15 قسمت صد و چهل و دوم
15 قسمت صد و چهل و دوم
رو موژه های خیس و به هم چسبیده اش و بوسیدم.
ـ عافیت باشه گلم. با من میای بیرون؟!
سرش و به نشونه تایید تکون داد و همونطور که ایستاده بود تا موهاش و شونه کنم گفت:
ـ میام باهات.
خودم هم لیاس پوشیدم دوباره به داخلِ حموم برگشتم و لای لباسهام گوشیم و پیدا کردم بی توجه به تماسهام خاموشش کردم و دوباره تو س/و/ت/ی/ن/م مخفیش کردم. و با سخندون بیرون رفتیم.
ماموری که حس می کردم از اون دو بهتره لبخندی به روی سخندون پاچید و گفت:
ـ به به چه خوشگل شدی.
خواست دستِ سخندون و بگیره که سخندون پشتِ من قایم شد.
لبخندی به روی مامور زدم و گفتم:
ـ بذار پیشم باشه. قول داده حرف نزنه.
سرش و تکون داد و من و پشتِ میزی دعوت کرد. فرزام و نمی دیدم و با توجه به دلخوری که از من داشت ناراحت بودم. باید حتما از دلش در می آوردم.
از اول ازم پرسید. از تموم مراقب ها و من تازه فهمیدم همه اشون هنوز تو بازداشت به سر می برن. فوری دادخواستی مبنی بر اینکه اون اس ام اس از روی اشتباه و شک و بدبینی به خاطرِ موقعیتم بوده تنظیم شد تا هر چه زودتر اون مراقبی که همراه سخندون رفت آزاد شه و یکی از مامور ها برد تا قبل از رفتنِ قاضی بتونن بهش رسیدگی کنن. البته اگر وجودِ من نیاز باشه باید برم. ولی چون جناب سرهنگ خودش تو دادسراست می تونه فوراً رسیدگی کنه.
دوباره به فرزفام فکر کردم. خدایا من واقعا شرمنده ام رفتارهای اون روزِ من اصلاً حرفه ای و حساب شده نبود اما دستِ خودم نبود.
فرزام کنارِ میز ایستاد. من سوالِ دیگه ای از اون مامور و که نوشته بود و خوندم و زیرش شروع کردم به نوشتن. از حرف هایی که زدم و یادم بود. داشتم توضیح می دادم که صدای فرزام به گوش رسید:
ـ هنوز هم اون سیگنال ها دریافت می شه؟!
مامورِ زن که حالا می دونستم فامیلیش والا منشِ سرش و بالا کرد و گفت:
ـ چند دقیقه ای می شه قطع شدن.
فرزام نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ گوشیت تو بیمارستان پیشِ من نبود. یادت نیست کجاست؟
با سر سنگینی گفتم:
ـ نه اصلاً حواسم نیست کجا گذاشتم. شاید باید کیفم و بگردم.
حس کردم یجوری نگاهم می کنن. شاید فهمیدن دروغ می گم اما همچنان اعتماد به نفسی داشتم که خودم هم دلیلِ از بین نرفتنش رو نمی فهمیدم.
ـ خانومِ داشتیانی فعلاً کافیِ... همراهِ من بیایید...
ـ بفرمایید همینجا می شنوم...
صابری به ما دو تا نگاهی انداخت و گفت:
ـ خانوم کوچولو بیا بریم تا خواهرت لباسِ مناسب بپوشه تو حیات تاپ بازی کنیم.
سخندون بلاخره از من جدا شد و زودتر از صابری به سمتِ حیات رفت. لبخندِ پر استرسی به صابری زدم. اون هم لبخندی زد و رفت بیرون. فرزام جلوی چشم هام دوربینِ اتاق رو از کار انداخت و مانیتورش رو خاموش کرد. و منتظر نگاهم کرد و تا بلند شدم من و به سمتِ اتاق هدایت کرد. با صدای آرومی گفتم:
ـ همینجا حرف می زنیم.
دستش و روی بازوم گذاشت و تقریباً من و هل داد سمتِ اتاق.
ـ هنوز دو تا مزاحم تو خونه هست.
منظورش اون دو تا مامورها بود. پس بی حرف به داخل اتاق رفتم. با صدای بسته شدنِ در برگشتم سمتش. دستِ سالمش پشتش بود و به در تکیه داده بود. چهرۀ جذاب و مردونه اش هنوز هم کمی درد به همراه داشت و هنوز هم چشماش اثری از خماری با خودش داشت.
