13 قسمت صد و بیست و یکم
13 قسمت صد و بیست و یکم
ـ بله که پلیسِ. خودش به من گفت. حتی مدرک هم نشونم داد.
ـ بچه جون من با کسی شوخی ندارما. دروغ بگی چشمت و در میارم می ذارم کفِ دستت ها.
آب دهنم و سخت قورت دادم و سعی کردم صدای خشنش و جدی نگیرم و گفتم:
ـ آقا چشممون از کاسه واسه شما... من هر چی دیدم و شنیدم و می گم.
عکسا رو برگردوند سمتم. از اون فاصله گفت:
ـ همین افشین و میگی؟ منظورت افشین خالدیِ؟
ـ من فامیلیش و نمی دونم.
تا خواست چیزی بگه شخصی با عجله از اتاق اومد بیرون.
ـ قربان شخصی که با این خانوم همراه بوده فرزام سهیلی منش نیست. بلاخره بعد از ماه ها موفق شدیم ردش و بزنیم فرزام در حالِ حاضر در " تولوز" یکی از شهر های فرانسه زندگی می کنه و خیلی سالِ که ایران نیومده.
و بعد همه اشون با هم به من خیره شدن. متین اومد نزدیکم و کنارم نشست. چشم چرخوندم تا تو پذیرایی دنبالِ یه ساعت بگیردم. بلاخره ساعت ایستاده بین مبل های سلطنتی و دیدم. ساعت شش غروب بود و هاویار هنوز نیومده بود. نمی دونم چرا اومدنِ اون و به نفعِ خودم می دیدم. شایدم برعکس باشه من تا حالا شخصی به نامِ هاویار و می شناختم نه امیر عباس.
دستش و به موهام کشید و انگشتهاش و بین تارهای موم قفل کرد و زمزمه وار کنار گوشم گفت:
ـ تو درست مثل آرگون بیخیالی. باید بگم که این بیخیالی کار دستت میده دختر کوچولو... حالا بهم بگو این پسر کیه که باهاش رفتی مهمونی.
آب دهنم و قورت دادم و چشمام و بستم. می تونستم حس کنم عرقی که روی پیشونیم نشسته بود. یعنی فرزام برای یه همچین روزی من و آماده کرده بود؟ من واقعا نمی دونم باید چی کار کنم. حتی یادم رفته بارها تمرینی و که با هم انجام داده بودیم و حرفهایی که آمده کرده بودیم.
ـ من هر چی می تونستم گفتم. من حتی هنوزم نفهمیدم فرزام سهیلی منش کیه که افشین باهاش دشمن بود و هنوزم نمی دونم چرا اینجام.
همون پسر قبلِ اینکه متین دوباره چیزی بپرسه گفت:
ـ تو فرزام و همین چند بار دیدی؟!
یه حس بهم می گفت بگو نه. بگو چند بار دیگه هم دیدمش.
ـ نه چند بار دیگه هم دیدمش بعد از اون مهمونی بازم اومد سراغم می گفت باید جاهای دیگه هم باهاش برم. ولی آخرین باری که من و با افشین دید دیگه سراغم نیومد.
چیزی نگفت. در جواب متین هم سرش و به نشونه هیچی تکون داد. متین فشاری به موهام آورد و گفت:
ـ سعی کن حرف بزنی و خودت و به نفهمی نزنی من صبرم خیلی کمِ.
بلند شد که بره. با انزجار گفتم:
ـ نفهم خودتی که نفهمیدی گفتم به من دست نزنید.
نفهمیدم چی شد که سرم به سمتِ چپ متمایل شد. دیدم که رو پا چرخید و دستش فرود اومد سمتِ راستِ صورتم. رو گونه ام می سوخت و گز گز می کرد. از حرکتش هیچ امادگیش و نداشتم جا خورده و ترسیده همونطور مونده بودم.
ـ این و زدم تا بفهمی کجایی و کی مقابلت ایستاده.
و بعد بلند تر داد زد:
ـ ببندید دهنِ این کثافت رو.
دهنم باز نشد که بگم کثافت خودتی. حس می کردم جای انگشتاش تو صورتم مونده و مثل کنده کاری رویِ یه تابلو آثاری از خودش به جا گذاشته. دلم می خواست گریه کنم اما من همون دختری بودم که اشکش و هیچ کس ندیده بود و هیچوقت نمی ذاشت دیگران فکر کنن ضعیفه. من اگه گریه کنم دیگه کسی باورش نمی شه که یه عمری مردِ خونه بودم. دیگه کسی نمی تونه قبول کنه من به عنوانِ ستونِ یه خونه، پدر و مادر برای سخندون بودم.
