نازنینم 28سالمه داداشم شوهرم پزشکن ولی از اون پزشکای مهرب
نازنینم 28سالمه داداشم شوهرم پزشکن ولی از اون پزشکای مهربون😊 اسم داداشم نیما 28سالشه یعنی دوقلو هستیم و پزشکه و شوهرم سهیل سی سالشه و تخصص اطفال داره و دخترم حلما سه سالشه و فوق العاده شیطونه اوفففف 😊 😊 برم سراغ خاطرم ببخشید اگه بد شد 😔 اوایل ماه فروردین بود که حلما خانم مریض شد که همسرم معاینش کرد گفت الان خیلی حالش بد نیس ولی یه امپول بزنم بهش بهتره ولی من گفتم سهیل بیخیال من میترسم گفت میبرمش مطب با نیما بهش میزنیم به نیما زنگ زدم اومد خونمون معاینش که کرد رو به شوهرم گفت اقا سهیل حالش خیلی بد نیس ولی یه امپول بهش بزنید اسم امپولرو یادم نمیاد😬 😬 من گفتم نیما داداش نههههه😭 😭 😭 گفت اصن هرچی شوهرت بگه که سهیل کفت منم همینو میگم ولی نیما جان مبدونی که من دلشو ندارم بهش بزنم امپول زدنش دست خودتو میبوسه نیما کپ کرده بود گفت چیییی؟😳 😳 من امپول بزنم عمرا سهیل خان همچین چیزیو از کلت بکن بیرون 😆 بعد من سرشون داد کشیدم گفتم چی چی هی میگین حالش بچم خوبه و امئولم لازم نکرده چون واقعا ناراحت بودم معلوم بود دوتاشون ناراحتن چون نوه اول خانواده بود و یه دو سه روزی باباش بهش شربت اینا میداد یه شب سهیل و نیما شیفت بودن یه دفعه دیدم حلما شده شبیه لبو 😢 😢 😢 زنگ زدم بهشون دوتاییشون گفتن سریع ماشینو بردار بیا بیمارستان😢 منم سریع لباس پوسیدمو رفتم سوار ماشین شدم وسط راه یه موتوری بود دوتا پسر جوون بودن داشتن کرم میریختن که یه دفعه اومد حلوی من پیچید و رو به من با اشاره گفت بیا جلو وایسا کارت دارم😨 😨 😱 😱 من که واقعا داستم سکته میکردم تا اونجا رفتم ولی در ماشین قفل و پنجره ها بالا بود یه دفعه دیدم وایسادن دم اون فلکه چاقوهاشونو در اوردن منم از همون شبشه گفتم جلوی کلانتر ی منتظرتونم چون کلانتری صد متر بعدش بود اینقدر میترسیدم که گازش و گرفتم و دیدم ترسیدن نمیان دنبالم و سریع رسیدم به بیمارستان و زنگ زدم به سهیل گفتم بپر بیا گفت خب بیا بالا گفتم بیا پایین من تا تورو نبینم در و باز نمیکنم گفت دیوونه اومدم و قطع کرد و اومد چون واقعا میترسیدم یه وقت دنبالم اومده باشن😑 بردمش و استاد نیماهم بود رو به دوناشون کرد و گفت الان باید این بچه رو میاوردینش نمیگین تشنج میکرد؟؟ منم گفتم اقای دکتر حالش چطوره چون من جای دخترش بودم گفت دخترم یه ذره درد میکشه که نمیتونم کاری کنم😢 😢 که سهیلم عصبانی بود سر من داد کشید البته باورتون نمیشه تو پنج سال زندگی تاحالا صدای دادشو نشنیده بودم و همه تعجب کردن بهم گفت چند باز بهت گفتم یه امپول بزنه زود تر خوب میشه گوش نمیکنی تازه مارم دعوت میکنی که نیما گفت سهیل الان اینجا جای دعوا نیس وقتی دختروتو تو این حال میبینی که دکتره سارافون حلمارو در اورد و شورتشم در اورد حلماهم که ترسیده بود شروع کرد گریه کردن اون گریه میکرد من گریه میکردم سهیل از دادش پشیمون شده بود ولی من نازم خریدار نداره😊 نیما اومد پیشم گفت ابجی شما میشه بری بیرون؟؟ به زور منو کردن بیرون و یه دفعه صدای گریه حلمارو شنیدم یعنی اینقدر کریه کردم همه از بغلم رد میشدن با تعجب نگاه میکردن یه دفعه نیما با گریه اومد بیرون گفتم نیما چی شد گفت هیچی طاقت گریه حلمارو ندارم و بعدش سهیل با ناراحتی اومد و کلی منتمو کشید تا عذر خواهی البته فرداش برام گل و اینا خرید و بردمون بیرون و حلما تا منو دید پرت کرد خودسو تو بغلش استاد نیما زد زیر خنده گفت نگاه کن مادر و دخترو و رو به من گفت خانم سمیعی امیدوارم زود تر بهتر شه و به خانواده سلام برسون
۹.۴k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.