باز هم حوالی بعد از ظهر که میشود ذهنم میپرد بر بام خاطرات
باز هم حوالی بعد از ظهر که میشود ذهنم میپرد بر بام خاطرات...
یادش بخیر،پدر خدا بیامرزم گه گداری که تنها میشد با خودش چیز هایی زمزمه میکرد...
چیز هایی شبیه به شعر
چیز هایی که انگار رد پایی را در گذشته به دنبال داشت...
این را از چشم های خاکستری
اش میخواندم
گاهی ازکار که به خانه برمی گشت گوشه ای می نشست..
وساعت ها با حسرت به پنجره خانه ی همسایه که سالها بسته بود ،نگاه میکرد..
چنان درفکر فرو میرفت که از دوروبرش بی خبر میشد وگاهی هم آنقدر حواسش پرت بود که اسم ها را اشتباه میگفت ،مثلا فاطمه خواهرم را مریم صدا میزد.
گاهی هم به آسمان نگاه میکرد..
وپک محکمی به سیگارش میزد وآهی از ته دل میکشید..
بعد از ظهر که میشد همزمان با اب دادن گل های شمعدانی لب حوض باز هم نگاهی به پنجره می انداخت...
زمانی هم که درحال تعمیر دوچرخه ام بود میدیدم که به آن پنجره بسته خیره میشودوزیر لب چیزهایی میگوید
همیشه وقتی کسی خانه نبود آهنگی راخیلی یواش میخواند،
یکبار خیلی سعی کردم گوش کنم ببینم باخودش چه میخواند
صدای زمزمه وارش را شنیدم که میخواند
روبروی خونمون پنجره ای روبه خدا بود ی روزی،
خیلی کم وامیشد اما کلبه عشق وصفا بود ی روزی،
ی روزی ناگهان دیدم اون پنجره با گل وخاک بسته شده،
از بس اون بالا نگاه کرده مژه هام دونه به دونه خسته شده.....
یک روز از مادرم پرسیدم، در خانه روبرویی چه کسی زندگی میکند..
گفت؛خانه ی آقا جواد و دخترش مریم بود که چند سال پیش بی خبر اسباب کشی کردن ،ومعلوم نشد به کجا رفتن..
من حالامیفهمم که .
آن دقایقی که پدرم به آسمان نگاه میکردوسیگار میکشید ازچه امید وآرزو وحسرت هایی با خداحرف میزد..
الان که فکر میکنم..
این روزها چقدر شبیه پدرم شده ام....
(ر__ش__ی__ک)
یادش بخیر،پدر خدا بیامرزم گه گداری که تنها میشد با خودش چیز هایی زمزمه میکرد...
چیز هایی شبیه به شعر
چیز هایی که انگار رد پایی را در گذشته به دنبال داشت...
این را از چشم های خاکستری
اش میخواندم
گاهی ازکار که به خانه برمی گشت گوشه ای می نشست..
وساعت ها با حسرت به پنجره خانه ی همسایه که سالها بسته بود ،نگاه میکرد..
چنان درفکر فرو میرفت که از دوروبرش بی خبر میشد وگاهی هم آنقدر حواسش پرت بود که اسم ها را اشتباه میگفت ،مثلا فاطمه خواهرم را مریم صدا میزد.
گاهی هم به آسمان نگاه میکرد..
وپک محکمی به سیگارش میزد وآهی از ته دل میکشید..
بعد از ظهر که میشد همزمان با اب دادن گل های شمعدانی لب حوض باز هم نگاهی به پنجره می انداخت...
زمانی هم که درحال تعمیر دوچرخه ام بود میدیدم که به آن پنجره بسته خیره میشودوزیر لب چیزهایی میگوید
همیشه وقتی کسی خانه نبود آهنگی راخیلی یواش میخواند،
یکبار خیلی سعی کردم گوش کنم ببینم باخودش چه میخواند
صدای زمزمه وارش را شنیدم که میخواند
روبروی خونمون پنجره ای روبه خدا بود ی روزی،
خیلی کم وامیشد اما کلبه عشق وصفا بود ی روزی،
ی روزی ناگهان دیدم اون پنجره با گل وخاک بسته شده،
از بس اون بالا نگاه کرده مژه هام دونه به دونه خسته شده.....
یک روز از مادرم پرسیدم، در خانه روبرویی چه کسی زندگی میکند..
گفت؛خانه ی آقا جواد و دخترش مریم بود که چند سال پیش بی خبر اسباب کشی کردن ،ومعلوم نشد به کجا رفتن..
من حالامیفهمم که .
آن دقایقی که پدرم به آسمان نگاه میکردوسیگار میکشید ازچه امید وآرزو وحسرت هایی با خداحرف میزد..
الان که فکر میکنم..
این روزها چقدر شبیه پدرم شده ام....
(ر__ش__ی__ک)
۴.۸k
۰۱ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.