سارا نوشت نان...به خدا سفره نان نداشت
سارا نوشت نان...به خدا سفره نان نداشت
روحش برای خوردن این ُغصه جان نداشت
فردا، کلاس درس و معلم، و امتحان
سارا گرسنه...، حوصله ی امتحان نداشت
سارا نوشت نان و نیامد پدر ز راه
این ُغنچه پس چرا خبر از باغبان نداشت؟
"بابا کجاست ...؟ " خیره شد او سمت آسمان
" ای آسمان ...؟ " ولی، خبری آسمان نداشت
آیا صدای قلب مرا ای خدای خوب ... ؟"
با گریه گفت حرف دلش را، زبان نداشت
سارا نوشت نان و سپس خط خطی...، چرا ؟
شاید برای خوردن نان، او دهان نداشت
دنیا سیاه، پیش نگاه یتیم او
سهمی ز فصل خنده ی رنگین کمان نداشت
سارا نوشت نان و دل کوچکش شکست
سارا به خواب رفت و دگر "درد نان" نداشت
روحش برای خوردن این ُغصه جان نداشت
فردا، کلاس درس و معلم، و امتحان
سارا گرسنه...، حوصله ی امتحان نداشت
سارا نوشت نان و نیامد پدر ز راه
این ُغنچه پس چرا خبر از باغبان نداشت؟
"بابا کجاست ...؟ " خیره شد او سمت آسمان
" ای آسمان ...؟ " ولی، خبری آسمان نداشت
آیا صدای قلب مرا ای خدای خوب ... ؟"
با گریه گفت حرف دلش را، زبان نداشت
سارا نوشت نان و سپس خط خطی...، چرا ؟
شاید برای خوردن نان، او دهان نداشت
دنیا سیاه، پیش نگاه یتیم او
سهمی ز فصل خنده ی رنگین کمان نداشت
سارا نوشت نان و دل کوچکش شکست
سارا به خواب رفت و دگر "درد نان" نداشت
۲.۱k
۰۲ خرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.