کافه پاراگراف:
کافه پاراگراف:
آخ .... شبی که تو برگردی چقدر حرف دارم که با تو بگویم . باید برایت تعریف کنم تمام دردهای وسیع این روزها را ، این شب ها را .
باید برایت تعریف کنم روزی که کبوترها در حیاط خانه زیر باران میرقصیدند چقدر جای تو خالی بود و چقدر من کنار پنجره منتظر بودم تو بیایی و بایستی کنارم و لبخند بزنی.
باید برایت تعریف کنم هر روز سر کوچه میایستم ، همانجا که تو همیشه منتظرم بودی ، نگاه میکنم به جای خالی تو و لبخند میزنم و قبل از این که بغض کنم گم میشوم در شهر شلوغ ، میان مردمی که لبخند بزرگ بی دلیلم را میبینند و سر تکان میدهند و نمی دانند دارم به تو فکر میکنم و چطور لبخند نزنم ، ای دلیل تمام لبخندها ....
باید برایت تعریف کنم چقدر سخت میگذرد این شبها که نیستی و همه جانم خواستن توست .
باید برایت تعریف کنم چقدر با این بالش پیر بیچاره درباره تو حرف زدهام و چقدر صبوری کرده صورت خیس مرا .
باید برایت تعریف کنم مرد احمقی که درون آینه است هر روز به من میگوید تودیگر بر نمیگردی ، اما من میخندم و اهمیتی نمیدهم .
باید برایت تعریف کنم دم صبح میایستم به تماشای برآمدن خورشید ، و به این فکر میکنم که تو مثل من زیر همین آفتابی . چه نزدیکیم به هم .
شبی که تو برگردی تا خود صبح برایت حرف خواهم زد . شبی که تو برگردی تا خود صبح میان بوسه و نوازش از ترسها و دردهایم با تو خواهم گفت . شبی که تو برگردی ....
برمیگردی راستی ؟ مرد لعنتی درون آینه راست که نمیگوید ؟ چقدر می ترسم از سکوت عکسهایت ، وقتی نیستی و با آنها حرف میزنم ....
حمید_سلیمی
#hese_khob
آخ .... شبی که تو برگردی چقدر حرف دارم که با تو بگویم . باید برایت تعریف کنم تمام دردهای وسیع این روزها را ، این شب ها را .
باید برایت تعریف کنم روزی که کبوترها در حیاط خانه زیر باران میرقصیدند چقدر جای تو خالی بود و چقدر من کنار پنجره منتظر بودم تو بیایی و بایستی کنارم و لبخند بزنی.
باید برایت تعریف کنم هر روز سر کوچه میایستم ، همانجا که تو همیشه منتظرم بودی ، نگاه میکنم به جای خالی تو و لبخند میزنم و قبل از این که بغض کنم گم میشوم در شهر شلوغ ، میان مردمی که لبخند بزرگ بی دلیلم را میبینند و سر تکان میدهند و نمی دانند دارم به تو فکر میکنم و چطور لبخند نزنم ، ای دلیل تمام لبخندها ....
باید برایت تعریف کنم چقدر سخت میگذرد این شبها که نیستی و همه جانم خواستن توست .
باید برایت تعریف کنم چقدر با این بالش پیر بیچاره درباره تو حرف زدهام و چقدر صبوری کرده صورت خیس مرا .
باید برایت تعریف کنم مرد احمقی که درون آینه است هر روز به من میگوید تودیگر بر نمیگردی ، اما من میخندم و اهمیتی نمیدهم .
باید برایت تعریف کنم دم صبح میایستم به تماشای برآمدن خورشید ، و به این فکر میکنم که تو مثل من زیر همین آفتابی . چه نزدیکیم به هم .
شبی که تو برگردی تا خود صبح برایت حرف خواهم زد . شبی که تو برگردی تا خود صبح میان بوسه و نوازش از ترسها و دردهایم با تو خواهم گفت . شبی که تو برگردی ....
برمیگردی راستی ؟ مرد لعنتی درون آینه راست که نمیگوید ؟ چقدر می ترسم از سکوت عکسهایت ، وقتی نیستی و با آنها حرف میزنم ....
حمید_سلیمی
#hese_khob
۶.۵k
۱۸ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.