من از بچگی آرزو داشتم یه کمی زودتر به دنیا اومده بودم و ه
من از بچگی آرزو داشتم یه کمی زودتر به دنیا اومده بودم و همیشه با مامانم سر دیر به دنیا آوردنم دعوا داشتم.
وقتی شش سالم بود، فیروزه -دختر مستاجرمون- هفت سالش بود. اون می تونست بره مدرسه، من نمی تونستم. به مامانم می گفتم «اگه منو زودتر به دنیا آورده بودی الان مثل فیروزه می تونستم برم کلاس اول. باباش با موتورش هر دوتامونو می برد مدرسه. شاید سال دیگه اینا از خونه مون رفته باشن، کی منو با موتور ببره مدرسه اون وقت؟»
می گفت «مدرسه پشت خونه مونه، فیروزه رو هم کسی با موتور نمی بره، بگیر بخواب»
وقتی ده سالم بود و باید انشا راجع به تعطیلات تابستانی می نوشتم بهش می گفتم «اگه منو زودتر به دنیا آورده بودی، مثلاً ده سال پیش که رفته بودین مشهد و یه عالمه عکس گرفتین که من تو هیچ کودومشون نیستم، اگه بودم اون موقع ها، الان که معلممون گفته انشا بنویسین می تونستم چیزای قشنگ تر بنویسم.»
می گفت «تابستون سال بعد ایشالا میریم.»
وقتی خواهرم رفت دانشگاه بهش گفتم «اگه منو از خواهرم بیشتر دوست داشتی، منو اول به دنیا می آوردی و الان من می خواستم برم یه شهر دیگه، نه اون.»
می گفت «همه چی که دست خود آدم نیست! تو هم بالاخره یه روز میری دانشگاه.»
واقعن دوست داشتم خیلی زودتر از اینا به دنیا اومده بودم و یه عالمه خاطراتی داشتم که هیشکی نداره.
امروزم رفتم از مامانم پرسیدم «چرا مثل بقیهی بچههات منو تو خونه به دنیا نیاوردی؟ آدم وقتی ببینه تو خونه به دنیا اومده، احساس مال خیلی قدیمبودگی بهش دست میده. آخه چرا؟»
گفت «چون ترسیدیم تو خونه اگه به دنیا بیای بمیری»
گفتم «چطور اونا نمردن، من می مردم؟»
گفت «قبل از تو یه پسری رو به دنیا اوردم تو خونه که مُرد، بعدش دیگه ترسیدم تو خونه به دنیا بیارم. رفتیم تو بیمارستان به دنیا آوردیمت»
گفتم «با چی رفتین؟»
گفت «با ماشین»
گفتم «مگه من وقتی به دنیا اومدم، ماشین اختراع شده بود؟»
گفت «مگه فکر کردی کِی به دنیا اومدی؟»
گفتم «آخه من همیشه فکر می کردم ماشین محمد عاموم، اولین ماشینیه که اومده تو شهرمون و من بهش دست زده م.»
گفت «نه خیر. همیشه اینجا ماشین بوده. روزی که تو رو می خواستم به دنیا بیارمم جمعه بود. بیمارستان تعطیل بود. تازه کمیته ی امداد باز شده بود و عموت اونجا کار می کرد. اونجا ماشین داشتن. عموت رفت دکترو آورد که بیمارستانو باز کنه. بعدش با ماشین کمیته اومد دنبالم و با بی بی ت بردنم پیش دکتر که تو رو به دنیا بیارم.»
گفتم «ولی من خیلی دلم می خواست تو خونه به دنیا اومده بودم.»
گفت «کف دستمو که بو نکرده بودم بدونم تو چی دلت می خواد.»
خلاصه اینکه من هنوزم از زمان و مکانی که توش به دنیا اومده م اصلاً راضی نیستم.
زهرا فخرائی
وقتی شش سالم بود، فیروزه -دختر مستاجرمون- هفت سالش بود. اون می تونست بره مدرسه، من نمی تونستم. به مامانم می گفتم «اگه منو زودتر به دنیا آورده بودی الان مثل فیروزه می تونستم برم کلاس اول. باباش با موتورش هر دوتامونو می برد مدرسه. شاید سال دیگه اینا از خونه مون رفته باشن، کی منو با موتور ببره مدرسه اون وقت؟»
می گفت «مدرسه پشت خونه مونه، فیروزه رو هم کسی با موتور نمی بره، بگیر بخواب»
وقتی ده سالم بود و باید انشا راجع به تعطیلات تابستانی می نوشتم بهش می گفتم «اگه منو زودتر به دنیا آورده بودی، مثلاً ده سال پیش که رفته بودین مشهد و یه عالمه عکس گرفتین که من تو هیچ کودومشون نیستم، اگه بودم اون موقع ها، الان که معلممون گفته انشا بنویسین می تونستم چیزای قشنگ تر بنویسم.»
می گفت «تابستون سال بعد ایشالا میریم.»
وقتی خواهرم رفت دانشگاه بهش گفتم «اگه منو از خواهرم بیشتر دوست داشتی، منو اول به دنیا می آوردی و الان من می خواستم برم یه شهر دیگه، نه اون.»
می گفت «همه چی که دست خود آدم نیست! تو هم بالاخره یه روز میری دانشگاه.»
واقعن دوست داشتم خیلی زودتر از اینا به دنیا اومده بودم و یه عالمه خاطراتی داشتم که هیشکی نداره.
امروزم رفتم از مامانم پرسیدم «چرا مثل بقیهی بچههات منو تو خونه به دنیا نیاوردی؟ آدم وقتی ببینه تو خونه به دنیا اومده، احساس مال خیلی قدیمبودگی بهش دست میده. آخه چرا؟»
گفت «چون ترسیدیم تو خونه اگه به دنیا بیای بمیری»
گفتم «چطور اونا نمردن، من می مردم؟»
گفت «قبل از تو یه پسری رو به دنیا اوردم تو خونه که مُرد، بعدش دیگه ترسیدم تو خونه به دنیا بیارم. رفتیم تو بیمارستان به دنیا آوردیمت»
گفتم «با چی رفتین؟»
گفت «با ماشین»
گفتم «مگه من وقتی به دنیا اومدم، ماشین اختراع شده بود؟»
گفت «مگه فکر کردی کِی به دنیا اومدی؟»
گفتم «آخه من همیشه فکر می کردم ماشین محمد عاموم، اولین ماشینیه که اومده تو شهرمون و من بهش دست زده م.»
گفت «نه خیر. همیشه اینجا ماشین بوده. روزی که تو رو می خواستم به دنیا بیارمم جمعه بود. بیمارستان تعطیل بود. تازه کمیته ی امداد باز شده بود و عموت اونجا کار می کرد. اونجا ماشین داشتن. عموت رفت دکترو آورد که بیمارستانو باز کنه. بعدش با ماشین کمیته اومد دنبالم و با بی بی ت بردنم پیش دکتر که تو رو به دنیا بیارم.»
گفتم «ولی من خیلی دلم می خواست تو خونه به دنیا اومده بودم.»
گفت «کف دستمو که بو نکرده بودم بدونم تو چی دلت می خواد.»
خلاصه اینکه من هنوزم از زمان و مکانی که توش به دنیا اومده م اصلاً راضی نیستم.
زهرا فخرائی
۱۲.۱k
۱۱ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.