داستان رو بخونین کامل داستان های قشنگی دارم تو پست هام می
داستان رو بخونین کامل داستان های قشنگی دارم تو پست هام میزارم .....😔
راستش نمیدونم داستان رو از کجا شروع کنم من ۱۸ سالم بود که وارد دانشگاه شدم راستش نمیخوام بگم من از اونایی هستم که با هیچ کسی رابطه نداشتمو و...
و بعدش وارد دانشگاه شدم من قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم با دخترای زیادی رابطه داشتم ولی هیچکدومشونو دوس نداشتم یعنی کلا تا قبل دانشگاه به عشق اعتقاد نداشتم و عشقو یه چیز مزخرف میدیدم و همه چی رو تو خوش گذرونی و... میدیدم من وقتیم وارد دانشگاه شدم قبلشم به نیت خوش گذرونی
رفتم وارد کلاس شدم و با این همه دختر مواجه شدم تو دلم گفتم وارد چه جای باحالی شدم من به شانسم ایول گفتم روز اول دانشگاه تمام شد چند روز گذشت یه روز سر کلاس بودیم هنوز استادمون نیومده بود همه خودشونو به یه چیزی مشغول کرده بودن یا باهم میحرفیدن یا سرگرم گوشی بودن یا...
منم سرگرم سبک سنگین کردن دخترا بودم که ببینم کدومشون خوشکل هستن کدومشون نیستن بچه ها هم کم کم همشون وارد کلاس میشدن تو کلاس تقریبا همه دخترا خوب بودن یهو یه دختر چادری اومد تو کلاس که خیلی توجه منو به خودش جلب کرد خیلی ظاهر زیبایی داشت و قیافشم خدا چیزی براش کم نذاشته بود اون جلسه فکر و ذهنم پیش اون دختر بود به ظاهر و قیافه و..
تا حالا تو کلاس ندیده بودمش با خودم گفتم شاید فامیل یکی از بچه باشه واسه همین یکم بیخیال بودم تا اینکه استاد اومد سر کلاس و حضور غیاب که کرد اسم اونم خوند دیگه فهمیدم خانم همکلاسیمه برگشتم خونه تو دلم غوغایی به پا بود که بالاخره یکی رو پیدا کردم که تو دانشگاه تنها نباشم از اون روز یه جورایی همش سعی میکردم توجهشو جلب کنم اما متاسفانه نمیشد خیلی کارم سخت بود چون از اون مدل دخترایی بود که دلشون به سختی به دست میومد یکماه گذشت اما بازم بی نتیجه با خودم گفتم اگه اینطوری پیش بره چهار سالو باید مثه الاغ دنبالش برم تصمیم گرففتم سر فرصت بهش بگم و با چنتا دروغ راضیش کنم کنم که با من باشه چون بخاطر زیبایی که داشت پسرای زیادی دنبال دلش بودن منم فردای همون روز خیلی زود رفتم دانشگاه رفتم سر کلاس کسی نبود
تنها تو کلاس نشستم که یکم بعد دوتا دختر از هم کلاسیامم اومدن سر کلاس بعدش زهرا هم اومد وقتی چشمم بهش افتاد با خودم گفتم الان بهترین فرصته اومد سر کلاس نشست چشمم به اون دوتا هم کلاسی دیگه افتاد گفتم ای بابا مثه اینکه امروز نمیشه بهش گفت خیلی اعصابم خورد بود چند دقیقه که گذشت نمیدونم چی شد دوتا هم کلاسی پا شدن رفتن بیرون گفتم ایول به شما دوتا خواستم بگم اما هرکاری میکردم نمیشد زبونم بند اومده بود با خودم گفتم الان نگم دیگه هیچوقت فرصت به این خوبی گیرم نمیاد گفتم زهرا خانم؟ سرشو برگردوند گفت بله قبلش یکم احوال پرسی و..
کردم و از این بحث های الکی دیگه خسته شدم گفتم زهرا خانم یه چیزی بگم ناراحت نمیشین؟ گفت نی چرا بشم؟ منم گفتم پس بشینین حرفامو گوش کنین گفتم راستش از روزی که وارد دانشگاه شدین بدجور به دلم نشستین خیلی ظاهر و قیافه و اخلاقتون رو دوس دارم یعنی شب نیس که با یاد شما نخوابم و..