دستش و از پشتش کشید بیرون و چونه اش رو مالید:
ـ پس گوشیت و گم کردی؟!
ـ سرم و تکون دادم...
و بعد فرصت کردم آب دهنم و سخت قورت بدم...
تکیه اش و از در گرفت و به سمتم قدم برداشت:
ـ من نمی دونم سیگنال هایی که بچه ها دریافت کردن و نویز هایی که افتاده برای چیه!
شونه ام و بالا انداختم... همه اش چند قدم با من فاصله داشت... با جدیت گفتم:
ـ ریشه یابی کنید!
نزدیکم شد... دستش و آورد بالا و در همون حال به چشم هام نگاه می کرد:
ـ پس گوشیت گم شده...؟
چشم هام کمی گشاد شده بود... سرم و به شدت تکون دادم... چون ترسناک شده بود:
ـ آره.
دستش روی شکمم لغزید و با پشتِ دست به سمتِ بالا حرکت کرد. همینطور نوازش گونه... همینطور آروم...
آروم آروم داشت جونم و می گرفت... یواش یواش مچم و باز می کرد و انگار نفس های من که کم کم داشت تحلیل می رفت رو هم نمی دید...
دستش روی س/ی/ن/ه ام، درست روی قلبم ایست کرد... ضربانِ قلبم تو دستش بود... اصلاً مهم نبود که دستش کجا قرار داره! الان به این فکر می کردم که همه اش چند سانتی متر با گوشیم فاصله داره...
حس می کردم قلبم تو دهنمِ. شاید هم تو دستِ فرزام! سرش رو به سمتِ راست متمایل کرد. با سر انگشتاش حرکتی روی سینه ام داد و شمرده شمره پرسید:
ـ برای... بارِ... آخر... گوشیت، کجاست؟!
جوابش و ندادم... نمی دونم چرا جرات نداشتم. حتی جرات نداشتم بزنم رو دستش و بگم بابا دستت و یه جای خیلی زشت گذاشتی. چون قبلِ اینکه قلبم باشه یه چیز دیگه امه! والا!
فشاری به دستش آورد...
قسمت صد و چهل سوم
خیلی جای
رو موژه های خیس و به هم چسبیده اش و بوسیدم.
ـ عافیت باشه گلم. با من میای بیرون؟!
سرش و به نشونه تایید تکون داد و همونطور که ایستاده بود تا موهاش و شونه کنم گفت:
ـ میام باهات.
خودم هم لیاس پوشیدم دوباره به داخلِ حموم برگشتم و لای لباسهام گوشیم و پیدا کردم بی توجه به تماسهام خاموشش کردم و دوباره تو س/و/ت/ی/ن/م مخفیش کردم. و با سخندون بیرون رفتیم.
ماموری که حس می کردم از اون دو بهتره لبخندی به روی سخندون پاچید و گفت:
ـ به به چه خوشگل شدی.
خواست دستِ سخندون و بگیره که سخندون پشتِ من قایم شد.
لبخندی به روی مامور زدم و گفتم:
ـ بذار پیشم باشه. قول داده حرف نزنه.
سرش و تکون داد و من و پشتِ میزی دعوت کرد. فرزام و نمی دیدم و با توجه به دلخوری که از من داشت ناراحت بودم. باید حتما از دلش در می آوردم.
از اول ازم پرسید. از تموم مراقب ها و من تازه فهمیدم همه اشون هنوز تو بازداشت به سر می برن. فوری دادخواستی مبنی بر اینکه اون اس ام اس از روی اشتباه و شک و بدبینی به خاطرِ موقعیتم بوده تنظیم شد تا هر چه زودتر اون مراقبی که همراه سخندون رفت آزاد شه و یکی از مامور ها برد تا قبل از رفتنِ قاضی بتونن بهش رسیدگی کنن. البته اگر وجودِ من نیاز باشه باید برم. ولی چون جناب سرهنگ خودش تو دادسراست می تونه فوراً رسیدگی کنه.
دوباره به فرزفام فکر کردم. خدایا من واقعا شرمنده ام رفتارهای اون روزِ من اصلاً حرفه ای و حساب شده نبود اما دستِ خودم نبود.
