توی حس و حال غمم فرو رفته بودم که باتک جیغ مریم به خودم ا
توی حس و حال غمم فرو رفته بودم که باتک جیغ مریم به خودم اومدم..سالنامه رو بستمو روی تخت گذاشتم...
مریم_بیا ناهار...
من+میل ندارم...
مریم_بیادیگه..عین نی قلیون شدی...
من+نمیتونم بخورم...
مریم_بیادیگه...میگم جمشید بیاد کا توی رودروایسی قراربگیری...
من+باشه...چرا میزنی...الان میام...
********
من_یعنی که چی؟!
مریم+خوب قراره امروز...یه دخترکوچولوی 10روزه رو بیارن!!
من_خوب که چی؟!
مریم+خوب زهرمار....احمق...یه دخترکوچولو داره به شیرخوارگاه اضافه میشه...
من_میگی چیکارکنم؟!
مریم+این دختره...تمام اقوامشو توی آتیش سوزی ازدست داده...حالا چجوریشو خدامیدونه...خداروشکر سالمه و سوختگی هم نداره....تازه..فقط هم خودش نجات پیداکرده...
من_اینم یکی مثت منه..بدبخت...
مریم+ضدحال...بریم..تاچنددقیقه ی دیگه میرسه...
من_بزارروپوشمو تنم کنم...
روپوش سفیدمو تنم کردم...همه جارو تزیین کرده بودن...بچه های شیرخوارگاه خوراکی دردست بالذت شکلاتوهای سرانگشتاشونو میمکیدن...
همه جاشادی بود...یه کوچولوی دیگه...قراربود به این جمع اصافه بشه...
پنج مین بعد دخترکوچولوی قنداقی نازی توی یک کالسکه خوابیده بود..رووسط سالن نگه داشتن....اعجاز..مدیراین شیرخوارگاه به سمت اون فرشته ی پاک رفتو بغلش کرد..بعدازسخنرانی کوتاهی یچه رو گذاشت توی کالسکه...
اعجاز_خوب....این دخترکوچولو...10روزشه...وبه خاطر نوزاد بودنش نیازشدیدی به مراقبت داره بین شما بهیارهای عزیزوپرستارای گل و پزشک های محترم...باید یکی رو انتخاب کنیم که خانوم باشه...خوب من اسم تموم شما خانومای محترمو نوشتم و توی این ظرف ریختم...انتظاردارم هرکی اسمش دراومد...باآغوش باز...مادرانه ازاین فرشته استقبال کنه و ازش مراقبت کنه...
همه دست زدن.دست به سینه ایستاده بودم و ازخدامیخواستم که من درنیام...
اعجاز_کسی که افتخارخدمت کردن به این نوزادشیرخواره روپیداکرده.......کسی نیست جز.....بهاره....فرهمند...
همه دست میزدن....ومن دماغم ازعصبانیت چین خورده بود....اینم ازشانس خوشکلم!!!خودم کم بودم..چطوری 24ساعت این بچه رو تحمل کنم...اعجازاشاره داد که برم جلو واین بچه رو بغل بگیرم...
آروم زیرگردنشو گرفتموبغلش کردم...چشمام ترشده بود...نه به خاطراین بچه...یاد زیبا افتادم...دختری که یک ماه تمام...ترخشکش کردم...مثل مادرش بودم...یعنی الان دیبا چیکارمیکنه...بردیا چی؟!بهراد هرروز بهش شکلاتشو میده؟!وقتی میخوادبره مهدکودک...کسی هست که یه ماچ گنده روی لپش بکنه و با ذکرپدرسوخته راهیش کنه؟!زیبا خیلی بدخوابه..باید روی پابزاریشو تکونش بدی و لالایی بخونی تا بتونه بخوابه...بردیا چی؟!اگریه شب قصه نشنوه نمیخوابه...کی هرشب یه لیوان شیردست بچم میده؟!و شعرشیربخوری سیرمیشی رو براش میخونه؟!کی وقتی حمامش میکنه باسشوارو پریدن روتخت و قلقلک دادنش باهاش خوش میگذرونه...دیگه طاقت نیوردم..بچه رو گذاشتم توی کالسکه و با دو بدون توجه به اطراف و اطرافیانم...به سمت اتاقم دویدم...
روی تخت ولوشدم ...با بالشتم جیغماو تونطفه خفه میکردم....اشکای داغم سرازیر شدن....نمیشد...هیچ جوری این ذهن لعنتی پاک نمیشد...کاش یکی یه پاک کن برداره...خاطراتمو پاک کنه
دستی روی کمرم نشست..مریم بود...کنارتختم نشسته بودو باهام گریه میکرد...