چشمای خیسم و بستم و نذاشم اشکم بریزه و حس کردم که چطور اول پارچه ای جلوی دهنم گذاشتن و بعد با چسب دهنم و بستن.
***
از لایِ چشمای نیمه بازم دوباره برای هزارمین بار ثانیه ها رو شمردم و رو عقربه های رقصان ثابت موندم. ساعت نه و سی دقیقه و نشون میداد اما هاویار هنوز نیومده بود. هر کسی مشغولِ کاری بود و خیلی وقت بود که متین رفته بود. از بینی نفس کشیدن برای من که گویا تا امروز از دهن اینکار و می کردم فوق العاده سخت بود و حتی گاهی حس می کردم که دارم نفس کم میارم.
نخوردنِ حتی یه لیوان آب از صبح تا الان به بی جونیم دامن می زد و من چقدر آرزو داشتم تا فرزام اینجا بود و من و تنبیه می کرد. من و تنبیه می کرد تا کمی مقاوم تر می شدم. انگار حالا می فهمم تنبیه های سختش چقدر برام لازم بود. اون تنبیه ها من و مقاوم می کرد. اما در برابرِ کاری که اینا دارن باهام می کنن هیچِ. صورتم هنوزم درد می کنه و استخونِ گونه ام کبود شده.
با شنیدنِ صدای در. سعی کردم چشمام و باز کنم. با عجله به این سمت میومد این و می تونستم از صدای با عجلۀ قدم هاش که با کفش چند برابر شده بود یا از نفس های نا منظمی که صداش تا اینجا میومد بفهمم.
ـ دهنش و باز کنید و تنهامون بذارید.
خودش بود. مطمئن بودم هاویارِ. همونی که ادعا داشت نگرانِ مَردُم و نگرانِ سلامتیشون. هنوزم بعد از اینهمه کار بر علیهِش هنوزم بعد از اینهمه سختی که کشیده بودم و اینهمه حرف که راجع بهش شنی
ـ بله که پلیسِ. خودش به من گفت. حتی مدرک هم نشونم داد.
ـ بچه جون من با کسی شوخی ندارما. دروغ بگی چشمت و در میارم می ذارم کفِ دستت ها.
آب دهنم و سخت قورت دادم و سعی کردم صدای خشنش و جدی نگیرم و گفتم:
ـ آقا چشممون از کاسه واسه شما... من هر چی دیدم و شنیدم و می گم.
عکسا رو برگردوند سمتم. از اون فاصله گفت:
ـ همین افشین و میگی؟ منظورت افشین خالدیِ؟
ـ من فامیلیش و نمی دونم.
تا خواست چیزی بگه شخصی با عجله از اتاق اومد بیرون.
ـ قربان شخصی که با این خانوم همراه بوده فرزام سهیلی منش نیست. بلاخره بعد از ماه ها موفق شدیم ردش و بزنیم فرزام در حالِ حاضر در " تولوز" یکی از شهر های فرانسه زندگی می کنه و خیلی سالِ که ایران نیومده.
و بعد همه اشون با هم به من خیره شدن. متین اومد نزدیکم و کنارم نشست. چشم چرخوندم تا تو پذیرایی دنبالِ یه ساعت بگیردم. بلاخره ساعت ایستاده بین مبل های سلطنتی و دیدم. ساعت شش غروب بود و هاویار هنوز نیومده بود. نمی دونم چرا اومدنِ اون و به نفعِ خودم می دیدم. شایدم برعکس باشه من تا حالا شخصی به نامِ هاویار و می شناختم نه امیر عباس.
دستش و به موهام کشید و انگشتهاش و بین تارهای موم قفل کرد و زمزمه وار کنار گوشم گفت:
ـ تو درست مثل آرگون بیخیالی. باید بگم که این بیخیالی کار دستت میده دختر کوچولو... حالا بهم بگو این پسر کیه که باهاش رفتی مهمونی.
آب دهنم و قورت دادم و چشمام و بستم. می تونستم حس کنم عرقی که روی پیشونیم نشسته بود. یعنی فرزام برای یه همچین روزی من و آماده کرده بود؟ من واقعا نمی دونم باید چی کار کنم. حتی یادم رفته بارها تمرینی و که با هم انجام داده بودیم و حرفهایی که آمده کرده بودیم.
