بچه هااا اینم از رمانمممم بخونید نظر بدیید عشق بی پروا: ت
بچه هااا اینم از رمانمممم بخونید نظر بدیید عشق بی پروا: توضیحاااات:من آرایشگر بچه هااا بودمم جای پُنی بودمم و 2 سال با بچه ها کار میکردم اسمم گائول بود و کوکی دوستم داشت ولی بهم نگفته بووود قبلا هم با گروه گات سون کار کرده بودم و جونیور تو گات سون بهم علاقه داااشت.
شروع:وسایل آرایشیییی دستم بود و داشتم سمت اتاق میکاپ میرفتم خیلی خسته بودم و نگاهم بی رمق بود داشتم میرفتم که یهو گرمایی رو دور کمرم حس کردم یه لحظه ترسیییدممم خواستم رومو برگردونممم ولی صورتش بغل گردنم بود گردنم قفل شده بوود جونگ کوک از اتاق بیرون اومد و چشماش به من افتاد چشماش گرد شد و دستشو مشت کرد متوجه جونگ کوک نشدم کمی که سرشو از کنار گردنم بالا تر برد سریع رومو برگردوندم ولی لبام به لباااش خوورد سریع کنار کشیدممم و گفتم :جونیووور این چه کاری بود کردی ترسوندیم جونیور: اونی گائول دلم برات تنگ شده بود ..... من:خوب بم میگفتی بیام ببینمتوون ... بدون اینکه چیزی بگمم با چشمای پر از استرس سمت اتاق رفتم کوکیو دم در اتاق دیدم... من:سلام جونگ کوک امروز من....یهو دستشو بالا اورد و توی گوشم زد.....فک میکرد من میخواستم جونیور رو ببوسم فک میکرد عاشقشم ..هیچی نگفتم فقط میلرزیدم و دستمو روی لپم گرفتمم... جونگ کوک با نگاهش که پر از تعجب بوود به دستای لرزانش نگاااه کرد نفس نفس میزد نمیدونست چیکار کردههه باورش نمیشد با کسی که دوستش داره همچین کاری کرده....جونگ کوک:گ...گ..گائول معذرت میخواام م...م...من اشتباه کردم ....میخواستم چیزی بگم اما بغزی که توی گلوم بود مانع صدام میشد.دستمو از روی لپم برداشتم و نگاه کردم دستم خونی بوود دست روی لبم گذاشتم و دیدممم خون میااد از چشمام اشک میریخت اصلا باور نمیکردمم...جونگ کوک صورتش روو به صورتم نزدیک کرد با دستااایی که میلرزیددد دستشو روی لبااام گذااشت حرفی نزد دیدم از چشماش اشک میاد بیش تر دلم خواست گریه کنم.. اما نکردم.. ازش عصبی بودم دیگه نمیتونستم بموونم دستمو دوباره روی صورتم گذاشتمو خواستم برم جونگ کوک مچم و گرفت جونگ کوک:گائول وایساا خیلی داره خون میاد بیا لا اقل روش چسب بزنم باشه؟؟؟دستمو از دستش کشیدم و گفتم:باید از قبل فکرشو میکردییی نه حالا که... حرفمو قطع کردم و دوباره خواستم برمم این دفه جونگ کوک عصبی هر دوتا بازوهامو گرفت و با خشم گفت: با من لجبازییی نکننن گائول یا دنبالم میای یا به زور میبرمت تو چشاش نگا کردم و گفتم :هیچ جا با تو نمیاااام هیچ جااا دستشو دور شونم گرفت و با اون دستش پاهامو بغلم کرد و بردم توی اتاق فوریت های پزشکی (حالا انگار چم شده) چشمام و گرد کردم و بش نگا کردم اصلا نگام هم نکرد تو خودش بود سِرم و باز کرد و روی پنبه ریخت بهم گفت :گائول یکم دهنتو باز کن دهنمووو باز کردم پنبه رو روی لبم گذاشت اوه بد جوری میسوخت آه کوچیکی کشیدممم جونگ کوک نگاه کوچیکی از بالای چشم نگام کرد گفت تموم شد .... چسب و روی لبم زد اوف بلندی گفت هوووف سکوت وحشتناکی بوود تو چشای هم نگا میکردیم و حرفی نمیزدیم که یهوو جونگ کوک این سکوت رو شکست:گائول من یه احمق پست بی لیاقت بیش تر نیستم باید تنبیهم کنی بزن تو گوشم بزن تا شاید آدم شدم بزن.....اووووف تعجب کرده بودم جونگ کوک اینطوری نبوود اخه اصلا توی یه ساعت همه چیش به هم ریخته بوود دید چیزی نمیگم گفت :مگه نمیگم بزن...؟؟؟بدو چشامو میبندم تا بزنی... مثه بچه ها شوده بود میدونستم عمرا نمیتونم همچین کاری بکنم اصلاااا به هیچ قیمتی.......
