18 قسمت صد و هفتاد و سوم
18 قسمت صد و هفتاد و سوم
دوباره نگاهی به ساعت انداختم...
ـ هشت و چهل و پنج دقیقه... دقیقاً یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از ساعت 7 که قرار داشتیم می گذره و هنوز آقا تشریفشون نیاوردن... حتی تلفنش هم جواب نمی ده... هیچی نشده زیرِ سرش بلند شد...
همینطور نشسته پای دراز شده ام و کوبیدم رو زمین و گفتم:
ـ خیلی نامردی... دیگه دوستت ندارم...
و با بغض به دیوارِ رو به روم خیره شدم...
اونشبِ خاستگاری به پیشنهادِ فرانک و تقویمِ عزیزش قرارِ عقد و عروسیمون شد برای تقریباً دو ماهِ دیگه یعنی بیست و ششم شهریور که تولد امام رضا (ع) هست. و همه هم باهاش موافق بودن.
تو این دو سه روز فرزام وقتِ محضر گرفت و آزمایش. آخه می گه امکانش هست که اون محضری که می خواهیم بریم یا بیاد تو مجلسمون دیگه وقت نداشته باشه.عروسیمون هم تو تالار لوتوس برگزار می شه که فعلاً یه بیعانه ای گذاشته و جا رزرو کرده تا بعد آمارِ مهمون ها و بده.
سخندون و دیشب فرانک با خودش برده... چون من و فرزام امروز می خواهیم بریم آزمایش...
ـ خونۀ مادر بزرگه هزار تا قصه داره..! خونۀ مادربزرگه شادی و غصه داره..!
صدای گوشیم بود! فوری برش داشتم... فرزام بود... چون این اهنگ و مخصوصش گذاشته بودم! با ناراحتی و سرد گفتم:
ـ بله!
ـ ساتی... متاسفم... سلام...
ـ سلام.
ـ صبح داشتم میومدم که بهم اطلاع دادن یه چند نفر و داشتن انتقال می دادن دادگاه که یکیشون فرار کرده!
یکم تو جام تکون خوردم... اما حرفی نزدم...
ـ انقدر هل شدم که گوشیم و خونه جا گذاشتم. فقط نگرانِ تو بودم که کسی یه وقت نیاد سمتِ خونه اتون اما فراموشم شد بهت بگم دیرتر میام دنبالت... بعدم که رفتم دادگاه دیدم طبقِ معمول فرانک بیکار تو خونه نشسته تا من و سرکار بذاره... بعدم رفتم خونه گوشیم و مدارکم و بردارم و الانم در خدمتِ شما هستم!
ـ خواهش می کنم خدمت از ماست!
ـ خانمم تیکه ننداز دیگـــه! عزیزم آماده ای؟ من پشتِ در ایستادم.. بیا از دلت در میارم...
در حالی که با انگشتِ اشاره ام روی پاهام شکل می کشیدم لبخندی زدم و خواستم بگم: " چطوری؟ " که پشیمون شدم و با یه خداحافظِ آروم گوشی و قطع کردم. نباید زود آشتی کنم. باید بهم خبر می داد که منتظر نباشم. هرچند خودم هم می دونستم باز هم از این بی خبری ها پیش میاد و تو شرایط حساس واقعاً نباید منتظر باشم بهم تلفن بزنه.
با کله ام حرفی که زدم و تایید کردم و بلند شدم که برم. بعد از قفل کردنِ در رفتم بیرون. البته این و هم می دونستم که تو زندگی این قهر و آشتی های زیادِ که رویِ طرفین و به هم باز می کنه و بهتره که همه چیز حد و اندازه داشته باشه. از نظرم هیچی بدتر از این نیست که زن و شوهر احترامی بینشون نباشه...
فرزام با کمپرو مشکیش جلوی در بود. سوار شدم و آروم سلام کردم... فرزام هم جوابم و داد اما نگاهش و ازم نگرفت و راه نیفتاد...
ـ ببینمت...
با اخم سرم و برگردوندم سمتش:
ـ اخمت بخورم عزیزم! من که توضیح دادم! می دونم انتظار کشیدن سخته... شرمنده...
با حالتِ حق به جانبی گفتم:
ـ نه اصـــلاً! من خواب موندم تازه بیدار شدم... اصلا هم منتظرت نبودم!
