هروقت که میرفتم پیشش از دیدنم خوشحال میشد!
هروقت که میرفتم پیشش از دیدنم خوشحال میشد!
انگار تو این شهر بزرگ فقط من بودم که پای حرفاش مینشستم و درکش میکردم!
هروقت منو میدید دو تا استکان چایی میریخت و میومد مینشست پیشم...
از قدیم میگفت! از اینکه دوست داشت مهندس شه و پدرش مخالف بود!از اینکه قرار بود با دختر مورد علاقه اش از اینجا فرار کنه!
همه کارهارو هم کرده بودن اما....
اما اون دختر نیومد!
درست اون روز رو یادش بود!
٥ مرداد ١٣٥٥! میگفت چندساعت منتظر موندم اما نیومد...هرروز منتظر یه خبر از اون بودم اما...رفتم دنبالش! فقط ادرس جایی که توش کار میکرد رو داشتم! اصلا همونجا بود که باهاش اشنا شدم...رفته بودم برای قهوه خونه اقاجون استکان نعلبکی بگیرم که دلمو جا گذاشتم!
وقتی از اون روز میگفت غم صورتش میرفت و لبخند میزد!میگفت به بهانه دیدن اون تموم استکان نعلبکی های قهوه خونه رو میشکستم تا دوباره برم اونجا!
وقتی اون دختر سر قرار نیومد رفت محل کارش اما حتی اونا هم ادرس دقیقی ازش نداشتن!
میگفت انگار سطل اب جوش ریختن سرم..
٦ ماه بعد از اون روز پدرم فوت کرد!
خونه رو واسه بدهیای اقا جونم فروختیم و رفتیم یه محل دیگه! از فکر اینکه نکنه دنبالم بیاد اما نتونه پیدام کنه هرروز رفتم قهوه خونه اقا جون!
اخه ادرس اونجارو هم داشت...
اینجوری شد که ٣٠ سال اسیر این قهوه خونه شدم!
همیشه غر میزد! میگفت شما جوونای امروزی که چیزی از عشق نفهمیدین!
عشق اونکه چشمات کور شه...جز اون هیچی نبینی و همه چیز رو مثل اون ببینی...
بعد از اون همه ادما برام پر از نقص شدن!
انگار فقط اون بود که کامل بود...
حرفاش ناراحتم میکرد!!یه روز تصمیم گرفتم اون زن رو پیدا کنم و موفق هم شدم!
اما چیزی نگفتم...دوست نداشتم ناراحت شه!
دوست نداشتم این انتظار رو ازش بگیرم..همین انتظار اونو زنده نگه داشته بود....بهش گفتم کاش ازدواج میکردی!حیف این همه سالهای عمرت که حروم شد...خندید:انتظار شیرینیِ جوون...بین پایان خوش و پایان تلخ گیر کردم...مثل هوای ابری...نه بارونی درکاره نه افتاب!اما من امید دارم یه روز خورشید طلوع میکنه...انتظار شیرینیِ....خیلی شیرین!ازش دلگیرم اما روزی که بیاد همه چیز رو فراموش میکنم!مطمئنم...این ٣٠ سال انتظار فدای روزی که میاد پیشم!لبخند زدم و دستمو گذاشتم رو شونه ش...ایشالله حاجی...ایشالله!از قهوه خونه اومدم بیرون....اون دلگیره...دلگیر از کسی که تو این دنیا فقط یه سنگ قبر داره که تاریخ فوت روش ٥ مرداد ١٣٥٥ حک شده...!
[ نورا مرغوب ]
انگار تو این شهر بزرگ فقط من بودم که پای حرفاش مینشستم و درکش میکردم!
هروقت منو میدید دو تا استکان چایی میریخت و میومد مینشست پیشم...
از قدیم میگفت! از اینکه دوست داشت مهندس شه و پدرش مخالف بود!از اینکه قرار بود با دختر مورد علاقه اش از اینجا فرار کنه!
همه کارهارو هم کرده بودن اما....
اما اون دختر نیومد!
درست اون روز رو یادش بود!
٥ مرداد ١٣٥٥! میگفت چندساعت منتظر موندم اما نیومد...هرروز منتظر یه خبر از اون بودم اما...رفتم دنبالش! فقط ادرس جایی که توش کار میکرد رو داشتم! اصلا همونجا بود که باهاش اشنا شدم...رفته بودم برای قهوه خونه اقاجون استکان نعلبکی بگیرم که دلمو جا گذاشتم!
وقتی از اون روز میگفت غم صورتش میرفت و لبخند میزد!میگفت به بهانه دیدن اون تموم استکان نعلبکی های قهوه خونه رو میشکستم تا دوباره برم اونجا!
وقتی اون دختر سر قرار نیومد رفت محل کارش اما حتی اونا هم ادرس دقیقی ازش نداشتن!
میگفت انگار سطل اب جوش ریختن سرم..
٦ ماه بعد از اون روز پدرم فوت کرد!
خونه رو واسه بدهیای اقا جونم فروختیم و رفتیم یه محل دیگه! از فکر اینکه نکنه دنبالم بیاد اما نتونه پیدام کنه هرروز رفتم قهوه خونه اقا جون!
اخه ادرس اونجارو هم داشت...
اینجوری شد که ٣٠ سال اسیر این قهوه خونه شدم!
همیشه غر میزد! میگفت شما جوونای امروزی که چیزی از عشق نفهمیدین!
عشق اونکه چشمات کور شه...جز اون هیچی نبینی و همه چیز رو مثل اون ببینی...
بعد از اون همه ادما برام پر از نقص شدن!
انگار فقط اون بود که کامل بود...
حرفاش ناراحتم میکرد!!یه روز تصمیم گرفتم اون زن رو پیدا کنم و موفق هم شدم!
اما چیزی نگفتم...دوست نداشتم ناراحت شه!
دوست نداشتم این انتظار رو ازش بگیرم..همین انتظار اونو زنده نگه داشته بود....بهش گفتم کاش ازدواج میکردی!حیف این همه سالهای عمرت که حروم شد...خندید:انتظار شیرینیِ جوون...بین پایان خوش و پایان تلخ گیر کردم...مثل هوای ابری...نه بارونی درکاره نه افتاب!اما من امید دارم یه روز خورشید طلوع میکنه...انتظار شیرینیِ....خیلی شیرین!ازش دلگیرم اما روزی که بیاد همه چیز رو فراموش میکنم!مطمئنم...این ٣٠ سال انتظار فدای روزی که میاد پیشم!لبخند زدم و دستمو گذاشتم رو شونه ش...ایشالله حاجی...ایشالله!از قهوه خونه اومدم بیرون....اون دلگیره...دلگیر از کسی که تو این دنیا فقط یه سنگ قبر داره که تاریخ فوت روش ٥ مرداد ١٣٥٥ حک شده...!
[ نورا مرغوب ]
۷.۸k
۰۹ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.