8 قسمت هفتاد و یکم
8 قسمت هفتاد و یکم
با احساسِ اینکه یکی داره دست بمون می زنه فوری چشمامون و باز کردیم. حالمون خوش نبود اما اونقدا خر نیستیم که نفهمیم یکی داره یه کارایی می کنه. بله یکی داشت مارو دستمالی می کرد.
دست انداختم رو مچِ کسی که سعی داشت دستش و بذاره زیرِ زانوهام.
مطمعناً فرزام بود. با بیحالی در حالی که چشمام بسته بود و مچش و محکم فشار دادم و گفتم:
ـ از اول هم می دونستم اومدی تو سایتِ ما. مچت و گرفتم!
ـ با سوال گفت؟ چی ؟ سایت؟ کدوم سایت؟! دستم و ول کن!
اه خنگم که هست یا خودش و زده به اون راه. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ـ خودت و نزن به کوچه علی چپ که بن بستِ. منظورم اینه که رفتی تو نخِ ما. به ما آمار می دی.
نچ نچی کرد و دستم و که رو دستش بود پرت کرد:
ـ دخترۀ متوهم. فکر کردم غش کردی خواستم بلندت کنم. حالا که حالت خوبه بلند شو زودتر باید بریم بالا.
چشمام و باز کردم. اه به خشکی شانس. حالا یکی خواست مارو بلد کنه ها. زیر لبی غر غر کردم و به خودم لعنت فرستادم. با بیحالی پیاده شدم و اومدم بیرون و در و محکم بستم.
به پشتِ ماشین تکیه دادم و با چشمای خمارم به اون که رو به روی آسانسور ایستاده بود و نگاهم می کرد گفتم:
ـ بیا مارو بغل کن!
پررویِ زیرِ لبی گفت و دوباره دکمه رو آسانسور و زد. عجبــا. بلند گفتم:
ـ کثافتِ مرض!
پاش و به حالتِ چخِ کردنِ گربه زد رو زمین که ترسیدم و با عجله رفتم پشتِ ماشین. غش غش خندید و رفت تو آسانسور. ببن خودش اذیت می کنه ها. وقتی دید نمی رم گفت:
ـ برم بالا درِ آسانسور و نمی بندم که با پله بیای ها.
این و گفت و دکمه طبقه و زد. من که دیدم شوخی نداره با سر دوییدم سمتِ آسانسور و با اون حالم شیرجه زدم تو.
کله ام با سینه اش محکم برخورد کرد. با هم سوارِ آسانسور شدیم. همونطور که نگاهم می کرد گفت:
ـ وحشـــی.
ـ تویــــــــــــــی .
ـ بی ادب! زبون زدی؟!
با تعجب گفتم:
ـ چیو؟!
ـ لبت و دیگه.
ـ هــا! نه بابا. اون و که یکی دیگه باید زبون می...
حرفم و قطع کردم. زیر چشمی نگاهش کردم. ساعتش و نگاه کرد و بیخیالِ حرفِ من گفت:
ـ ببخشید حواسم پرت شد چی می گفتیم؟... مــم خوب پس همونِ که خیلی حالت بد نیست!
وقتی به رو نیاورد یه کم خجالت کشیدم و بعد مثلِ همیشه بیخیال شدم. سرم و تکیه دادم به آینه و با ناله گفتم:
ـ تو به این می گی خوب؟! انگار دارم میارم بالا.
اومد نزدیکتر. پشتِ دستش و گذاشت رو پیشونیم و بعد زیرِ چشمام و لمس کرد.
ـ الان رفتیم بالا حتما باید شیر بخوری. خوب میشه چیزی نیست.
آسانسور که ایستاد همونجور آروم و بی جون باهاش رفتم سمتِ خونه و مستقیم رو مبل ها نشستم. معلوم نبود آفتاب از کدوم طرف درومده. آقا تا دو دِیقه پیش هزار چی بارمون کرد بهمون وحشی گفت، حالا رفت واسمون شیر آورد.
ـ نمی خورم!
ـ باید بخوری!
بیا چشمش زدم! کلاً شعـــور تو زندگیش جایی نداره. همه اش زور می گه. دهن کجی کردم و شیر و خوردم.
همینکه شیرم تموم شد با دستش پشتِ گردنم و گرفت و فشار داد:
ـ یه بار دیگه ادایِ من و در بیاری گردنت و می شکنم. خــب؟!
ـ آی آی. خب خب. بابا آآآی. باشه!
کثافتِ نجس. دیده من حال ندارما. بذار حالم خوب شه یه بلایی سرت میارم. نشست رو به روم:
ـ خـــب زری جون. کلید و دفتر.