من_چرا؟!چراوقتی فهیمدی من دخترکیم....دخترچه کسیم...چرا توهم مث بقیه ولم نکردی.چرا بهم نفرت نشون ندادی...
مریم+من دوست دارم.تومثل خواهرمی...
بلندشدم...یقه ی روپوششو چسبیدم....
من_د..بدبخت...خودت نمیدونی.توهم ازمن .ازهویت من...ازوجود من بدت میاد...متنفری..توهم منو لجن میبینی...من مادرم هرزه بوده..پدرم قاتل..قاچاقچی...دزد...کثیف..گناهکاربوده..توچرا ازمن نمیترسی...چرا منو پس نمیزنی..چرا معادله هامو خراب کردی....چرا!
مریم+چون درکت میکنم..
********
سمیرا
*****
_نمیدونم چیکارکنم...عاجزشدم....
من+خودت خواستی...هی گفتیم تنهاس...هی گفتیم الان موقعیته خطرناکیه..تنهاش نزار...خودت ولش گردی...عموهم ولش کرد..بهرادم ولش کرد...
پندار_تمام شهرارو گشتم...هیچ جایی نبود...حتی ازمارتاهم پرسیدم...یکی دوبارم رفتم اونجا پیش مارتا...نبود....توی واحدایی که مشترک خریدیم هم نبود..اصفهان شیرازیاسوج تهران همه جاروگشتم..نیست...
من+من دیگه...بهت کاری ندارم...
عمه_پندار...هیچووقت نمیبخشمت...
پندار باعصبانیت ازدربیرون رفت...
فکرشم نمیکردم برادرمن...اینجوری باشه...
با ماشین به سمت خونه ی عموفرهادرفتم..درست یه ماه بعدرفتن بهار فهمید که چه غاطی کرده...ولی نمیشد...نمیشددرستش کرد..اون حتی به من هم اعتماد نکرده...ماشینو یه گوشه پارک کردم..خاله سمانه درو وارکرد..توی این 7ماهی که بهاره نیستش...هیچ کس لبخندی روی لباش نیومده...
وارد پذیرایی شدم..
بهراد یه گوشه روی زمین سرشو توی دستاش گرفته بودو عم باد گرفته بو
مریم_بیا ناهار...
من+میل ندارم...
مریم_بیادیگه..عین نی قلیون شدی...
من+نمیتونم بخورم...
مریم_بیادیگه...میگم جمشید بیاد کا توی رودروایسی قراربگیری...
من+باشه...چرا میزنی...الان میام...
********
من_یعنی که چی؟!
مریم+خوب قراره امروز...یه دخترکوچولوی 10روزه رو بیارن!!
من_خوب که چی؟!
مریم+خوب زهرمار....احمق...یه دخترکوچولو داره به شیرخوارگاه اضافه میشه...
من_میگی چیکارکنم؟!
مریم+این دختره...تمام اقوامشو توی آتیش سوزی ازدست داده...حالا چجوریشو خدامیدونه...خداروشکر سالمه و سوختگی هم نداره....تازه..فقط هم خودش نجات پیداکرده...
من_اینم یکی مثت منه..بدبخت...
مریم+ضدحال...بریم..تاچنددقیقه ی دیگه میرسه...
من_بزارروپوشمو تنم کنم...
روپوش سفیدمو تنم کردم...همه جارو تزیین کرده بودن...بچه های شیرخوارگاه خوراکی دردست بالذت شکلاتوهای سرانگشتاشونو میمکیدن...
همه جاشادی بود...یه کوچولوی دیگه...قراربود به این جمع اصافه بشه...
پنج مین بعد دخترکوچولوی قنداقی نازی توی یک کالسکه خوابیده بود..رووسط سالن نگه داشتن....اعجاز..مدیراین شیرخوارگاه به سمت اون فرشته ی پاک رفتو بغلش کرد..بعدازسخنرانی کوتاهی یچه رو گذاشت توی کالسکه...
اعجاز_خوب....این دخترکوچولو...10روزشه...وبه خاطر نوزاد بودنش نیازشدیدی به مراقبت داره بین شما بهیارهای عزیزوپرستارای گل و پزشک های محترم...باید یکی رو انتخاب کنیم که خانوم باشه...خوب من اسم تموم شما خانومای محترمو نوشتم و توی این ظرف ریختم...انتظاردارم هرکی اسمش دراومد...باآغوش باز...مادرانه ازاین فرشته استقبال کنه و ازش مراقبت کنه...
