اینم برای امشب.کامنت فراموش نشه
اینم برای امشب.کامنت فراموش نشه
به چشماش نگاه کردم تو دلم خالی شد..عوضی با اون چشااااااش!
چشماش عمق وجودمو میسوزوند خیره شده بودم به چشاش!
بردیا گفت: شنیدی چی گفتم؟
به خودم اومدم نگامو از چشاش گرفتم و گفتم: آره شنیدم..تو چی فکر میکنی؟
بردیا شونه هاشو با بی قیذی بالا زد و گفت: نمیدونم...اما مطمئنم به حرف زدنش
با نریمان مربوط میشد....
مرسی هووووش! پس بردیام اون دو تا رو زیر نظر داشت!
_ نظر تو چیه نیلوفر؟
_ منم همین نظر رو دارم!
_ بیماریه باباش بهونه بود؟
_ اوهووم..انقدر باهام بد حرف زد که الان گیج گیجم!
_ آدم تو عصبانیت کنترلی رو رفتارش نداره! خیلی کارایی و میکنه که خودشم باور
نمیکنه و غیر ممکن به نظر میرسه!
حس کردم این جمله شو یه جور خاصی با لحنی عجیب زد...
یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم: خب..منظور؟
با بی اعتنایی گفت: منظوری نداشتم...
یلدا سررسید...خروس بی محل!
گفتم: برام خیلی جالبه که تا منو بردیا میشینیم پیش هم مثل جن ظاهر میشی!
موتو آتیش میزنن دختر دایی؟!
یلدا با خشم گفت: اصلاً دلم نمیخواد بردیا گولِ عشوه هاتو بخوره!
_ هه هه/! نترس...بردیا جونت مالِ خودت هیچ چشم داشتی بهش ندارم!
_ آره معلومه!
_ ببین یلدا..گوشاتو واکن..اگه یه بار دیگه پر و پای من بپیچی هر چی دیدی
از چشم خودت دیدی..
_ مثلاً میخوای چه غلطی کنی؟
خواستم جوابشو بدم که بردیا با خشم گفت: بسه بابا اه...اعصاب برای آدم
نمیزارید..عین سگ و گربه میپَرین به جون هم!
گفتم: خب آقای بعضیا راس میگه! وقتی یلداتون دوس ندارن شما با دختری
حرف بزنید چرا اینکار رو میکنید؟ از پیش اون تکون نخور خب...
بردیا از جا بلند شد و با خشم گفت:
نیلوفر مواظب باش چی داری بلغور میکنی؟ دفعه ی بعد دیگه اینطور محترمانه
باهات حرف نمیزنما...
بردیا به سمت نیما رفت..
_ چی میخوای ازش؟
_ یلدا میشه دهنتو ببندی؟ از آدمای کَنه بیزارم...
_ منظورت خودتی؟
_ نه خیر...دقیقاً منظورم تویی!
_ من خودمو به بردیا نمیچسبونم..بفهم..اونم منو دوس داره!
_ آره معلومه!
_ وقتی نامزد شدیم میفهمی! قراره وقتی عمه پری از امریکا برگرده منو بردیا
نامزد شیم!
کُپ کردم حس کردم بازم یلدا داره خیالبافی میکنه!
با لبخند گفتم:آخی...طفلکی!
_ میبینی! وقتی تو لباسِ عروس کنارِ بردیا وایسادم میفهمی که راس میگم!
_ مگه بردیا بهت گفته دوسِت داره؟
_ اون دوس داشتنشو به زبون نمیاره با کاراش نشون میده! اون هیچ مشکلی
با من داره!اما با تو...سایَتو با تیر میزنه!ازت بیزاره!
یلدا بلند شد و رفت..قلبم شکست..چرا بردیا ازم متنفر بود؟ چون جوابشو میدادم؟
خب اونم حرصمو درمیاورد؟...نمیدونم چرا دوس نداشتم بردیا مالِ کسی شه!
اما مطمئن بودم عاشقش نیستم دوس نداشتم مال یلدا شه و بعدش طعنه ها و
کنایه های یلدا رو تحمل کنم!
دوس داشتم ساعت ها تو چشای بردیا زل بزنم اما تا حرف میزد یه دنیا ازش دور
میشدم...حق با یلدا بود! بردیا فقط با من لج بود و سرد برخورد میکرد!
حتی با یلدام که اونقدر کَنه بازی درمیاورد و رو اعصاب بودم مثل من برخورد نمیکرد
پس ازم متنفره!!! چقدر سخت بود برام......رفتم تو اتاقم..خیلی ناراحت بودم
مگه گناهم چی بود که بردیا ازم متنفر باشه!...من که!!..بیخیال....
