به سمت قسمت نوزادان رفتمو باهمه ی همکارام آشناشدم...لیوان
به سمت قسمت نوزادان رفتمو باهمه ی همکارام آشناشدم...لیوانی چای برام ریختن که باتشکر پشت میزنشستم...
مریم_خوب...پس تو فرهمندی؟!
من+اره خوب...
نسیم_چقدرتوکم حرفی ...
من+خوب..یکم خسته ام...
جمشید_خانوم فرهمند...اینجاراحت باشین...هرچی باشه ماهمکاریم...
من+خواهش میکنم..
مریم_خوب...برو توی اتاق استراحت کن...
من+نه..اگرمیشه...میخوام برم پیش نوزادا...
مریم_باشه همراهم بیا...
دروبازکرد
مریم_خوب...اینا نی نی کوچولوهای ماهستن....
یکی یکی اشاره میکردو اسمشونو میگفت...
مریم_این آقا کوچولو امیرعباس عشق خاله اس..البته یکم غرغروعه...7ماهشه...اینم مریلاجون 5ماهه اس که میمیرم براش....عادت بدی که داره باید برای غذاخوردنش دلقک بازی زیاد دربیاری...وایی...زینب خانوم خوش خنده 4ماهشه...همیشه ی خدا آب ازدهنش آویزونه...نبینشون همه خوابنا...چون ساعت خوابشون تنظیمه...واما...محسن جونم که 3ماهشه و نارسایی کلیه داره و هرماه به صورت اختصاصی دیالیزمیشه...قربونش برم خیلی بچه ی صبوریه....اینم امیره...9ماهشه....دندوناشم بدجوری ادیتش میکنه...اگربغلش کنی روسریتو نخ کش میکنه...مراقب این وروجکه باش...به خاطراین سه تا روسریم خراب شده...خوب دیگه اینم ازنی نی های کوچولوی نازمون....
من_میتونم برم توی اتاقم بخوابم؟!
مریم+آهان..اره...باشه...بیا...
همراهش رفتم...یه اتاق کوچیک با یه فرش خیلی ساده...یه گوشه اش تخت آهنی بود ویه حموم دسشوییو یه آشپزخونه ی نقلی...خیلی ساده...ازسرمم زیاد بود...وسایلمو گذاشتم توی اتاقو روی تخت ولوشدم....اینم ازاین...من که به اونا احتیاجی ندارم....به پنکه رو ی سقف خیره شدم.....یعنی ممکنه پشمیون بشن؟!
******
+ولی خوب این چندماهی که اینجابودین...زمان مناسبی بود که شمارو بشناسم!!
من_ببینید آقای حسینی...من نمیگم شما مرد خوبی نیستین .ولی میخوام بگم من...آدم خوبی نیستم...خیالتونو راحت کنم...من نمیخوام چه باشما...چه باکسه دیگه ای ازدواج کنم!!متوجه اید که..
جمشید+ولی خوب بهار!!؟
من_بله؟!
جمشید+عذرمیخوام خانوم فرهمند...
من_ببینید...من هنوزم سرحرفم هستم...6ماه که سهله 6سالم منو بشناسین کافی نیست...من نمیخوام ازدواج کنم...
جمشید+ولی ...
من_خواهش میکنم...نزارین حرمت ها شکسته بشه..
به سمت اتاق نوزادان رفتم...توی این 6ماهی که من اینجا بودم...هیچ بچه ای
به این موسسه اضافه نشده بود...
توی محوطه بایزی دستامو بغل گرفته بودمو بامغزخسته ام قدم میزدم...الکی الکی شیش ماه گذشت؟!یعنی منو فراموش کردن؟!
نفس عمیقی کشیدم..تاحالا شده ازخودت بدت بیاد؟!
دراتاقک..یابهتره بگم سلولم رو بازکردم...سالنامه ای که مریم برام خریده بودو بازکردم..باخودکارمشکی رنگی که رنگ این روزام بود شروع کردم نوشتن...
+شش ماه گذشته و هنوزکسی مرا نیافته....شش ماه گذشتو من درحصارتنهایی هایم زندانی حس های مبهم بوده ام...هدفی ندارم...فقط اکسیژن هدرمیدهم...
وقتی برای مریم دردودل میکنم...عسل چشم هایش ترمیشود...برایم غصه میخوردو مرا دلگرمی میبخشد...دیروزکه بازهم سفره ی دلم را برایش پهن کرده ام...قرص نانی سوخته ازتکه های قلبم را گازمیزد...