ـ من هر چی می تونستم گفتم. من حتی هنوزم نفهمیدم فرزام سهیلی منش کیه که افشین باهاش دشمن بود و هنوزم نمی دونم چرا اینجام.
همون پسر قبلِ اینکه متین دوباره چیزی بپرسه گفت:
ـ تو فرزام و همین چند بار دیدی؟!
یه حس بهم می گفت بگو نه. بگو چند بار دیگه هم دیدمش.
ـ نه چند بار دیگه هم دیدمش بعد از اون مهمونی بازم اومد سراغم می گفت باید جاهای دیگه هم باهاش برم. ولی آخرین باری که من و با افشین دید دیگه سراغم نیومد.
چیزی نگفت. در جواب متین هم سرش و به نشونه هیچی تکون داد. متین فشاری به موهام آورد و گفت:
ـ سعی کن حرف بزنی و خودت و به نفهمی نزنی من صبرم خیلی کمِ.
بلند شد که بره. با انزجار گفتم:
ـ نفهم خودتی که نفهمیدی گفتم به من دست نزنید.
نفهمیدم چی شد که سرم به سمتِ چپ متمایل شد. دیدم که رو پا چرخید و دستش فرود اومد سمتِ راستِ صورتم. رو گونه ام می سوخت و گز گز می کرد. از حرکتش هیچ امادگیش و نداشتم جا خورده و ترسیده همونطور مونده بودم.
ـ این و زدم تا بفهمی کجایی و کی مقابلت ایستاده.
و بعد بلند تر داد زد:
ـ ببندید دهنِ این کثافت رو.
دهنم باز نشد که بگم کثافت خودتی. حس می کردم جای انگشتاش تو صورتم مونده و مثل کنده کاری رویِ یه تابلو آثاری از خودش به جا گذاشته. دلم می خواست گریه کنم اما من همون دختری بودم که اشکش و هیچ کس ندیده بود و هیچوقت نمی ذاشت دیگران فکر کنن ضعیفه. من اگه گریه کنم دیگه کسی باورش نمی شه که یه عمری مردِ خونه بودم. دیگه کسی نمی تونه قبول کنه من به عنوانِ ستونِ یه خونه، پدر و مادر برای سخندون بودم.
چشمای خیسم و بستم و نذاشم اشکم بریزه و حس کردم که چطور اول پارچه ای جلوی دهنم گذاشتن و بعد با چسب دهنم و بستن.
***
از لایِ چشمای نیمه بازم دوباره برای هزارمین بار ثانیه ها رو شمردم و رو عقربه های رقصان ثابت موندم. ساعت نه و سی دقیقه و نشون میداد اما هاویار هنوز نیومده بود. هر کسی مشغولِ کاری بود و خیلی وقت بود که متین رفته بود. از بینی نفس کشیدن برای من که گویا تا امروز از دهن اینکار و می کردم فوق العاده سخت بود و حتی گاهی حس می کردم که دارم نفس کم میارم.
نخوردنِ حتی یه لیوان آب از صبح تا الان به بی جونیم دامن می زد و من چقدر آرزو داشتم تا فرزام اینجا بود و من و تنبیه می کرد. من و تنبیه می کرد تا کمی مقاوم تر می شدم. انگار حالا می فهمم تنبیه های سختش چقدر برام لازم بود. اون تنبیه ها من و مقاوم می کرد. اما در برابرِ کاری که اینا دارن باهام می کنن هیچِ. صورتم هنوزم درد می کنه و استخونِ گونه ام کبود شده.
با شنیدنِ صدای در. سعی کردم چشمام و باز کنم. با عجله به این سمت میومد این و می تونستم از صدای با عجلۀ قدم هاش که با کفش چند برابر شده بود یا از نفس های نا منظمی که صداش تا اینجا میومد بفهمم.
ـ دهنش و باز کنید و تنهامون بذارید.
خودش بود. مطمئن بودم هاویارِ. همونی که ادعا داشت نگرانِ مَردُم و نگرانِ سلامتیشون. هنوزم بعد از اینهمه کار بر علیهِش هنوزم بعد از اینهمه سختی که کشیده بودم و اینهمه حرف که راجع بهش شنی
۱۲۷.۲k
۱۷ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.