آن قدیم قدیم ها همه چیز واقعی تر بود. زنگ می زدیم خانه ی
آن قدیم قدیم ها همه چیز واقعی تر بود. زنگ میزدیم خانه ی هم و جوابِ چه خبر ها این بود که ملالی نیست ؛ جز دردِ دوری شما ... واقعا دلتنگ میشدیم و برایش کاری میکردیم. نمیگذاشتیم بماند کپک بزند. تلفن را که جواب نمیدادند میرفتیم دمِ درشان ،بالاخره ول کنِ ماجرا نبودیم تا اصل حالِ همدیگر را بفهمیم. شش هفت نفری قد و نیم قد جا میشدیم در ماشین که برویم سفر ؛ بعد هفت هشت ساعت میخکوب مینشستیم و آب از آب تکان نمیخورد. دوست داشتن را در سیب و هلو به قسمت های مساوی تقسیم میکردیم و هیچ کس بی نصیب نمیماند. حالا هیچ چیز راضی کننده نیست ؛ نه احوالپرسی ها نه رفت و آمد ها نه زنگ هایی که اصلِ حالِ آدم برایشان مهم باشد... ملال هم تا دلمان بخواهد هست. یک چیزمان کم است و خیلی چیزهایمان را اضافه آورده ایم. کِش میآید دلتنگی هایمان ، نبودن هایمان .. و هیچ کاری از دستمان برنمیآید. ما همدیگر را کم آورده ایم و خودمان را زیاد. قدیم ها آدم خودش را تقسیم میکرد هیچ قسمتی زمین نمیماند ،همه هم از پس قسمتِ خودشان برمیآمدند. الان است که مانده ایم روی دستِ خودمان .. نه میبرندمان و نه خودشان میآیند .. همدیگر را بلد نیستیم یا اصلا نمیخواهیم یاد بگیریم. چهارتا آدمِ بی سواد در دوست داشتن ، در بغل کردن ، در دلم برایت تنگ شده ؛ میخواهم ببینمت ، جمع شده ایم دورِ هم و نه رفتنمان رفتن است نه ماندنمان ماندن .. کاش تا زمین گیر نشده ایم کسی بیاید که ما را بلد باشد. بداند مثلا بینِ سطر هشتم تا پانزدهممان بغض داریم و حول و حوش سطرِ نوزده تا سی و یک دو خودمان هم نمیفهمیم حالمان را .. فقط .. کاش کسی بیاید خواندنمان را بلد باشد ...... همین
۱.۴k
۰۱ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.