مردونه خندید و گفت:
ـ می دونم عزیزم، از تماس هایی که از ساعتِ هفت صبح تا الان داشتم متوجه شدم!
اه بگو ساتی خانوم، همینجور دروغ بگو حناق که نیست گیر کنه تو گلوت! فرزام ماشین و روشن کرد و ضبط هم همینطور... و گفت:
ـ ناراحت نباش خانمم... منم ناراحت می شم ها...
حرفی نزدم .. فرزام کلاً از اون شبِ خاستگاری به بعد با من خیلی راحت شد... درست مثلِ همسرش با من رفتار می کنه اما من هنوزم خجالت می کشم.
سعی کردم بیخیال به اهنگ گوش کنم... من عاشقِ این آهنگ معین بودم...
ای خالق هر قصۀ من این منو این تو
بر ساز دلم زخمه بزن این منو این تو
هر لحظه جدا از تو برام ماهِ و سالی
با هر نفسم داد میزنم جای تو خالی
منم عاشق ناز تو کشیدن
بخاطر تو از همه بریدن
تنها تو رو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پا تو از کوچه شنیدن،
تنها تو رو دیدن
تو اون ابر بلندی که دستات شفای شوره زاره
تو اون ساحل نوری که هر موج به تو سَجده میاره
تو فصل سبز عشقی که هرگـل بهارو از تو داااره
اگه نوازش تو نباشه گل گلخونه خـــاره
فرزام دستم و تو دستش گرفت و در یه حرکتِ کاملاً ناگهانی و جوانمردانه (!) بوسیدش...
تکونی خوردم و برگشتم سمتش... همراه با آهنگ زمزمه کرد:
منم عاشق ناز تو کشیدن
بخاطر تو از همه بریدن
تنها تو رو دیدن
دیگه نتونستم جلوی خودم و ذوق کردنم و بگیرم و لبخندی زدم و همراهیش کردم:
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پا تو از کوچه شنیدن، تنها تو رو دیدن
کمی صدای آهنگ و کم کرد و گفت:
ـ نازتم خریدار داره خانم! فقط یه چیزی...
ـ چی؟
با غرور گفت:
ـ جلوی کسی ناز نکنی ها... زشته... اون موقع نمی تونم بخرمش!
برای این تخس بودن
دوباره نگاهی به ساعت انداختم...
ـ هشت و چهل و پنج دقیقه... دقیقاً یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از ساعت 7 که قرار داشتیم می گذره و هنوز آقا تشریفشون نیاوردن... حتی تلفنش هم جواب نمی ده... هیچی نشده زیرِ سرش بلند شد...
همینطور نشسته پای دراز شده ام و کوبیدم رو زمین و گفتم:
ـ خیلی نامردی... دیگه دوستت ندارم...
و با بغض به دیوارِ رو به روم خیره شدم...
اونشبِ خاستگاری به پیشنهادِ فرانک و تقویمِ عزیزش قرارِ عقد و عروسیمون شد برای تقریباً دو ماهِ دیگه یعنی بیست و ششم شهریور که تولد امام رضا (ع) هست. و همه هم باهاش موافق بودن.
تو این دو سه روز فرزام وقتِ محضر گرفت و آزمایش. آخه می گه امکانش هست که اون محضری که می خواهیم بریم یا بیاد تو مجلسمون دیگه وقت نداشته باشه.عروسیمون هم تو تالار لوتوس برگزار می شه که فعلاً یه بیعانه ای گذاشته و جا رزرو کرده تا بعد آمارِ مهمون ها و بده.
سخندون و دیشب فرانک با خودش برده... چون من و فرزام امروز می خواهیم بریم آزمایش...
ـ خونۀ مادر بزرگه هزار تا قصه داره..! خونۀ مادربزرگه شادی و غصه داره..!
صدای گوشیم بود! فوری برش داشتم... فرزام بود... چون این اهنگ و مخصوصش گذاشته بودم! با ناراحتی و سرد گفتم:
ـ بله!
ـ ساتی... متاسفم... سلام...
ـ سلام.
ـ صبح داشتم میومدم که بهم اطلاع دادن یه چند نفر و داشتن انتقال می دادن دادگاه که یکیشون فرار کرده!
یکم تو جام تکون خوردم... اما حرفی نزدم...