فصل ششم***
_ میشه بگی دیشب چرا هستی انقدر عصبی بود؟
نریمان با تعجب نگام کرد و گفت: من از کجا بدونم؟الان خستم..تا صبح تو جاده بودم
_ تا نگی چی بهش گفتی نمیزارم جایی بری...
_ باز تو پیله شدی؟ دوستِ سرکاربوده اونوقت از من میپرسی؟مگه نشنیدی چی
گفت؟ باباش مریض بود...
_ منم که هالو...گوشامم دراز!!من که میدونم همش یه مشت دروغ بود.!
_ خب من چه کارَم؟ به من چه؟
_ به نظر من تو همه کاره ای...به هستی چی گفتی؟
_ تو یه مشکلِ جدی ای داریا..میگم نمیدونم...به من مربوط نبود!
نریمان بی خیال به یکی از اتاقا رفت تا بخوابه دم دمای صبح بود که رسیده بود
شمال!
این رد گم کنیای نریمان بیشتر عصبیم میکرد...لعنتی!
به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم بردیا و یلدا مشغول خوردن بودن!
یادِ دیشب و حرفای یلدا افتادم دوباره ناراحت شدم...از مامان اینا خبری نبود..
لیوانی چای برای خودم ریختم و با بی میلی کنار اون دوتا نشستم...
بردیا گفت: تا دیشب حداقل یه سلام میدادی!
اصلاً حوصله ی طعنه هاشو نداشتم به اندازه ی خودم فکرم مشغول بود...
یلدا گفت: چته نیلو؟ سرِحال نیستی انگار؟
با نفرت به یلدا نگاه کردم گوشه ی لبش یه پوزخند به چشم میخورد معلوم بود
از اینکه حالمو گرفته خوشحاله...ازش بیزار بودم..
یلدا از جا بلند شد و رو به بردیا گفت: من میرم پیش بهار، توام صبحونتو خوردی بیا
بردیا سریع گفت: دوس داشتم میام...
یلدا با بی قیدی شونه هاشو بالا زد و رفت..آخی! نفس عمیقی کشیدم..
اشتها نداشتم..اعصابم خرد بود! بردیا زیر نظرم داشت
_ اولِ صبحی چته؟
با لحن مظلومانه
به چشماش نگاه کردم تو دلم خالی شد..عوضی با اون چشااااااش!
چشماش عمق وجودمو میسوزوند خیره شده بودم به چشاش!
بردیا گفت: شنیدی چی گفتم؟
به خودم اومدم نگامو از چشاش گرفتم و گفتم: آره شنیدم..تو چی فکر میکنی؟
بردیا شونه هاشو با بی قیذی بالا زد و گفت: نمیدونم...اما مطمئنم به حرف زدنش
با نریمان مربوط میشد....
مرسی هووووش! پس بردیام اون دو تا رو زیر نظر داشت!
_ نظر تو چیه نیلوفر؟
_ منم همین نظر رو دارم!
_ بیماریه باباش بهونه بود؟
_ اوهووم..انقدر باهام بد حرف زد که الان گیج گیجم!
_ آدم تو عصبانیت کنترلی رو رفتارش نداره! خیلی کارایی و میکنه که خودشم باور
نمیکنه و غیر ممکن به نظر میرسه!
حس کردم این جمله شو یه جور خاصی با لحنی عجیب زد...
یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم: خب..منظور؟
با بی اعتنایی گفت: منظوری نداشتم...
یلدا سررسید...خروس بی محل!
گفتم: برام خیلی جالبه که تا منو بردیا میشینیم پیش هم مثل جن ظاهر میشی!
موتو آتیش میزنن دختر دایی؟!
یلدا با خشم گفت: اصلاً دلم نمیخواد بردیا گولِ عشوه هاتو بخوره!
_ هه هه/! نترس...بردیا جونت مالِ خودت هیچ چشم داشتی بهش ندارم!
_ آره معلومه!
_ ببین یلدا..گوشاتو واکن..اگه یه بار دیگه پر و پای من بپیچی هر چی دیدی
از چشم خودت دیدی..
_ مثلاً میخوای چه غلطی کنی؟
خواستم جوابشو بدم که بردیا با خشم گفت: بسه بابا اه...اعصاب برای آدم
نمیزارید..عین سگ و گربه میپَرین به جون هم!
گفتم: خب آقای بعضیا راس میگه! وقتی یلداتون دوس ندارن شما با دختری
حرف بزنید چرا اینکار رو میکنید؟ از پیش اون تکون نخور خب...