زهرا رنگش پریده بود البته حال منم زیاد تعریفی نبود گفتم تو این مدت خیلی سعی کردم که بهتون بفهمونم که دوستون دارم و..
ولی نشد تصمیم گرفتم حضوری بگم راستش من بهتون علاقه دارم و میخوام بدونم اگه شما هم راضی هستین بیشتر با هم اشنا بشیم تا اومدم ادامه بدم دیدم چنتا از بچه های کلاس دارن میان گفتم زهرا خانم برین فکراتونو بکنین منتظر جوابم که دیگه بچه ها وارد کلاس شدن و زهرا هم هیچی نگفت اون روز تا اخرش زهرا ساکت بود هیچی نمیگفت یک هفته گذشت زهرا میومد و میرفت منم میگفتم فعلا شاید داره فک می کنه شد ده روز دیگه طاقتم تموم شد تو حیاط دانشگاه صداش کردم گفتم زهرا خانم جوابتون چیه؟ فک کردین/ برگشت گفت اره فک کردم راستش شما پسر خوبی هستین اما من نمیتونم رابطه ای با کسی داشته باشم و جوابم به درخواستتون منفیه و دیگه هیچی نگفت و رفت اعصابم خورد شده بود نرفتم سر کلاس برگشتم خونه همش تو فک بودم که چرا قبول نکرد داشتم دیوونه میشدم با خودم عهد کردم تا راضیش نکنم دس بردارش نباشم دیگه هیچی برام مهم نبود تنها کارم شده بود راضی کردن زهرا یه روز براش یه هدیه گرفتم خواستم جلو همه بچه های کلاس بهش بگم که بهش علاقه دارم هدیه رو گرفتم و بردم سر کلاس تقریبا نیمی از بچه های کلاس اومده بودن منتظر بودم همه بیان دوست زهرا چشمش به هدیه افتاده بود صدام کرد گفت
اقا احسان یه لحظه میشه بیاین بیرون کارتون دارم منم گفتم باشه و دنبالش رفتم بیرون گفت من میدونم میخواین چیکار کنین/ مطمئن باشین اگه اینکارو بکنین دیگه محاله زهرا باهاتون دوس بشه اون هدیه رو ندین بهش و کاری نکنین زهرا ازتو
راستش نمیدونم داستان رو از کجا شروع کنم من ۱۸ سالم بود که وارد دانشگاه شدم راستش نمیخوام بگم من از اونایی هستم که با هیچ کسی رابطه نداشتمو و...
و بعدش وارد دانشگاه شدم من قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم با دخترای زیادی رابطه داشتم ولی هیچکدومشونو دوس نداشتم یعنی کلا تا قبل دانشگاه به عشق اعتقاد نداشتم و عشقو یه چیز مزخرف میدیدم و همه چی رو تو خوش گذرونی و... میدیدم من وقتیم وارد دانشگاه شدم قبلشم به نیت خوش گذرونی
رفتم وارد کلاس شدم و با این همه دختر مواجه شدم تو دلم گفتم وارد چه جای باحالی شدم من به شانسم ایول گفتم روز اول دانشگاه تمام شد چند روز گذشت یه روز سر کلاس بودیم هنوز استادمون نیومده بود همه خودشونو به یه چیزی مشغول کرده بودن یا باهم میحرفیدن یا سرگرم گوشی بودن یا...
منم سرگرم سبک سنگین کردن دخترا بودم که ببینم کدومشون خوشکل هستن کدومشون نیستن بچه ها هم کم کم همشون وارد کلاس میشدن تو کلاس تقریبا همه دخترا خوب بودن یهو یه دختر چادری اومد تو کلاس که خیلی توجه منو به خودش جلب کرد خیلی ظاهر زیبایی داشت و قیافشم خدا چیزی براش کم نذاشته بود اون جلسه فکر و ذهنم پیش اون دختر بود به ظاهر و قیافه و..
