به نام خدا
به نام خدا
(ارزش ده بار خوندنم داره)
با سلامی دیگر به همه آنهایی که تو را می خوانند.
با تو خواهم گفت بر من چه خواهد گذشت ای رفیق
که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا
نوبت من چو رسید رخصت یک دم دیگر چو نبود
مهربانی آمد دفتر بودن در بین شما را آورد
نام من را خط زد وبه من گفت که باید بروم
من به او گفتم :کار هایی دارم نا تمامند هنوز
او به آرامی گفت:فرصتی دیگر نیست وبه لبخندی
گفت:وقت تمام است و رفت بالا
هر چه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است.
وقت تمام است عزیز برگه ات را تو بده
منتظر باش تا خوانده شود نمره ات را تو بگیر
من به تو گفتم مادرم را تو ببین نگران است هنوز
تاب دوری مرا او ندارد هرگز
خواهرم نام مرا می گوید پدرم اشک به چشمش دارد
نیمی از شربت دیروز درون شیشه است
شاید آن شربت فردا ویا قرص جدید
معجزاتی بکنند حال من خوب شود
بگذریم از همه این ها راستی یادم رفت
من گمان میکردم
نوبت من به چنین سرعت وزودی نرسد.
من حلالیت بسیار که باید طلبم
من گمان می کردم مثل هر دفعه قبل
باز بر می خیزم من از این بستر بیماری و بت
راستی یادم رفت من حسابی دارم که نپرداخته ام
قهرهایی بوده است که مرا فرصت آشتی نشده است
می توانی بروی/چند صباحی دیگر فرصتی را بدهی؟
او به آرامی گفت: این دگر ممکن نیست.
واگر هم بشود وعده ی بعدی دیدار تو باز بار سنگین تر
و حسابی بسیار که نپرداخته ای
دم در منتظرم زود تر راه بیافت.
روح مهمان تنم، چمدانش را برداشت
گونه ی کالبدم را بوسید
پیکر سردم را بر جای گذاشت
رفت تا روز حساب نمره اش را بدهند
چشم من خیره به دیوار بماند
دست من از لبه ی تخت به پایین افتاد
قلبم آرام گرفت نفسی رفت و دگر بار نیامد هرگز
دکتری هم آمد با چراغی که به چشمم انداخت
خبر رفتن من را به عزیزانم داد
و چه غوغایی شد یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر می گفت :خبر باید داد که فلانی هم رفت.
مادرم گوشه تخت زانو زد سر من به بغل سخت فشرد
چشم هایم را بست گفت :ای طفلک مادر اکنون
می توانی که بخوابی آرام
یاد آن بچگی ام افتادم که مرا می خواباند.
باز خواباند مرا گرچه بی لالایی
پدرم دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
خواهرم اشک به چشم ساک مرا می بست
رادیویی کوچک ولباسی که خودش هدیه نمود
شیشه قرص ودوا به تردیدی انگشتری را نستاند
جا نمازم بوسید گوشه ساک نهاد
و برادر آمد : کاش یک ساعت قبل آمده بود
قبل از آنکه مادر چشمهایم را بست
او صدایم می کرد که چرا خوابیدم
اندکی بر خیزم
تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو می بارید
گل مهری دیگر به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد افسوس
یک نفر آمدو او را برداشت وبه او گفت تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدتها بود گرمی دست برادر را
احساس نمی کردم هیچ
باورش شد که مرا می خواند و دلش سخت مرا می خواهد
یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد*
صبح فردا همگی جمع شدند
با لباس های سیاه پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفرآخرتم افزودند
اشک در چشم کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای همه از خوبی من می گفتند
ذکر اوصاف مرا که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر اگر از دست برود
وسفر باید کرد که بدانی که ترا می خواهند
دستتان درد نکند ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عا لی بود ، کجی روبان هم ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان، که بیایند بر آن مجلس سوگ
دل من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز وگداز
که بدانند همه ما چه فامیل عظیمی داریم
فرصتي داد حبيب تا بيايم آنجا
آمدم مجلس ترحيم خودم همه را مي ديدم
همه آنهايي كه در ايام حيات من نمي ديدمشان
همه آنهايي كه نمي دانستم عشق من دردلشان
واعظ از من مي گفت حس كميابي بود
از نجابتهايم از همه خو بيهام
وبه خانم ها گفت اندكي آهسته
تا كه مجلس بشود سنگين تر
سينه اش صاف نمودوبه آواز بخواند
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم
راستي اين همه اقوام و رفيق
من خجل از همشان
من كه يك عمر گمان مي كردم تنهايم و نميدانستم
من به اندازه يك مجلس ختم دوستاني دارم
همشان آمده اند چه عزادار و غمين
من نشسته ام به كنار همشان
وه چه عالي بودم همه از خوبي من مي گفتند
حسرت رفتن نا هنگامم
خاطراتي كه پس از رفتن
(ارزش ده بار خوندنم داره)
با سلامی دیگر به همه آنهایی که تو را می خوانند.
