5 فصل دوم ( قسمتِ چهلم )
5 فصل دوم ( قسمتِ چهلم )
اما از این خبرا نبود در راحت باز شد و با کفش رفت تو. پس منم گفتم گورِ بابای کثیفی و رفتم تو. کفشاش و با یه رو فرشی عوض کرد و به یه کمد داخلِ دیوار اشاره کرد و گفت:
ـ می تونی از اونجا برداری.
پوزخندی زدم و کفشام و در آوردم بدونِ پوشیدنِ چیزی رفتم داخل. انگار یادش رفته ما کجا زندگی می کنبم. برقا رو روشن کرد و من تازه فرصت کردم خونه ای که احتمالاً واسه خودشِ و ببینم.
یه پذیرایی که نه کوچیک بود نه بزرگ. میز ناهار خوریِ نسکافه ای رنگی زیرِ اپن بود. آشپزخونه با ام دی افای تیره و ست نارنجی و سفید پر شده بود.
تو پذیرایی یه دست راحتیِ نسکافه ای ـ قهوه ای داشت. دو تا کاناپۀ راحتی به صورتِ اریب رو به روی تلوزیون گذاشته بود و پنجره ها با پردۀ کتان حریرِ کرم نسکافه ای نمایِ بیشتری داشتن. تابلویِ معرقِ اِن یکاد رو دیوار خودنمایی می کرد و رو یکی از دیوار ها چندین قابِ عکس بود که احتمالاً خانوادگی بودن. رو دیوار بعدی یه عکس از یه پسرِ خیلی جذاب بود. که من در نگاهِ اول عاشقِ اون بازوهای نازنینش شدم. یه شلوارِ جینِ مشکی و یه بلوزِ سفید پوشیده بود. آستیناش و تا زده بود و دستایِ عضله ایش کاملاً مشخص بود. یقه اش تا روی سینه هاش باز بود. که پلاکِ فروَهرش مشخص شده بود. یه دستش تقریبا روی معده اش قرار داشت و آرنجِ اون یکی دستش و روی همین دستش تکیه داده بود و یه کلتِ کمری تو دستش بود. که سَرِ کُلت و رو چونه اش نگه داشته بود و با چشمایی که ریز شده بود تو دوربین و نگاه می کرد.
ـ اگه بازرسیت تموم شد. حموم و آماده کردم. بهتره تا این کوفتگی ها کار دستت نداده یه دوشِ آبِ گرم بگیری. تا اون موقع یه چیزی برای خوردن پیدا می کنم.
ـ نه اومدم پیک نیک نه قرارِ برم عروسی حرفت و بزن باس برم. اگه نرم خواهرم خوابش نمی بره.
چونه اش و خاروندو همونطور که یه چیزی و تو پیریسِ برق می زد گفت:
ـ سرکش بودن به نفعت نیست. بهتره به حرفم گوش بدی تا زودتر ببرمت که داری دیوونه ام می کنی.
ـ من جایی نمی رم.
ـ از حمومِ دو نفره خوشم میاد! مخصوصاً که بخوام کسی ماساژم بده یا من تنِ کوفتـۀ کسی و...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
ـ ما داریم می ریم حموم الان می آییم.
ـ مگه شما چند نفرید؟! خوش بگذره.
پسرۀ کُلَنگ، جلبک، روانی می خواس با ما بیاد ماساژش بدیم یا جدِ سادات آخرِ زمون شده. رفتم تو اتاقی که نشون داده بود. چشمم رو تخت به یه دست لباسِ دخترونه خورد. "ما خوش نداریم لباسِ کسی و بپوشیم."
این حرفی بود که بلند زدم و اون در جواب گفت:
ـ پس عمه ام بود از خونه جهانشهر برا عروسیِ سخندون لباس کش رفت؟ زود باش دیر کنی میام تو حموم.
اه بیبین آبرو برامون نمونده ها. حالا از دین و ایمونمون خبر داره. نمی شه جلوش قُپی بیاییم. پسرۀ پشمالو. ای کاش سیبیلاش و برداره ببینم چه شکلیِ.
اوه با دیدنِ وان چشمام گرد شد. ما از اینا تو فیلم هندی زیاد دیده بودیم. گرمِ گرم بود. لباسم و همونجا پرت کردم و رفتم توش. انقدر آب بی حسم کرده بود که داشت چشمام گرم می شد. از هر چی که روی یه قسمتِ چوبی کناری وان بود ریختم تو وان در عرضِ چند ثانیه کف اومده بود تا حَلقم. جل الخالق به حقِ وانِ ندیده و کفِ نشنیده.