تا حالا تو کلاس ندیده بودمش با خودم گفتم شاید فامیل یکی از بچه باشه واسه همین یکم بیخیال بودم تا اینکه استاد اومد سر کلاس و حضور غیاب که کرد اسم اونم خوند دیگه فهمیدم خانم همکلاسیمه برگشتم خونه تو دلم غوغایی به پا بود که بالاخره یکی رو پیدا کردم که تو دانشگاه تنها نباشم از اون روز یه جورایی همش سعی میکردم توجهشو جلب کنم اما متاسفانه نمیشد خیلی کارم سخت بود چون از اون مدل دخترایی بود که دلشون به سختی به دست میومد یکماه گذشت اما بازم بی نتیجه با خودم گفتم اگه اینطوری پیش بره چهار سالو باید مثه الاغ دنبالش برم تصمیم گرففتم سر فرصت بهش بگم و با چنتا دروغ راضیش کنم کنم که با من باشه چون بخاطر زیبایی که داشت پسرای زیادی دنبال دلش بودن منم فردای همون روز خیلی زود رفتم دانشگاه رفتم سر کلاس کسی نبود
تنها تو کلاس نشستم که یکم بعد دوتا دختر از هم کلاسیامم اومدن سر کلاس بعدش زهرا هم اومد وقتی چشمم بهش افتاد با خودم گفتم الان بهترین فرصته اومد سر کلاس نشست چشمم به اون دوتا هم کلاسی دیگه افتاد گفتم ای بابا مثه اینکه امروز نمیشه بهش گفت خیلی اعصابم خورد بود چند دقیقه که گذشت نمیدونم چی شد دوتا هم کلاسی پا شدن رفتن بیرون گفتم ایول به شما دوتا خواستم بگم اما هرکاری میکردم نمیشد زبونم بند اومده بود با خودم گفتم الان نگم دیگه هیچوقت فرصت به این خوبی گیرم نمیاد گفتم زهرا خانم؟ سرشو برگردوند گفت بله قبلش یکم احوال پرسی و..
کردم و از این بحث های الکی دیگه خسته شدم گفتم زهرا خانم یه چیزی بگم ناراحت نمیشین؟ گفت نی چرا بشم؟ منم گفتم پس بشینین حرفامو گوش کنین گفتم راستش از روزی که وارد دانشگاه شدین بدجور به دلم نشستین خیلی ظاهر و قیافه و اخلاقتون رو دوس دارم یعنی شب نیس که با یاد شما نخوابم و..
زهرا رنگش پریده بود البته حال منم زیاد تعریفی نبود گفتم تو این مدت خیلی سعی کردم که بهتون بفهمونم که دوستون دارم و..
ولی نشد تصمیم گرفتم حضوری بگم راستش من بهتون علاقه دارم و میخوام بدونم اگه شما هم راضی هستین بیشتر با هم اشنا بشیم تا اومدم ادامه بدم دیدم چنتا از بچه های کلاس دارن میان گفتم زهرا خانم برین فکراتونو بکنین منتظر جوابم که دیگه بچه ها وارد کلاس شدن و زهرا هم هیچی نگفت اون روز تا اخرش زهرا ساکت بود هیچی نمیگفت یک هفته گذشت زهرا میومد و میرفت منم میگفتم فعلا شاید داره فک می کنه شد ده روز دیگه طاقتم تموم شد تو حیاط دانشگاه صداش کردم گفتم زهرا خانم جوابتون چیه؟ فک کردین/ برگشت گفت اره فک کردم راستش شما پسر خوبی هستین اما من نمیتونم رابطه ای با کسی داشته باشم و جوابم به درخواستتون منفیه و دیگه هیچی نگفت و رفت اعصابم خورد شده بود نرفتم سر کلاس برگشتم خونه همش تو فک بودم که چرا قبول نکرد داشتم دیوونه میشدم با خودم عهد کردم تا راضیش نکنم دس بردارش نباشم دیگه هیچی برام مهم نبود تنها کارم شده بود راضی کردن زهرا یه روز براش یه هدیه گرفتم خواستم جلو همه بچه های کلاس بهش بگم که بهش علاقه دارم هدیه رو گرفتم و بردم سر کلاس تقریبا نیمی از بچه های کلاس اومده بودن منتظر بودم همه بیان دوست زهرا چشمش به هدیه افتاده بود صدام کرد گفت
اقا احسان یه لحظه میشه بیاین بیرون کارتون دارم منم گفتم باشه و دنبالش رفتم بیرون گفت من میدونم میخواین چیکار کنین/ مطمئن باشین اگه اینکارو بکنین دیگه محاله زهرا باهاتون دوس بشه اون هدیه رو ندین بهش و کاری نکنین زهرا ازتو
۸۴.۵k
۰۹ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.