من_فراموشش کردم...دیگه بهش فکرنمیکنم...
مریم+دقیقا چندوقته که فراموشش کردی؟!
من_7ماهو12روز...
مریم+تاوقتی که...دقیقا میدونی چندوقته فراموشش کردی...یعنی هنوزم فراموشش نکردی....
تکه اشکی ازگوشه چشمم چکید..که اسیرانگشت اشاره ام گشت...درحال پاک کردن خیسی راهش بودم..گه قطره ای دیگربابازیگوشی و زرنگی..ازچشمم جاری شدو برصفحه ی سالنامه فرودآمد...
خودکار رو به حرکت درآوردم...
+ازمن میپرسد...چرا دراین شش ماه...بیرون نرفته ام؟!حتی خرید هایت راهم من انجام میدهم....خنده ای میکنمو ازغربت این شهرم میگویم...میگویم کسی رادیده ای که درشهرخودش...دروطن خودش...احساس غربت بکند؟!
لبخندی میزندو دیوانه ای نثارم میکند...
مشکلات خودمو هویتم به کنار...با سریش بازی های جمشیدچه کنم....همکاری که به گفته ی خودش...مرا خواهان است....پندار...بعضی اوقات چشمانم رامی بندم وتصورمیکنم...درکنارم هستی...همان لحظه درنهایت لذت عذابی مرافرامیگیرد...من حق بردن نام توراهم ندارم...حق فکرکردن به پندارم را ندارم....پنداری که خودش پنداراست....بااسم توهم جنگ دارم....
اینجا به بچه های کوچک...انگلیسی درس میدم ونوزادهای شیرخوارگاه را چکاپ میکنم...بعضی اوقات که پشت میزکارم نشسته ام وخودکارم را دردست گرفته و درهپروت به سرمیبرم...به خود که میایم ....نگاهی به جوهرهای خشکیده برکاغذمی اندازم لبخند احمقانه ای برلبانم نقش میبندد...نام تورابی انکه بدانم مینویسم...
دلم که میگیرد...بچه های کوچولو را بغل میگیرم..شیشه ی شیرشان را دردهان کوچکشان آرام فرومیکنم و با قربان صدقه های مادرانه ای گریه هایشان را همراه دل سوخته ام آرام میکنم....
ن
مریم_خوب...پس تو فرهمندی؟!
من+اره خوب...
نسیم_چقدرتوکم حرفی ...
من+خوب..یکم خسته ام...
جمشید_خانوم فرهمند...اینجاراحت باشین...هرچی باشه ماهمکاریم...
من+خواهش میکنم..
مریم_خوب...برو توی اتاق استراحت کن...
من+نه..اگرمیشه...میخوام برم پیش نوزادا...
مریم_باشه همراهم بیا...
دروبازکرد
مریم_خوب...اینا نی نی کوچولوهای ماهستن....
یکی یکی اشاره میکردو اسمشونو میگفت...
مریم_این آقا کوچولو امیرعباس عشق خاله اس..البته یکم غرغروعه...7ماهشه...اینم مریلاجون 5ماهه اس که میمیرم براش....عادت بدی که داره باید برای غذاخوردنش دلقک بازی زیاد دربیاری...وایی...زینب خانوم خوش خنده 4ماهشه...همیشه ی خدا آب ازدهنش آویزونه...نبینشون همه خوابنا...چون ساعت خوابشون تنظیمه...واما...محسن جونم که 3ماهشه و نارسایی کلیه داره و هرماه به صورت اختصاصی دیالیزمیشه...قربونش برم خیلی بچه ی صبوریه....اینم امیره...9ماهشه....دندوناشم بدجوری ادیتش میکنه...اگربغلش کنی روسریتو نخ کش میکنه...مراقب این وروجکه باش...به خاطراین سه تا روسریم خراب شده...خوب دیگه اینم ازنی نی های کوچولوی نازمون....
من_میتونم برم توی اتاقم بخوابم؟!
مریم+آهان..اره...باشه...بیا...
همراهش رفتم...یه اتاق کوچیک با یه فرش خیلی ساده...یه گوشه اش تخت آهنی بود ویه حموم دسشوییو یه آشپزخونه ی نقلی...خیلی ساده...ازسرمم زیاد بود...وسایلمو گذاشتم توی اتاقو روی تخت ولوشدم....اینم ازاین...من که به اونا احتیاجی ندارم....به پنکه رو ی سقف خیره شدم.....یعنی ممکنه پشمیون بشن؟!
