داستان عشق مهرداد و سنا https://telegram.me/lllloooovvee
داستان عشق مهرداد و سنا https://telegram.me/lllloooovvee
سلام دوستان اسم من مهرداد
داستانمو از 18 سالگی میگم،رشتم کامپیوتر بود
تک فرزند بودم و پدرم بیشتر تو شرکت ها کار کرده و ی موقع هم مشاور املاک داشت و بیشتر اوقات خونه نبود و مادرم معلمه تاریخه و اونم بیشتر اوقات خونه نبود،من از بچگی تو خونه تنها بودم و برام سخت بود...
سال دوم دبیرستان بودم همیشه پیاده می رفتم مدرسه،هندز فریم رو میذاشتم گوشم و اهنگ گوش میدادم،از اول دبیرستان هم سنتور زدن و ب صورت حرفه ای شروع کردم،تو راه مدرسم ی دبیرستان دخترانه بود زیاد توجه نمی کردم ب دخترا
بعد تقریبا یک ماه ب صورت اتفاقی چشمم ب چشم دختری افتاد،همینجوری خشکم زد و ب چشماش نگاه کردم،اونم همینطور تا اینکه دوستش صداش زد: https://telegram.me/lllloooovvee
_سنا زود باش،دیر میشه ها...
سنا هم رفت من تو راه تو فکره سنا بودم،یادمه اون روز تو مدرسه فقط تو فکر اتفاق صبح بودم،روزای دیگ فقط ب فکره اینکه مدرسه تموم شه برم خونه و بشینم پای سنتور،ولی اون روز با همه روزای زندگیم فرق داشت...
شب نتونستم بخوابم،فقط تو فکره سنا بودم،صبح با انرژی پا شدم و مثه ساعت دیروز رفتم تا بتونم باز هم سنا رو ببینم،نزدیک مدرسه شدم قلبم تند تند میزد،پاهام لرزید،سنا رو دیدم ولی اون منو ندید با دوستاش رفت تو مدرسه،خیلی ناراحت شدم،خیلی....
اون روز هم مثه روز اول ک سنا رو دیدم گذشت،یک لحظه فکر کردم خدایا نکنه من عاشق این دختر شدم،ولی گفتم چطور میشه من ک تا حالا با هیچ دختری نبودم چطوری میشه تو یک نگاه عاشق بشم،با خودم گفتم بی خیال فقط ی دیدن اتفاقی بوده،ولی بازم گفتم پس چطور از دیروز فکرم و مشغول کرده...با خودم هی کلنجار رفتم تا اینکه با خودم گفتم فردا صبح هم اگه نگاهم کرد ی چیزی ولی نگاه نکرد تموم...
فردا صبح جلوی در مدرسه دیدم ایستاده،مثله اینکه منتظره یه کسی بود،منو دید خیلی خوشحال شدم،نتونستم زیاد نگاش کنم،اون موقع هم اهنگ عاشق شدم دوباره دلم چه بی قراره رو گوش میکردم .
وقتی از کنارش رد شدم ی لبخند ملیحی زد،قند توی دلم اب شد،نتونستم هیچ کاری بکنم رد شدم و هزار تا حرف هم ب خودم زدم ک چرا کاری نکردم، پنج شنبه و جمعه مدرسه تعطیل بوداین دو روز ندیدمش داشتم دیوونه میشدم،دیگ ب این نتیجه رسیدم ک دارم کم کم بهش علاقه مند میشدم،اسمشو نمیذاشتم عشق،ولی ی احساسی بود ک خیلی برام شیرین بود شنبه صبح زود بیدار شدم و با انرژی از خونه اومدم بیرون،نزدیک مدرسه شدم دیدم سنا یه کتاب دستشه و داره ب کتاب نگاه میکنه منم زل زدم تو چشماش و ب هر طوری شد ی لبخند زدم ک سنا اخم کرد و سرشو پایین انداخت و رفت با خودم گفتم:
یعنی چی؟اون روز خودش لبخند زد ولی امروز ک من لبخند زدم چرا ناراحت شد شاید از اینکه اون روز من کاری نکردم ناراحته با خودم گفتم خاک تو سرت مهرداد..
با ناراحتی رفتم مدرسه و برگشتم خونه با خودم گفتم ولش کن این کار برا من هیچی نمیشه و بی خیالش شدم،اما فکر و خیال سنا من و ول نمیکرد،فردا صبح نزدیک مدرسه شدم ب خودم گفتم سنا رو نگاه نمیکنم،سرم و پایین انداختم و ب راهم ادامه دادم،یک دفعه یک نفر صدام زد:
-ببخشید؟!