بیخیالِ مدلِ صدا کردنش با اسمِ کلیت دوباره نیشم تا گوشم باز شد. نیم نگاهی بهش انداختم و در کیفم و باز کردم و حلقۀ بزرگِ کلیتارو که حداقل صد تا کلیت روش بود و گذاشتم رو میز.
با چشمای گرد شده نگاهی به کلیتا انداخت و گفت:
ـ این چیه!؟ وااای می دونستم گند می زنی.
و وا رفت رو مبل. دیگه داشت سکته می کرد. اون یکی کلیت هم در آوردم و گذاشتم کنارشون.
ـ اینا همه کنارِ هم بود منم آوردمشون.
اون کلیت قهوه ای و برداشت و کمی نگاهش کرد و گذاشت رو میز. متفکر در حالی که نگاهش رو اون دسته کلیت ها بود گفت:
ـ کارِ درستی نکردی. امیر که دفتر و کلید و میشناخته هیچ وقت نمیاد این اضافه ها رو برداره و بارش و سنگین کنه!
ـ خب! خب! رد گم کنی یا چه می دونم هر چی.
چیزی نگفت. سرش و کج کرد و به کیفِ خالیم نگاه کرد و با شک گفت:
ـ و دفتر؟!
با یادِ اینکه دفتر و کجا گذاشتم آب دهنم و قورت دادم. حالا چطور درش بیارم؟
ـ دفتر و باس بعدا بهت بدیم.
اخمی کرد و گفت:
ـ همین الان!
قسمت هفتاد و دوم.
عجب سرتقیِ ها.
ـ بعداً! نمی شه جون تو.
اخمش شدیدتر شد. و کمی اومد جلوتر نشست و با جدیت گفت:
ـ من و که میشناسی؟!
پوفی کشیدم و گفتم:
ـ آره می دونم چه کله خری هستی روت و کن اونور.
وقتی دیدم مثل بز داره نگاهم می کنه گفتم:
ـ یا تو روت و کن اونور یا ما روت و کنیم اونور!
چشم غره ای بهم رفت و سرش و گرفت پایین. وا فهمید؟!
بلند شدم و دفتر و از تو لباسم کشیدم پایین. هنوز کامل پیرهن و نداده بودم پایین که سرش و آورد بالا. جیغی زدم و بلند گفتم:
با احساسِ اینکه یکی داره دست بمون می زنه فوری چشمامون و باز کردیم. حالمون خوش نبود اما اونقدا خر نیستیم که نفهمیم یکی داره یه کارایی می کنه. بله یکی داشت مارو دستمالی می کرد.
دست انداختم رو مچِ کسی که سعی داشت دستش و بذاره زیرِ زانوهام.
مطمعناً فرزام بود. با بیحالی در حالی که چشمام بسته بود و مچش و محکم فشار دادم و گفتم:
ـ از اول هم می دونستم اومدی تو سایتِ ما. مچت و گرفتم!
ـ با سوال گفت؟ چی ؟ سایت؟ کدوم سایت؟! دستم و ول کن!
اه خنگم که هست یا خودش و زده به اون راه. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ـ خودت و نزن به کوچه علی چپ که بن بستِ. منظورم اینه که رفتی تو نخِ ما. به ما آمار می دی.
نچ نچی کرد و دستم و که رو دستش بود پرت کرد:
ـ دخترۀ متوهم. فکر کردم غش کردی خواستم بلندت کنم. حالا که حالت خوبه بلند شو زودتر باید بریم بالا.
چشمام و باز کردم. اه به خشکی شانس. حالا یکی خواست مارو بلد کنه ها. زیر لبی غر غر کردم و به خودم لعنت فرستادم. با بیحالی پیاده شدم و اومدم بیرون و در و محکم بستم.
به پشتِ ماشین تکیه دادم و با چشمای خمارم به اون که رو به روی آسانسور ایستاده بود و نگاهم می کرد گفتم:
ـ بیا مارو بغل کن!
پررویِ زیرِ لبی گفت و دوباره دکمه رو آسانسور و زد. عجبــا. بلند گفتم:
ـ کثافتِ مرض!
پاش و به حالتِ چخِ کردنِ گربه زد رو زمین که ترسیدم و با عجله رفتم پشتِ ماشین. غش غش خندید و رفت تو آسانسور. ببن خودش اذیت می کنه ها. وقتی دید نمی رم گفت:
ـ برم بالا درِ آسانسور و نمی بندم که با پله بیای ها.
این و گفت و دکمه طبقه و زد. من که دیدم شوخی نداره با سر دوییدم سمتِ آسانسور و با اون حالم شیرجه زدم تو.