فرزام کنارِ میز ایستاد. من سوالِ دیگه ای از اون مامور و که نوشته بود و خوندم و زیرش شروع کردم به نوشتن. از حرف هایی که زدم و یادم بود. داشتم توضیح می دادم که صدای فرزام به گوش رسید:
ـ هنوز هم اون سیگنال ها دریافت می شه؟!
مامورِ زن که حالا می دونستم فامیلیش والا منشِ سرش و بالا کرد و گفت:
ـ چند دقیقه ای می شه قطع شدن.
فرزام نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ گوشیت تو بیمارستان پیشِ من نبود. یادت نیست کجاست؟
با سر سنگینی گفتم:
ـ نه اصلاً حواسم نیست کجا گذاشتم. شاید باید کیفم و بگردم.
حس کردم یجوری نگاهم می کنن. شاید فهمیدن دروغ می گم اما همچنان اعتماد به نفسی داشتم که خودم هم دلیلِ از بین نرفتنش رو نمی فهمیدم.
ـ خانومِ داشتیانی فعلاً کافیِ... همراهِ من بیایید...
ـ بفرمایید همینجا می شنوم...
صابری به ما دو تا نگاهی انداخت و گفت:
ـ خانوم کوچولو بیا بریم تا خواهرت لباسِ مناسب بپوشه تو حیات تاپ بازی کنیم.
سخندون بلاخره از من جدا شد و زودتر از صابری به سمتِ حیات رفت. لبخندِ پر استرسی به صابری زدم. اون هم لبخندی زد و رفت بیرون. فرزام جلوی چشم هام دوربینِ اتاق رو از کار انداخت و مانیتورش رو خاموش کرد. و منتظر نگاهم کرد و تا بلند شدم من و به سمتِ اتاق هدایت کرد. با صدای آرومی گفتم:
ـ همینجا حرف می زنیم.
دستش و روی بازوم گذاشت و تقریباً من و هل داد سمتِ اتاق.
ـ هنوز دو تا مزاحم تو خونه هست.
منظورش اون دو تا مامورها بود. پس بی حرف به داخل اتاق رفتم. با صدای بسته شدنِ در برگشتم سمتش. دستِ سالمش پشتش بود و به در تکیه داده بود. چهرۀ جذاب و مردونه اش هنوز هم کمی درد به همراه داشت و هنوز هم چشماش اثری از خماری با خودش داشت.
دستش و از پشتش کشید بیرون و چونه اش رو مالید:
ـ پس گوشیت و گم کردی؟!
ـ سرم و تکون دادم...
و بعد فرصت کردم آب دهنم و سخت قورت بدم...
تکیه اش و از در گرفت و به سمتم قدم برداشت:
ـ من نمی دونم سیگنال هایی که بچه ها دریافت کردن و نویز هایی که افتاده برای چیه!
شونه ام و بالا انداختم... همه اش چند قدم با من فاصله داشت... با جدیت گفتم:
ـ ریشه یابی کنید!
نزدیکم شد... دستش و آورد بالا و در همون حال به چشم هام نگاه می کرد:
ـ پس گوشیت گم شده...؟
چشم هام کمی گشاد شده بود... سرم و به شدت تکون دادم... چون ترسناک شده بود:
ـ آره.
دستش روی شکمم لغزید و با پشتِ دست به سمتِ بالا حرکت کرد. همینطور نوازش گونه... همینطور آروم...
آروم آروم داشت جونم و می گرفت... یواش یواش مچم و باز می کرد و انگار نفس های من که کم کم داشت تحلیل می رفت رو هم نمی دید...
دستش روی س/ی/ن/ه ام، درست روی قلبم ایست کرد... ضربانِ قلبم تو دستش بود... اصلاً مهم نبود که دستش کجا قرار داره! الان به این فکر می کردم که همه اش چند سانتی متر با گوشیم فاصله داره...
حس می کردم قلبم تو دهنمِ. شاید هم تو دستِ فرزام! سرش رو به سمتِ راست متمایل کرد. با سر انگشتاش حرکتی روی سینه ام داد و شمرده شمره پرسید:
ـ برای... بارِ... آخر... گوشیت، کجاست؟!
جوابش و ندادم... نمی دونم چرا جرات نداشتم. حتی جرات نداشتم بزنم رو دستش و بگم بابا دستت و یه جای خیلی زشت گذاشتی. چون قبلِ اینکه قلبم باشه یه چیز دیگه امه! والا!
فشاری به دستش آورد...
قسمت صد و چهل سوم
خیلی جای
۲۴۳.۳k
۲۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.