برگشتم و دیدم که سنا ی چیزی تو دستشه
گفتم:بله؟ https://telegram.me/lllloooovvee
گفت:این پول دیروز از جیبتون افتاد منم برداشتم بهتون پس بدم..
دستمو کردم تو جیب شلوارم دیدم راست میگه،چون با تاکسی زیاد رفت و امد نمیکنم و پول زیاد خرج نمیکنم اصلا حواسم نبوده پولم گم شده.
پول و گرفتم ازش تشکر کردم و ب راهم ادامه دادم:با خودم گفتم خدایا دخترا ک اینقد مغرورن،مگه میشه جلوی اون همه دختر غرور خودش رو بشکنه و بیاد و بقیه ماجرا..
ی دوست داشتم ب اسم محمد از هشت سالگی باهاش دوست بودم،اونم تقریبا اوضاعش مثه من بود،ولی اون ی برادر داشت و با خانوادشم رابطه خوبی داشت ..
من با خانواده ام رابطم خوب نبود پدرم خیلی بهم فش میداد و خیلی بهم تهمت میزدمادرمم همیشه بهم طعنه میزد..
به محمد ماجرا رو تعریف کردم بهم گفت خوب دیوونه عاشق شدی،گفتم پس الان باید چیکار کنم ؟
گفت:من تا حالا عاشق نشده ام ولی باید بهش
بگی دوست داری قشنگ یادمه دو جمله رو بهم گفت:
-گفت عاشق شدن بهترین حس زندگیه،و خیلی خوشحالم ک داداشم عاشق شده ولی باید مواظب باشی...
گفتم یعنی چی؟
گفت:تو این دوره و زمونه عشق یعنی این که پول داشته باشی،عشق یعنی اینکه ماشین داشته باشی،عشق یعنی این که.....گفت بیشتر عشق های پاک هم در اخر ب نتیجه نرسیدن..
گفتم:داداشم نترس سنا خیلی دختر خوبی ب نظر میرسه..
گفت:من ک از خدامه زن داداشم مثله داداشم باشه...
اون روز وقتی برگشتم خونه همش تو فکره این بودم خدا چ جوری باید عشقمو ابراز کنم گفتم فردا میرم رو دررو حرفمو بهش میزنم...
فردا صبح رفتم ب مدرسه شون رسیدم با اینکه کاملا
سلام دوستان اسم من مهرداد
داستانمو از 18 سالگی میگم،رشتم کامپیوتر بود
تک فرزند بودم و پدرم بیشتر تو شرکت ها کار کرده و ی موقع هم مشاور املاک داشت و بیشتر اوقات خونه نبود و مادرم معلمه تاریخه و اونم بیشتر اوقات خونه نبود،من از بچگی تو خونه تنها بودم و برام سخت بود...
سال دوم دبیرستان بودم همیشه پیاده می رفتم مدرسه،هندز فریم رو میذاشتم گوشم و اهنگ گوش میدادم،از اول دبیرستان هم سنتور زدن و ب صورت حرفه ای شروع کردم،تو راه مدرسم ی دبیرستان دخترانه بود زیاد توجه نمی کردم ب دخترا
بعد تقریبا یک ماه ب صورت اتفاقی چشمم ب چشم دختری افتاد،همینجوری خشکم زد و ب چشماش نگاه کردم،اونم همینطور تا اینکه دوستش صداش زد: https://telegram.me/lllloooovvee
_سنا زود باش،دیر میشه ها...
سنا هم رفت من تو راه تو فکره سنا بودم،یادمه اون روز تو مدرسه فقط تو فکر اتفاق صبح بودم،روزای دیگ فقط ب فکره اینکه مدرسه تموم شه برم خونه و بشینم پای سنتور،ولی اون روز با همه روزای زندگیم فرق داشت...
شب نتونستم بخوابم،فقط تو فکره سنا بودم،صبح با انرژی پا شدم و مثه ساعت دیروز رفتم تا بتونم باز هم سنا رو ببینم،نزدیک مدرسه شدم قلبم تند تند میزد،پاهام لرزید،سنا رو دیدم ولی اون منو ندید با دوستاش رفت تو مدرسه،خیلی ناراحت شدم،خیلی....
اون روز هم مثه روز اول ک سنا رو دیدم گذشت،یک لحظه فکر کردم خدایا نکنه من عاشق این دختر شدم،ولی گفتم چطور میشه من ک تا حالا با هیچ دختری نبودم چطوری میشه تو یک نگاه عاشق بشم،با خودم گفتم بی خیال فقط ی دیدن اتفاقی بوده،ولی بازم گفتم پس چطور از دیروز فکرم و مشغول کرده...با خودم هی کلنجار رفتم تا اینکه با خودم گفتم فردا صبح هم اگه نگاهم کرد ی چیزی ولی نگاه نکرد تموم...