شروع:وسایل آرایشیییی دستم بود و داشتم سمت اتاق میکاپ میرفتم خیلی خسته بودم و نگاهم بی رمق بود داشتم میرفتم که یهو گرمایی رو دور کمرم حس کردم یه لحظه ترسیییدممم خواستم رومو برگردونممم ولی صورتش بغل گردنم بود گردنم قفل شده بوود جونگ کوک از اتاق بیرون اومد و چشماش به من افتاد چشماش گرد شد و دستشو مشت کرد متوجه جونگ کوک نشدم کمی که سرشو از کنار گردنم بالا تر برد سریع رومو برگردوندم ولی لبام به لباااش خوورد سریع کنار کشیدممم و گفتم :جونیووور این چه کاری بود کردی ترسوندیم جونیور: اونی گائول دلم برات تنگ شده بود ..... من:خوب بم میگفتی بیام ببینمتوون ... بدون اینکه چیزی بگمم با چشمای پر از استرس سمت اتاق رفتم کوکیو دم در اتاق دیدم... من:سلام جونگ کوک امروز من....یهو دستشو بالا اورد و توی گوشم زد.....فک میکرد من میخواستم جونیور رو ببوسم فک میکرد عاشقشم ..هیچی نگفتم فقط میلرزیدم و دستمو روی لپم گرفتمم... جونگ کوک با نگاهش که پر از تعجب بوود به دستای لرزانش نگاااه کرد نفس نفس میزد نمیدونست چیکار کردههه باورش نمیشد با کسی که دوستش داره همچین کاری کرده....جونگ کوک:گ...گ..گائول معذرت میخواام م...م...من اشتباه کردم ....میخواستم چیزی بگم اما بغزی که توی گلوم بود مانع صدام میشد.دستمو از روی لپم برداشتم و نگاه کردم دستم خونی بوود دست روی لبم گذاشتم و دیدممم خون میااد از چشمام اشک میریخت اصلا باور نمیکردمم...جونگ کوک صورتش روو به صورتم نزدیک کرد با دستااایی که میلرزیددد دستشو روی لبااام گذااشت حرفی نزد دیدم از چشماش اشک میاد بیش تر دلم خواست گریه کنم.. اما نکردم.. ازش عصبی بودم دیگه نمیتونستم بموونم دستمو دوباره روی صورتم گذاشتمو خواستم برم جونگ کوک مچم و گرفت جونگ کوک:گائول وایساا خیلی داره خون میاد بیا لا اقل روش چسب بزنم باشه؟؟؟دستمو از دستش کشیدم و گفتم:باید از قبل فکرشو میکردییی نه حالا که... حرفمو قطع کردم و دوباره خواستم برمم این دفه جونگ کوک عصبی هر دوتا بازوهامو گرفت و با خشم گفت: با من لجبازییی نکننن گائول یا دنبالم میای یا به زور میبرمت تو چشاش نگا کردم و گفتم :هیچ جا با تو نمیاااام هیچ جااا دستشو دور شونم گرفت و با اون دستش پاهامو بغلم کرد و بردم توی اتاق فوریت های پزشکی (حالا انگار چم شده) چشمام و گرد کردم و بش نگا کردم اصلا نگام هم نکرد تو خودش بود سِرم و باز کرد و روی پنبه ریخت بهم گفت :گائول یکم دهنتو باز کن دهنمووو باز کردم پنبه رو روی لبم گذاشت اوه بد جوری میسوخت آه کوچیکی کشیدممم جونگ کوک نگاه کوچیکی از بالای چشم نگام کرد گفت تموم شد .... چسب و روی لبم زد اوف بلندی گفت هوووف سکوت وحشتناکی بوود تو چشای هم نگا میکردیم و حرفی نمیزدیم که یهوو جونگ کوک این سکوت رو شکست:گائول من یه احمق پست بی لیاقت بیش تر نیستم باید تنبیهم کنی بزن تو گوشم بزن تا شاید آدم شدم بزن.....اووووف تعجب کرده بودم جونگ کوک اینطوری نبوود اخه اصلا توی یه ساعت همه چیش به هم ریخته بوود دید چیزی نمیگم گفت :مگه نمیگم بزن...؟؟؟بدو چشامو میبندم تا بزنی... مثه بچه ها شوده بود میدونستم عمرا نمیتونم همچین کاری بکنم اصلاااا به هیچ قیمتی.......
۵۴.۴k
۱۳ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.