ـ انقدر هل شدم که گوشیم و خونه جا گذاشتم. فقط نگرانِ تو بودم که کسی یه وقت نیاد سمتِ خونه اتون اما فراموشم شد بهت بگم دیرتر میام دنبالت... بعدم که رفتم دادگاه دیدم طبقِ معمول فرانک بیکار تو خونه نشسته تا من و سرکار بذاره... بعدم رفتم خونه گوشیم و مدارکم و بردارم و الانم در خدمتِ شما هستم!
ـ خواهش می کنم خدمت از ماست!
ـ خانمم تیکه ننداز دیگـــه! عزیزم آماده ای؟ من پشتِ در ایستادم.. بیا از دلت در میارم...
در حالی که با انگشتِ اشاره ام روی پاهام شکل می کشیدم لبخندی زدم و خواستم بگم: " چطوری؟ " که پشیمون شدم و با یه خداحافظِ آروم گوشی و قطع کردم. نباید زود آشتی کنم. باید بهم خبر می داد که منتظر نباشم. هرچند خودم هم می دونستم باز هم از این بی خبری ها پیش میاد و تو شرایط حساس واقعاً نباید منتظر باشم بهم تلفن بزنه.
با کله ام حرفی که زدم و تایید کردم و بلند شدم که برم. بعد از قفل کردنِ در رفتم بیرون. البته این و هم می دونستم که تو زندگی این قهر و آشتی های زیادِ که رویِ طرفین و به هم باز می کنه و بهتره که همه چیز حد و اندازه داشته باشه. از نظرم هیچی بدتر از این نیست که زن و شوهر احترامی بینشون نباشه...
فرزام با کمپرو مشکیش جلوی در بود. سوار شدم و آروم سلام کردم... فرزام هم جوابم و داد اما نگاهش و ازم نگرفت و راه نیفتاد...
ـ ببینمت...
با اخم سرم و برگردوندم سمتش:
ـ اخمت بخورم عزیزم! من که توضیح دادم! می دونم انتظار کشیدن سخته... شرمنده...
با حالتِ حق به جانبی گفتم:
ـ نه اصـــلاً! من خواب موندم تازه بیدار شدم... اصلا هم منتظرت نبودم!
مردونه خندید و گفت:
ـ می دونم عزیزم، از تماس هایی که از ساعتِ هفت صبح تا الان داشتم متوجه شدم!
اه بگو ساتی خانوم، همینجور دروغ بگو حناق که نیست گیر کنه تو گلوت! فرزام ماشین و روشن کرد و ضبط هم همینطور... و گفت:
ـ ناراحت نباش خانمم... منم ناراحت می شم ها...
حرفی نزدم .. فرزام کلاً از اون شبِ خاستگاری به بعد با من خیلی راحت شد... درست مثلِ همسرش با من رفتار می کنه اما من هنوزم خجالت می کشم.
سعی کردم بیخیال به اهنگ گوش کنم... من عاشقِ این آهنگ معین بودم...
ای خالق هر قصۀ من این منو این تو
بر ساز دلم زخمه بزن این منو این تو
هر لحظه جدا از تو برام ماهِ و سالی
با هر نفسم داد میزنم جای تو خالی
منم عاشق ناز تو کشیدن
بخاطر تو از همه بریدن
تنها تو رو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پا تو از کوچه شنیدن،
تنها تو رو دیدن
تو اون ابر بلندی که دستات شفای شوره زاره
تو اون ساحل نوری که هر موج به تو سَجده میاره
تو فصل سبز عشقی که هرگـل بهارو از تو داااره
اگه نوازش تو نباشه گل گلخونه خـــاره
فرزام دستم و تو دستش گرفت و در یه حرکتِ کاملاً ناگهانی و جوانمردانه (!) بوسیدش...
تکونی خوردم و برگشتم سمتش... همراه با آهنگ زمزمه کرد:
منم عاشق ناز تو کشیدن
بخاطر تو از همه بریدن
تنها تو رو دیدن
دیگه نتونستم جلوی خودم و ذوق کردنم و بگیرم و لبخندی زدم و همراهیش کردم:
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پا تو از کوچه شنیدن، تنها تو رو دیدن
کمی صدای آهنگ و کم کرد و گفت:
ـ نازتم خریدار داره خانم! فقط یه چیزی...
ـ چی؟
با غرور گفت:
ـ جلوی کسی ناز نکنی ها... زشته... اون موقع نمی تونم بخرمش!
برای این تخس بودن
۱۸۳.۷k
۲۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.