فردا صبح جلوی در مدرسه دیدم ایستاده،مثله اینکه منتظره یه کسی بود،منو دید خیلی خوشحال شدم،نتونستم زیاد نگاش کنم،اون موقع هم اهنگ عاشق شدم دوباره دلم چه بی قراره رو گوش میکردم .
وقتی از کنارش رد شدم ی لبخند ملیحی زد،قند توی دلم اب شد،نتونستم هیچ کاری بکنم رد شدم و هزار تا حرف هم ب خودم زدم ک چرا کاری نکردم، پنج شنبه و جمعه مدرسه تعطیل بوداین دو روز ندیدمش داشتم دیوونه میشدم،دیگ ب این نتیجه رسیدم ک دارم کم کم بهش علاقه مند میشدم،اسمشو نمیذاشتم عشق،ولی ی احساسی بود ک خیلی برام شیرین بود شنبه صبح زود بیدار شدم و با انرژی از خونه اومدم بیرون،نزدیک مدرسه شدم دیدم سنا یه کتاب دستشه و داره ب کتاب نگاه میکنه منم زل زدم تو چشماش و ب هر طوری شد ی لبخند زدم ک سنا اخم کرد و سرشو پایین انداخت و رفت با خودم گفتم:
یعنی چی؟اون روز خودش لبخند زد ولی امروز ک من لبخند زدم چرا ناراحت شد شاید از اینکه اون روز من کاری نکردم ناراحته با خودم گفتم خاک تو سرت مهرداد..
با ناراحتی رفتم مدرسه و برگشتم خونه با خودم گفتم ولش کن این کار برا من هیچی نمیشه و بی خیالش شدم،اما فکر و خیال سنا من و ول نمیکرد،فردا صبح نزدیک مدرسه شدم ب خودم گفتم سنا رو نگاه نمیکنم،سرم و پایین انداختم و ب راهم ادامه دادم،یک دفعه یک نفر صدام زد:
-ببخشید؟!
برگشتم و دیدم که سنا ی چیزی تو دستشه
گفتم:بله؟ https://telegram.me/lllloooovvee
گفت:این پول دیروز از جیبتون افتاد منم برداشتم بهتون پس بدم..
دستمو کردم تو جیب شلوارم دیدم راست میگه،چون با تاکسی زیاد رفت و امد نمیکنم و پول زیاد خرج نمیکنم اصلا حواسم نبوده پولم گم شده.
پول و گرفتم ازش تشکر کردم و ب راهم ادامه دادم:با خودم گفتم خدایا دخترا ک اینقد مغرورن،مگه میشه جلوی اون همه دختر غرور خودش رو بشکنه و بیاد و بقیه ماجرا..
ی دوست داشتم ب اسم محمد از هشت سالگی باهاش دوست بودم،اونم تقریبا اوضاعش مثه من بود،ولی اون ی برادر داشت و با خانوادشم رابطه خوبی داشت ..
من با خانواده ام رابطم خوب نبود پدرم خیلی بهم فش میداد و خیلی بهم تهمت میزدمادرمم همیشه بهم طعنه میزد..
به محمد ماجرا رو تعریف کردم بهم گفت خوب دیوونه عاشق شدی،گفتم پس الان باید چیکار کنم ؟
گفت:من تا حالا عاشق نشده ام ولی باید بهش
بگی دوست داری قشنگ یادمه دو جمله رو بهم گفت:
-گفت عاشق شدن بهترین حس زندگیه،و خیلی خوشحالم ک داداشم عاشق شده ولی باید مواظب باشی...
گفتم یعنی چی؟
گفت:تو این دوره و زمونه عشق یعنی این که پول داشته باشی،عشق یعنی اینکه ماشین داشته باشی،عشق یعنی این که.....گفت بیشتر عشق های پاک هم در اخر ب نتیجه نرسیدن..
گفتم:داداشم نترس سنا خیلی دختر خوبی ب نظر میرسه..
گفت:من ک از خدامه زن داداشم مثله داداشم باشه...
اون روز وقتی برگشتم خونه همش تو فکره این بودم خدا چ جوری باید عشقمو ابراز کنم گفتم فردا میرم رو دررو حرفمو بهش میزنم...
فردا صبح رفتم ب مدرسه شون رسیدم با اینکه کاملا
۲۱۵.۷k
۱۰ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.