تقه ای به در خورد که من و از حالِ خر ذوقی کشید بیرون:
ـ تموم نشد؟ واقعا تو کنجکاو نیستی چیزی بدونی؟ عجیبِ تو که خیلی فضول بودی.
این و که گقت خودمم یادم اومد که تا حالا ازش نپرسیدم قضیه چیه و تو محلِ ما چه می کنه. خواستم حرفی بزنم که گفت:
ـ من می رم حموم. اومدی نگران نشون تا بیام.
ـ چــیش... جنازه ات بیاد! مگه چند تا حموم دارید؟
با صدای که خنده توش موج می زد گفت:
ـ ندید بدید بازی در نیار. در ضمن چیزی هم کش نرو. من به وسائلم حساسم.
کثافت. چی فرک کرده؟ که ما دزدیم؟
ـ آقای سرهنگ این وصله ها به ما نمی چسبه.
بلند خندید و با صدایی که انگار دور تر شده بود گفت:
ـ ســرگرد الـهـی زری جـــون!
نگاه کنا می دونه ما بدمون میاد هی زری زری می کنه. زری و درد و هزار مرض. به خاطرِ همین زری گفتنا بود که اسممون و عوض کردیم. یادش بخیر. انقدر رفتیم بالا شهر و برگشتیم تا بتول تونست لقبِ " بِتی " و برای خودش دست و پا کنه و من هم اسمی انتخاب کردم که اهلِ محل لطف کردن و خلاصه اش کردن و شد ساتی. البته ما جذبه داشتیم همه به این اسممون عادت کردن. اما به بتول، بتی نگفتن هیچ چون یکم اضافه وزن داره لقبش شد بتول گردو. یه پسرِ هم که خاطرش و می خواست بش می گفت بتی گردو.
یه نگاهی به دور و بر انداختم؟ حالا باس چجوری خودم و بشورم؟ با کف برم بیرون؟! اوه این با کلاسا چه کثیف خودشون و می شورن. با دیدنِ دوش فهمیدم قضیه چیه. البته شاید راهِ دیگه ای هم باشه من که بهتر از این بلت نیستم. بلند شدم و خودم و تند تند شستم و رفتم بیرون.
در
اما از این خبرا نبود در راحت باز شد و با کفش رفت تو. پس منم گفتم گورِ بابای کثیفی و رفتم تو. کفشاش و با یه رو فرشی عوض کرد و به یه کمد داخلِ دیوار اشاره کرد و گفت:
ـ می تونی از اونجا برداری.
پوزخندی زدم و کفشام و در آوردم بدونِ پوشیدنِ چیزی رفتم داخل. انگار یادش رفته ما کجا زندگی می کنبم. برقا رو روشن کرد و من تازه فرصت کردم خونه ای که احتمالاً واسه خودشِ و ببینم.
یه پذیرایی که نه کوچیک بود نه بزرگ. میز ناهار خوریِ نسکافه ای رنگی زیرِ اپن بود. آشپزخونه با ام دی افای تیره و ست نارنجی و سفید پر شده بود.
تو پذیرایی یه دست راحتیِ نسکافه ای ـ قهوه ای داشت. دو تا کاناپۀ راحتی به صورتِ اریب رو به روی تلوزیون گذاشته بود و پنجره ها با پردۀ کتان حریرِ کرم نسکافه ای نمایِ بیشتری داشتن. تابلویِ معرقِ اِن یکاد رو دیوار خودنمایی می کرد و رو یکی از دیوار ها چندین قابِ عکس بود که احتمالاً خانوادگی بودن. رو دیوار بعدی یه عکس از یه پسرِ خیلی جذاب بود. که من در نگاهِ اول عاشقِ اون بازوهای نازنینش شدم. یه شلوارِ جینِ مشکی و یه بلوزِ سفید پوشیده بود. آستیناش و تا زده بود و دستایِ عضله ایش کاملاً مشخص بود. یقه اش تا روی سینه هاش باز بود. که پلاکِ فروَهرش مشخص شده بود. یه دستش تقریبا روی معده اش قرار داشت و آرنجِ اون یکی دستش و روی همین دستش تکیه داده بود و یه کلتِ کمری تو دستش بود. که سَرِ کُلت و رو چونه اش نگه داشته بود و با چشمایی که ریز شده بود تو دوربین و نگاه می کرد.