با تو خواهم گفت بر من چه خواهد گذشت ای رفیق
که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا
نوبت من چو رسید رخصت یک دم دیگر چو نبود
مهربانی آمد دفتر بودن در بین شما را آورد
نام من را خط زد وبه من گفت که باید بروم
من به او گفتم :کار هایی دارم نا تمامند هنوز
او به آرامی گفت:فرصتی دیگر نیست وبه لبخندی
گفت:وقت تمام است و رفت بالا
هر چه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است.
وقت تمام است عزیز برگه ات را تو بده
منتظر باش تا خوانده شود نمره ات را تو بگیر
من به تو گفتم مادرم را تو ببین نگران است هنوز
تاب دوری مرا او ندارد هرگز
خواهرم نام مرا می گوید پدرم اشک به چشمش دارد
نیمی از شربت دیروز درون شیشه است
شاید آن شربت فردا ویا قرص جدید
معجزاتی بکنند حال من خوب شود
بگذریم از همه این ها راستی یادم رفت
من گمان میکردم
نوبت من به چنین سرعت وزودی نرسد.
من حلالیت بسیار که باید طلبم
من گمان می کردم مثل هر دفعه قبل
باز بر می خیزم من از این بستر بیماری و بت
راستی یادم رفت من حسابی دارم که نپرداخته ام
قهرهایی بوده است که مرا فرصت آشتی نشده است
می توانی بروی/چند صباحی دیگر فرصتی را بدهی؟
او به آرامی گفت: این دگر ممکن نیست.
واگر هم بشود وعده ی بعدی دیدار تو باز بار سنگین تر
و حسابی بسیار که نپرداخته ای
دم در منتظرم زود تر راه بیافت.
روح مهمان تنم، چمدانش را برداشت
گونه ی کالبدم را بوسید
پیکر سردم را بر جای گذاشت
رفت تا روز حساب نمره اش را بدهند
چشم من خیره به دیوار بماند
دست من از لبه ی تخت به پایین افتاد
قلبم آرام گرفت نفسی رفت و دگر بار نیامد هرگز
دکتری هم آمد با چراغی که به چشمم انداخت
خبر رفتن من را به عزیزانم داد
و چه غوغایی شد یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر می گفت :خبر باید داد که فلانی هم رفت.
مادرم گوشه تخت زانو زد سر من به بغل سخت فشرد
چشم هایم را بست گفت :ای طفلک مادر اکنون
می توانی که بخوابی آرام
یاد آن بچگی ام افتادم که مرا می خواباند.
باز خواباند مرا گرچه بی لالایی
پدرم دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
خواهرم اشک به چشم ساک مرا می بست
رادیویی کوچک ولباسی که خودش هدیه نمود
شیشه قرص ودوا به تردیدی انگشتری را نستاند
جا نمازم بوسید گوشه ساک نهاد
و برادر آمد : کاش یک ساعت قبل آمده بود
قبل از آنکه مادر چشمهایم را بست
او صدایم می کرد که چرا خوابیدم
اندکی بر خیزم
تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو می بارید
گل مهری دیگر به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد افسوس
یک نفر آمدو او را برداشت وبه او گفت تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدتها بود گرمی دست برادر را
احساس نمی کردم هیچ
باورش شد که مرا می خواند و دلش سخت مرا می خواهد
یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد*
صبح فردا همگی جمع شدند
با لباس های سیاه پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفرآخرتم افزودند
اشک در چشم کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای همه از خوبی من می گفتند
ذکر اوصاف مرا که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر اگر از دست برود
وسفر باید کرد که بدانی که ترا می خواهند
دستتان درد نکند ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عا لی بود ، کجی روبان هم ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان، که بیایند بر آن مجلس سوگ
دل من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز وگداز
که بدانند همه ما چه فامیل عظیمی داریم
فرصتي داد حبيب تا بيايم آنجا
آمدم مجلس ترحيم خودم همه را مي ديدم
همه آنهايي كه در ايام حيات من نمي ديدمشان
همه آنهايي كه نمي دانستم عشق من دردلشان
واعظ از من مي گفت حس كميابي بود
از نجابتهايم از همه خو بيهام
وبه خانم ها گفت اندكي آهسته
تا كه مجلس بشود سنگين تر
سينه اش صاف نمودوبه آواز بخواند
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم
راستي اين همه اقوام و رفيق
من خجل از همشان
من كه يك عمر گمان مي كردم تنهايم و نميدانستم
من به اندازه يك مجلس ختم دوستاني دارم
همشان آمده اند چه عزادار و غمين
من نشسته ام به كنار همشان
وه چه عالي بودم همه از خوبي من مي گفتند
حسرت رفتن نا هنگامم
خاطراتي كه پس از رفتن
۳۵.۸k
۲۹ مرداد ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.