******
+ولی خوب این چندماهی که اینجابودین...زمان مناسبی بود که شمارو بشناسم!!
من_ببینید آقای حسینی...من نمیگم شما مرد خوبی نیستین .ولی میخوام بگم من...آدم خوبی نیستم...خیالتونو راحت کنم...من نمیخوام چه باشما...چه باکسه دیگه ای ازدواج کنم!!متوجه اید که..
جمشید+ولی خوب بهار!!؟
من_بله؟!
جمشید+عذرمیخوام خانوم فرهمند...
من_ببینید...من هنوزم سرحرفم هستم...6ماه که سهله 6سالم منو بشناسین کافی نیست...من نمیخوام ازدواج کنم...
جمشید+ولی ...
من_خواهش میکنم...نزارین حرمت ها شکسته بشه..
به سمت اتاق نوزادان رفتم...توی این 6ماهی که من اینجا بودم...هیچ بچه ای
به این موسسه اضافه نشده بود...
توی محوطه بایزی دستامو بغل گرفته بودمو بامغزخسته ام قدم میزدم...الکی الکی شیش ماه گذشت؟!یعنی منو فراموش کردن؟!
نفس عمیقی کشیدم..تاحالا شده ازخودت بدت بیاد؟!
دراتاقک..یابهتره بگم سلولم رو بازکردم...سالنامه ای که مریم برام خریده بودو بازکردم..باخودکارمشکی رنگی که رنگ این روزام بود شروع کردم نوشتن...
+شش ماه گذشته و هنوزکسی مرا نیافته....شش ماه گذشتو من درحصارتنهایی هایم زندانی حس های مبهم بوده ام...هدفی ندارم...فقط اکسیژن هدرمیدهم...
وقتی برای مریم دردودل میکنم...عسل چشم هایش ترمیشود...برایم غصه میخوردو مرا دلگرمی میبخشد...دیروزکه بازهم سفره ی دلم را برایش پهن کرده ام...قرص نانی سوخته ازتکه های قلبم را گازمیزد...
من_فراموشش کردم...دیگه بهش فکرنمیکنم...
مریم+دقیقا چندوقته که فراموشش کردی؟!
من_7ماهو12روز...
مریم+تاوقتی که...دقیقا میدونی چندوقته فراموشش کردی...یعنی هنوزم فراموشش نکردی....
تکه اشکی ازگوشه چشمم چکید..که اسیرانگشت اشاره ام گشت...درحال پاک کردن خیسی راهش بودم..گه قطره ای دیگربابازیگوشی و زرنگی..ازچشمم جاری شدو برصفحه ی سالنامه فرودآمد...
خودکار رو به حرکت درآوردم...
+ازمن میپرسد...چرا دراین شش ماه...بیرون نرفته ام؟!حتی خرید هایت راهم من انجام میدهم....خنده ای میکنمو ازغربت این شهرم میگویم...میگویم کسی رادیده ای که درشهرخودش...دروطن خودش...احساس غربت بکند؟!
لبخندی میزندو دیوانه ای نثارم میکند...
مشکلات خودمو هویتم به کنار...با سریش بازی های جمشیدچه کنم....همکاری که به گفته ی خودش...مرا خواهان است....پندار...بعضی اوقات چشمانم رامی بندم وتصورمیکنم...درکنارم هستی...همان لحظه درنهایت لذت عذابی مرافرامیگیرد...من حق بردن نام توراهم ندارم...حق فکرکردن به پندارم را ندارم....پنداری که خودش پنداراست....بااسم توهم جنگ دارم....
اینجا به بچه های کوچک...انگلیسی درس میدم ونوزادهای شیرخوارگاه را چکاپ میکنم...بعضی اوقات که پشت میزکارم نشسته ام وخودکارم را دردست گرفته و درهپروت به سرمیبرم...به خود که میایم ....نگاهی به جوهرهای خشکیده برکاغذمی اندازم لبخند احمقانه ای برلبانم نقش میبندد...نام تورابی انکه بدانم مینویسم...
دلم که میگیرد...بچه های کوچولو را بغل میگیرم..شیشه ی شیرشان را دردهان کوچکشان آرام فرومیکنم و با قربان صدقه های مادرانه ای گریه هایشان را همراه دل سوخته ام آرام میکنم....
ن
۱۰.۶k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.