بردیا از جا بلند شد و با خشم گفت:
نیلوفر مواظب باش چی داری بلغور میکنی؟ دفعه ی بعد دیگه اینطور محترمانه
باهات حرف نمیزنما...
بردیا به سمت نیما رفت..
_ چی میخوای ازش؟
_ یلدا میشه دهنتو ببندی؟ از آدمای کَنه بیزارم...
_ منظورت خودتی؟
_ نه خیر...دقیقاً منظورم تویی!
_ من خودمو به بردیا نمیچسبونم..بفهم..اونم منو دوس داره!
_ آره معلومه!
_ وقتی نامزد شدیم میفهمی! قراره وقتی عمه پری از امریکا برگرده منو بردیا
نامزد شیم!
کُپ کردم حس کردم بازم یلدا داره خیالبافی میکنه!
با لبخند گفتم:آخی...طفلکی!
_ میبینی! وقتی تو لباسِ عروس کنارِ بردیا وایسادم میفهمی که راس میگم!
_ مگه بردیا بهت گفته دوسِت داره؟
_ اون دوس داشتنشو به زبون نمیاره با کاراش نشون میده! اون هیچ مشکلی
با من داره!اما با تو...سایَتو با تیر میزنه!ازت بیزاره!
یلدا بلند شد و رفت..قلبم شکست..چرا بردیا ازم متنفر بود؟ چون جوابشو میدادم؟
خب اونم حرصمو درمیاورد؟...نمیدونم چرا دوس نداشتم بردیا مالِ کسی شه!
اما مطمئن بودم عاشقش نیستم دوس نداشتم مال یلدا شه و بعدش طعنه ها و
کنایه های یلدا رو تحمل کنم!
دوس داشتم ساعت ها تو چشای بردیا زل بزنم اما تا حرف میزد یه دنیا ازش دور
میشدم...حق با یلدا بود! بردیا فقط با من لج بود و سرد برخورد میکرد!
حتی با یلدام که اونقدر کَنه بازی درمیاورد و رو اعصاب بودم مثل من برخورد نمیکرد
پس ازم متنفره!!! چقدر سخت بود برام......رفتم تو اتاقم..خیلی ناراحت بودم
مگه گناهم چی بود که بردیا ازم متنفر باشه!...من که!!..بیخیال....
فصل ششم***
_ میشه بگی دیشب چرا هستی انقدر عصبی بود؟
نریمان با تعجب نگام کرد و گفت: من از کجا بدونم؟الان خستم..تا صبح تو جاده بودم
_ تا نگی چی بهش گفتی نمیزارم جایی بری...
_ باز تو پیله شدی؟ دوستِ سرکاربوده اونوقت از من میپرسی؟مگه نشنیدی چی
گفت؟ باباش مریض بود...
_ منم که هالو...گوشامم دراز!!من که میدونم همش یه مشت دروغ بود.!
_ خب من چه کارَم؟ به من چه؟
_ به نظر من تو همه کاره ای...به هستی چی گفتی؟
_ تو یه مشکلِ جدی ای داریا..میگم نمیدونم...به من مربوط نبود!
نریمان بی خیال به یکی از اتاقا رفت تا بخوابه دم دمای صبح بود که رسیده بود
شمال!
این رد گم کنیای نریمان بیشتر عصبیم میکرد...لعنتی!
به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم بردیا و یلدا مشغول خوردن بودن!
یادِ دیشب و حرفای یلدا افتادم دوباره ناراحت شدم...از مامان اینا خبری نبود..
لیوانی چای برای خودم ریختم و با بی میلی کنار اون دوتا نشستم...
بردیا گفت: تا دیشب حداقل یه سلام میدادی!
اصلاً حوصله ی طعنه هاشو نداشتم به اندازه ی خودم فکرم مشغول بود...
یلدا گفت: چته نیلو؟ سرِحال نیستی انگار؟
با نفرت به یلدا نگاه کردم گوشه ی لبش یه پوزخند به چشم میخورد معلوم بود
از اینکه حالمو گرفته خوشحاله...ازش بیزار بودم..
یلدا از جا بلند شد و رو به بردیا گفت: من میرم پیش بهار، توام صبحونتو خوردی بیا
بردیا سریع گفت: دوس داشتم میام...
یلدا با بی قیدی شونه هاشو بالا زد و رفت..آخی! نفس عمیقی کشیدم..
اشتها نداشتم..اعصابم خرد بود! بردیا زیر نظرم داشت
_ اولِ صبحی چته؟
با لحن مظلومانه
۳۵.۵k
۱۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.