داره پاره میشه...باید هرچه زود ترعمل سزارینو انجام بدیم...
من+ولی این بچه 7ماهشه!!!
پزشک_مجبوریم ریسک کنیم خانوم...
من+باشه..چشم...من باپدرش صحبت میکنم برگه های رصایتو امصا کنه...
پزشک_هرچی زود تر...بهتر...
به سمت بهراد رفتم..روی صندلی نشسته بود دستاشو روی زانوهاش قرارداده بودو کف دستاش توی موهاش بود....
من_بهراد!!
بهراد+چیشده؟!حالشون خوبه؟!
من_اره..ولی دکترمیگه ازاضطراب زیاد کیسه ی آب بچه داره پاره میشه...باید هرچه زود تر سزارین شه...
بهراد+اگرخطری نداره انجام بدین...یالا...
من_اینقدرنترس...باید یه سری کاغذ رضایتو پرکنی...
به سمت استیشن حرکت کردیم...برگه هارو امضاکردو اثراگشتشم پای هرکدوم زد....
دیبا توی اتاق بود...سرمش که تموم شد بی حسش کردن... توی اتاق عمل کنارپزشکا بودم...درسته ماما نبودم ولی مشکلی نبود....
دست دیبا توی دستام بود...هی دستامو فشارمیداد..
من_اینقدرنترس...باراولت که نیست...
دیبا+ناف بچمو خودت ببر..
من_نمیتونم...
دیبا+بهارچیکارکنم؟!
من_توالان داری مادرمیشی...باخدا تکی دلت حرف یزن...الان توتمام گناهات پاک شدن...هرچی بخوای مستجاب میشه...ازخدا بخواه...
دیبا سکوت کرده بود و توی حال عجیبی بود...ضربانش عادی شده بودو به یه نقطه خیره شده بود....بالاخره تونستن بچه رو به دنیا بیارن...هیچ گریه نمیکرد..سروصدا نمیکرد...دکترا وپرستارا ترسیده بودن..دکتربچه رو برعکس کرد...یکی محکم زد توی کمرش...خیلی محکم...
صدای گریه اش همه جا پیچید...باصدای گریه دیبا چشماشو بازکردو لبخند دلنشینی روی لباش نشست...
بچه رو گداشتن روی دست یکی ازپرستارا وبا یه قیچی بند نافو بریدنو گره اش زدن...و گیره ی مخصوص رو روش گذاشتن...
با دستمال و پنبه های مخصوص ضدعفونی بچه رو تمیزکردن یکی از پرستاراهم داشت شکم دیبا رو بخیه میزد...وقتس کارش تموم شد به دیبا تبریک گفت...
من_قدمت مبارک باشه...
پزشک ماما بچه رو کناردیبا گذاشت....باصدای((شششششش))دیبا ساکت شد...واکنشش زیبا بود...
دیبا+به دنیا خوش اومدی زیبای مامان....
پرستار زیبا رو برداشت تا ببرن برای وزن کشی و آنارهای جسمی...
دست دیبا رو گرفتم
دیبا+برو همراه زیبا میترسم عوض شه...
حق داشت...ازوقتی جریان منو شنیده بود اززایمان میترسید...باعجله و باچشمای خیسم به سمت پرستاررفتم..ازدرکه بیرون زدم...بهراد ازجاش بااسترس بلندشد..
بهراد_پس کوبچم؟!!دیبا خوبه؟!!
من+هردو خوبن..الن بچه رو میارن...
پرستار ازدربیرون اومد..بچه رو توی یه تیکه پارچه ی نخی پیچیده بودن...داشت گریه میکرد...بهراد ازپرستارگرفتش...بغلش کرد...توی حس حال خاصی بود.
بهراد_زیبای بابا.. خوشکل بابا..خوش اومدی بابایی...نینی کوچولوی من...
پرستار زیبارو ازبهرادگرفت...
نگاهی به ساعت کردم. .
من_بهراد.. بردیا مهدکودکه...یه ساعت پیش تمون شده کلاسش...چرا نرفتی؟!
بهراد یکی زد توی سرشو
من+نه مامان...حق داره...بالاخره...هی...ولی یادتون نره...باعث و بانی این اتفاقا عمه بزرگه...فهیمه...
مامان_خودم میپزمش..الان توبرو پیش بهرادینا...زود باش...
ازمامان خدافظی گرفتمو رفتم ...
توی راه که بودیم دیبا زنگ زد...
بهراد_الو سلام...چی؟!اروم باش...سعی کن نفس عمیق بکشی...زود میام..
پاشو تاآخرین توانش روی پدال گازفشارداد....
من+چیشده؟!
بهراد_ازاسترس زیاد شکمش دردمیکنه...میگه نمیتونم تحمل کنم...
من+سریع تربروو....من اقدامات اولیه رو بلدم...ولی باید سریع ترببریمش بیمارستان...
روی فرمون میکوبیدو هی باخودش حرف میزد....
جلوی درخونه ماشینو نگه داشتو بعداز پیاده شدن با ریموت ماشینو قفل کرد....
وارد خونه شدیم...دیبا روی مبل ولو شده بود...چکش کردم...بیهوش بود...
من_بهراد...ممکنه بچش زود دنیا بیاد....زود باش یه مانتو بیار تاببریمش بیمارستان...
سراسیمه یه مانتو اورد تنش کردم...