ـ اگه بازرسیت تموم شد. حموم و آماده کردم. بهتره تا این کوفتگی ها کار دستت نداده یه دوشِ آبِ گرم بگیری. تا اون موقع یه چیزی برای خوردن پیدا می کنم.
ـ نه اومدم پیک نیک نه قرارِ برم عروسی حرفت و بزن باس برم. اگه نرم خواهرم خوابش نمی بره.
چونه اش و خاروندو همونطور که یه چیزی و تو پیریسِ برق می زد گفت:
ـ سرکش بودن به نفعت نیست. بهتره به حرفم گوش بدی تا زودتر ببرمت که داری دیوونه ام می کنی.
ـ من جایی نمی رم.
ـ از حمومِ دو نفره خوشم میاد! مخصوصاً که بخوام کسی ماساژم بده یا من تنِ کوفتـۀ کسی و...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
ـ ما داریم می ریم حموم الان می آییم.
ـ مگه شما چند نفرید؟! خوش بگذره.
پسرۀ کُلَنگ، جلبک، روانی می خواس با ما بیاد ماساژش بدیم یا جدِ سادات آخرِ زمون شده. رفتم تو اتاقی که نشون داده بود. چشمم رو تخت به یه دست لباسِ دخترونه خورد. "ما خوش نداریم لباسِ کسی و بپوشیم."
این حرفی بود که بلند زدم و اون در جواب گفت:
ـ پس عمه ام بود از خونه جهانشهر برا عروسیِ سخندون لباس کش رفت؟ زود باش دیر کنی میام تو حموم.
اه بیبین آبرو برامون نمونده ها. حالا از دین و ایمونمون خبر داره. نمی شه جلوش قُپی بیاییم. پسرۀ پشمالو. ای کاش سیبیلاش و برداره ببینم چه شکلیِ.
اوه با دیدنِ وان چشمام گرد شد. ما از اینا تو فیلم هندی زیاد دیده بودیم. گرمِ گرم بود. لباسم و همونجا پرت کردم و رفتم توش. انقدر آب بی حسم کرده بود که داشت چشمام گرم می شد. از هر چی که روی یه قسمتِ چوبی کناری وان بود ریختم تو وان در عرضِ چند ثانیه کف اومده بود تا حَلقم. جل الخالق به حقِ وانِ ندیده و کفِ نشنیده.
تقه ای به در خورد که من و از حالِ خر ذوقی کشید بیرون:
ـ تموم نشد؟ واقعا تو کنجکاو نیستی چیزی بدونی؟ عجیبِ تو که خیلی فضول بودی.
این و که گقت خودمم یادم اومد که تا حالا ازش نپرسیدم قضیه چیه و تو محلِ ما چه می کنه. خواستم حرفی بزنم که گفت:
ـ من می رم حموم. اومدی نگران نشون تا بیام.
ـ چــیش... جنازه ات بیاد! مگه چند تا حموم دارید؟
با صدای که خنده توش موج می زد گفت:
ـ ندید بدید بازی در نیار. در ضمن چیزی هم کش نرو. من به وسائلم حساسم.
کثافت. چی فرک کرده؟ که ما دزدیم؟
ـ آقای سرهنگ این وصله ها به ما نمی چسبه.
بلند خندید و با صدایی که انگار دور تر شده بود گفت:
ـ ســرگرد الـهـی زری جـــون!
نگاه کنا می دونه ما بدمون میاد هی زری زری می کنه. زری و درد و هزار مرض. به خاطرِ همین زری گفتنا بود که اسممون و عوض کردیم. یادش بخیر. انقدر رفتیم بالا شهر و برگشتیم تا بتول تونست لقبِ " بِتی " و برای خودش دست و پا کنه و من هم اسمی انتخاب کردم که اهلِ محل لطف کردن و خلاصه اش کردن و شد ساتی. البته ما جذبه داشتیم همه به این اسممون عادت کردن. اما به بتول، بتی نگفتن هیچ چون یکم اضافه وزن داره لقبش شد بتول گردو. یه پسرِ هم که خاطرش و می خواست بش می گفت بتی گردو.
یه نگاهی به دور و بر انداختم؟ حالا باس چجوری خودم و بشورم؟ با کف برم بیرون؟! اوه این با کلاسا چه کثیف خودشون و می شورن. با دیدنِ دوش فهمیدم قضیه چیه. البته شاید راهِ دیگه ای هم باشه من که بهتر از این بلت نیستم. بلند شدم و خودم و تند تند شستم و رفتم بیرون.
در
۵۰۰.۹k
۰۹ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.