کله ام با سینه اش محکم برخورد کرد. با هم سوارِ آسانسور شدیم. همونطور که نگاهم می کرد گفت:
ـ وحشـــی.
ـ تویــــــــــــــی .
ـ بی ادب! زبون زدی؟!
با تعجب گفتم:
ـ چیو؟!
ـ لبت و دیگه.
ـ هــا! نه بابا. اون و که یکی دیگه باید زبون می...
حرفم و قطع کردم. زیر چشمی نگاهش کردم. ساعتش و نگاه کرد و بیخیالِ حرفِ من گفت:
ـ ببخشید حواسم پرت شد چی می گفتیم؟... مــم خوب پس همونِ که خیلی حالت بد نیست!
وقتی به رو نیاورد یه کم خجالت کشیدم و بعد مثلِ همیشه بیخیال شدم. سرم و تکیه دادم به آینه و با ناله گفتم:
ـ تو به این می گی خوب؟! انگار دارم میارم بالا.
اومد نزدیکتر. پشتِ دستش و گذاشت رو پیشونیم و بعد زیرِ چشمام و لمس کرد.
ـ الان رفتیم بالا حتما باید شیر بخوری. خوب میشه چیزی نیست.
آسانسور که ایستاد همونجور آروم و بی جون باهاش رفتم سمتِ خونه و مستقیم رو مبل ها نشستم. معلوم نبود آفتاب از کدوم طرف درومده. آقا تا دو دِیقه پیش هزار چی بارمون کرد بهمون وحشی گفت، حالا رفت واسمون شیر آورد.
ـ نمی خورم!
ـ باید بخوری!
بیا چشمش زدم! کلاً شعـــور تو زندگیش جایی نداره. همه اش زور می گه. دهن کجی کردم و شیر و خوردم.
همینکه شیرم تموم شد با دستش پشتِ گردنم و گرفت و فشار داد:
ـ یه بار دیگه ادایِ من و در بیاری گردنت و می شکنم. خــب؟!
ـ آی آی. خب خب. بابا آآآی. باشه!
کثافتِ نجس. دیده من حال ندارما. بذار حالم خوب شه یه بلایی سرت میارم. نشست رو به روم:
ـ خـــب زری جون. کلید و دفتر.
بیخیالِ مدلِ صدا کردنش با اسمِ کلیت دوباره نیشم تا گوشم باز شد. نیم نگاهی بهش انداختم و در کیفم و باز کردم و حلقۀ بزرگِ کلیتارو که حداقل صد تا کلیت روش بود و گذاشتم رو میز.
با چشمای گرد شده نگاهی به کلیتا انداخت و گفت:
ـ این چیه!؟ وااای می دونستم گند می زنی.
و وا رفت رو مبل. دیگه داشت سکته می کرد. اون یکی کلیت هم در آوردم و گذاشتم کنارشون.
ـ اینا همه کنارِ هم بود منم آوردمشون.
اون کلیت قهوه ای و برداشت و کمی نگاهش کرد و گذاشت رو میز. متفکر در حالی که نگاهش رو اون دسته کلیت ها بود گفت:
ـ کارِ درستی نکردی. امیر که دفتر و کلید و میشناخته هیچ وقت نمیاد این اضافه ها رو برداره و بارش و سنگین کنه!
ـ خب! خب! رد گم کنی یا چه می دونم هر چی.
چیزی نگفت. سرش و کج کرد و به کیفِ خالیم نگاه کرد و با شک گفت:
ـ و دفتر؟!
با یادِ اینکه دفتر و کجا گذاشتم آب دهنم و قورت دادم. حالا چطور درش بیارم؟
ـ دفتر و باس بعدا بهت بدیم.
اخمی کرد و گفت:
ـ همین الان!
قسمت هفتاد و دوم.
عجب سرتقیِ ها.
ـ بعداً! نمی شه جون تو.
اخمش شدیدتر شد. و کمی اومد جلوتر نشست و با جدیت گفت:
ـ من و که میشناسی؟!
پوفی کشیدم و گفتم:
ـ آره می دونم چه کله خری هستی روت و کن اونور.
وقتی دیدم مثل بز داره نگاهم می کنه گفتم:
ـ یا تو روت و کن اونور یا ما روت و کنیم اونور!
چشم غره ای بهم رفت و سرش و گرفت پایین. وا فهمید؟!
بلند شدم و دفتر و از تو لباسم کشیدم پایین. هنوز کامل پیرهن و نداده بودم پایین که سرش و آورد بالا. جیغی زدم و بلند گفتم:
۱۵۵.۷k
۱۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.