یه ضربه محکم به صورت دیبا وارد کردم که بهراد فریاد زد
بهراد_چیکارمیکنی...تو دکتری یا جلاد؟!!
یکی دیگه محکم ترزدمش که بهوش اومد...
با کمک منو بهراد بردیمش توی ماشین روی صندلی عقب درازکشش کردیم...
باتمام سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان رفتیم...
بابرانکارد به بخش زنان منتقل شد...بهراد موند تافرما های مخصوص رو پرکنه....
منم همراه پزشک رفتم....
پزشک_ازاینجا به بعد کارماست.خانوم...شما بفرمایید.
من+بنده هم پزشک هستم...کارتی رو ازتوی کیفم درآوردم...
پزشک_اوه...خوشبختم خانوم فرهمند...بنده هم سهیل چهرازی هستم...بفرمایید.
یه سرم قندی تجویز کرد...
من_دیبا...نگران نباش..خوب میشی...
دیبا+بچم....بهار.....
من_اوکی بابا قندت افتاده پایین...زیادی بزرگش کردی...
دکتر ازخنده ریسه میرفت...
برگه های آزمایشو اوردن....
پزشک_این خانوم خیلی دچاراسترس شده...برای بپه مضره...کیسه آب این بچه داره پاره میشه...باید هرچه زود ترعمل سزارینو انجام بدیم...
من+ولی این بچه 7ماهشه!!!
پزشک_مجبوریم ریسک کنیم خانوم...
من+باشه..چشم...من باپدرش صحبت میکنم برگه های رصایتو امصا کنه...
پزشک_هرچی زود تر...بهتر...
به سمت بهراد رفتم..روی صندلی نشسته بود دستاشو روی زانوهاش قرارداده بودو کف دستاش توی موهاش بود....
من_بهراد!!
بهراد+چیشده؟!حالشون خوبه؟!
من_اره..ولی دکترمیگه ازاضطراب زیاد کیسه ی آب بچه داره پاره میشه...باید هرچه زود تر سزارین شه...
بهراد+اگرخطری نداره انجام بدین...یالا...
من_اینقدرنترس...باید یه سری کاغذ رضایتو پرکنی...
به سمت استیشن حرکت کردیم...برگه هارو امضاکردو اثراگشتشم پای هرکدوم زد....
دیبا توی اتاق بود...سرمش که تموم شد بی حسش کردن... توی اتاق عمل کنارپزشکا بودم...درسته ماما نبودم ولی مشکلی نبود....
دست دیبا توی دستام بود...هی دستامو فشارمیداد..
من_اینقدرنترس...باراولت که نیست...
دیبا+ناف بچمو خودت ببر..
من_نمیتونم...
دیبا+بهارچیکارکنم؟!
من_توالان داری مادرمیشی...باخدا تکی دلت حرف یزن...الان توتمام گناهات پاک شدن...هرچی بخوای مستجاب میشه...ازخدا بخواه...
دیبا سکوت کرده بود و توی حال عجیبی بود...ضربانش عادی شده بودو به یه نقطه خیره شده بود....بالاخره تونستن بچه رو به دنیا بیارن...هیچ گریه نمیکرد..سروصدا نمیکرد...دکترا وپرستارا ترسیده بودن..دکتربچه رو برعکس کرد...یکی محکم زد توی کمرش...خیلی محکم...
صدای گریه اش همه جا پیچید...باصدای گریه دیبا چشماشو بازکردو لبخند دلنشینی روی لباش نشست...
بچه رو گداشتن روی دست یکی ازپرستارا وبا یه قیچی بند نافو بریدنو گره اش زدن...و گیره ی مخصوص رو روش گذاشتن...
با دستمال و پنبه های مخصوص ضدعفونی بچه رو تمیزکردن یکی از پرستاراهم داشت شکم دیبا رو بخیه میزد...وقتس کارش تموم شد به دیبا تبریک گفت...
من_قدمت مبارک باشه...
پزشک ماما بچه رو کناردیبا گذاشت....باصدای((شششششش))دیبا ساکت شد...واکنشش زیبا بود...
دیبا+به دنیا خوش اومدی زیبای مامان....
پرستار زیبا رو برداشت تا ببرن برای وزن کشی و آنارهای جسمی...
دست دیبا رو گرفتم
دیبا+برو همراه زیبا میترسم عوض شه...
حق داشت...ازوقتی جریان منو شنیده بود اززایمان میترسید...باعجله و باچشمای خیسم به سمت پرستاررفتم..ازدرکه بیرون زدم...بهراد ازجاش بااسترس بلندشد..
بهراد_پس کوبچم؟!!دیبا خوبه؟!!
من+هردو خوبن..الن بچه رو میارن...
پرستار ازدربیرون اومد..بچه رو توی یه تیکه پارچه ی نخی پیچیده بودن...داشت گریه میکرد...بهراد ازپرستارگرفتش...بغلش کرد...توی حس حال خاصی بود.
بهراد_زیبای بابا.. خوشکل بابا..خوش اومدی بابایی...نینی کوچولوی من...
پرستار زیبارو ازبهرادگرفت...
نگاهی به ساعت کردم. .
من_بهراد.. بردیا مهدکودکه...یه ساعت پیش تمون شده کلاسش...چرا نرفتی؟!
بهراد یکی زد توی سرشو
۶.۸k
۲۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.