همه دست زدن.دست به سینه ایستاده بودم و ازخدامیخواستم که من درنیام...
اعجاز_کسی که افتخارخدمت کردن به این نوزادشیرخواره روپیداکرده.......کسی نیست جز.....بهاره....فرهمند...
همه دست میزدن....ومن دماغم ازعصبانیت چین خورده بود....اینم ازشانس خوشکلم!!!خودم کم بودم..چطوری 24ساعت این بچه رو تحمل کنم...اعجازاشاره داد که برم جلو واین بچه رو بغل بگیرم...
آروم زیرگردنشو گرفتموبغلش کردم...چشمام ترشده بود...نه به خاطراین بچه...یاد زیبا افتادم...دختری که یک ماه تمام...ترخشکش کردم...مثل مادرش بودم...یعنی الان دیبا چیکارمیکنه...بردیا چی؟!بهراد هرروز بهش شکلاتشو میده؟!وقتی میخوادبره مهدکودک...کسی هست که یه ماچ گنده روی لپش بکنه و با ذکرپدرسوخته راهیش کنه؟!زیبا خیلی بدخوابه..باید روی پابزاریشو تکونش بدی و لالایی بخونی تا بتونه بخوابه...بردیا چی؟!اگریه شب قصه نشنوه نمیخوابه...کی هرشب یه لیوان شیردست بچم میده؟!و شعرشیربخوری سیرمیشی رو براش میخونه؟!کی وقتی حمامش میکنه باسشوارو پریدن روتخت و قلقلک دادنش باهاش خوش میگذرونه...دیگه طاقت نیوردم..بچه رو گذاشتم توی کالسکه و با دو بدون توجه به اطراف و اطرافیانم...به سمت اتاقم دویدم...
روی تخت ولوشدم ...با بالشتم جیغماو تونطفه خفه میکردم....اشکای داغم سرازیر شدن....نمیشد...هیچ جوری این ذهن لعنتی پاک نمیشد...کاش یکی یه پاک کن برداره...خاطراتمو پاک کنه
دستی روی کمرم نشست..مریم بود...کنارتختم نشسته بودو باهام گریه میکرد...
من_چرا؟!چراوقتی فهیمدی من دخترکیم....دخترچه کسیم...چرا توهم مث بقیه ولم نکردی.چرا بهم نفرت نشون ندادی...
مریم+من دوست دارم.تومثل خواهرمی...
بلندشدم...یقه ی روپوششو چسبیدم....
من_د..بدبخت...خودت نمیدونی.توهم ازمن .ازهویت من...ازوجود من بدت میاد...متنفری..توهم منو لجن میبینی...من مادرم هرزه بوده..پدرم قاتل..قاچاقچی...دزد...کثیف..گناهکاربوده..توچرا ازمن نمیترسی...چرا منو پس نمیزنی..چرا معادله هامو خراب کردی....چرا!
مریم+چون درکت میکنم..
********
سمیرا
*****
_نمیدونم چیکارکنم...عاجزشدم....
من+خودت خواستی...هی گفتیم تنهاس...هی گفتیم الان موقعیته خطرناکیه..تنهاش نزار...خودت ولش گردی...عموهم ولش کرد..بهرادم ولش کرد...
پندار_تمام شهرارو گشتم...هیچ جایی نبود...حتی ازمارتاهم پرسیدم...یکی دوبارم رفتم اونجا پیش مارتا...نبود....توی واحدایی که مشترک خریدیم هم نبود..اصفهان شیرازیاسوج تهران همه جاروگشتم..نیست...
من+من دیگه...بهت کاری ندارم...
عمه_پندار...هیچووقت نمیبخشمت...
پندار باعصبانیت ازدربیرون رفت...
فکرشم نمیکردم برادرمن...اینجوری باشه...
با ماشین به سمت خونه ی عموفرهادرفتم..درست یه ماه بعدرفتن بهار فهمید که چه غاطی کرده...ولی نمیشد...نمیشددرستش کرد..اون حتی به من هم اعتماد نکرده...ماشینو یه گوشه پارک کردم..خاله سمانه درو وارکرد..توی این 7ماهی که بهاره نیستش...هیچ کس لبخندی روی لباش نیومده...
وارد پذیرایی شدم..
بهراد یه گوشه روی زمین سرشو توی دستاش گرفته بودو عم باد گرفته بو
۱۴.۱k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.