بچها جای عکسا عوض شده متنا درسته
بچها جای عکسا عوض شده متنا درسته
حالا عصبانیتش به کنار دوسش داشتمو نمیخواستم فکر بد کنه!!
4روزی میشد که خونه ی خاله پری بودم...دلم برای اتاقم
تنگ شده بود اما دلم نمیومد بنفشه رو تنها بزارم طفلی
خیلی سعی میکرد بهم خوش بگذره و هوامو داشت...منم روم نشد بهش بگم میخوام برم خونَمون!!
ساعت 9 از خوابِ ناز بلند شدم انقدر تو این مدت بنفشه
بهم رسیده بود که حس میکردم مثل بشکه ی 10 تُنی
شدم کسی خونه نبود..شوکه شدم کجا بودن پس؟؟
بنفشه همیشه این موقع خونه بوداااا...
لیوانی چای برای خودم ریختم زنگ زدم گوشیِ بنفشه، جواب نداد...!!
تی وی و روشن کردم، تلفن زنگ خورد گوشی و
برداشتم..
_ الو بفرمایید؟
_ الو نیلوفر...
صدای بردیا بودم..عزیزم چقدر ناز اسممو صدا
میکرد..خودمو دوس داشتم فداش کنم...
_ سلام بردیا..خوبی؟ بقیه کجان؟ کسی خونه نیس، من تنهام..
_ بهار که پیشِ پارساس بنفشه هم رفته خونه ی یکی از دوستاش نهار نمیاد خونه!
شوکه شدم..بنفشه چرا باید منو بزاره و بره؟؟
_ حالام یه نهاره خوشمزه درست کن که من میام خونه؟
لبخندی زدم..به به آقا چه خوش اخلاق شدن!! چشم ....
_ چی دوس داری؟
مثل تازه عروس و دومادا داشتیم حرف میزدیم تو اوج اَبرا بودم که....
_ مهم نیس من چی دوس دارم...فقط تا من میام خودتو مشغول کن....
از رو اَبرا افتادم با مخ رو زمین!!! همیشه کارش بود..آدمو میبرد تا اوج و بعد...سقوط آزاد!!
_ باشه..خدافظ...
گوشی و قطع کردم ضدحال خورده بودم اساسی...!!
صداش با اینکه مهربون بود اما غم و ناراحتی تو صداش
موج میزد دست به کار شدم..باید میفهمید چه دستپختی
دارم..خدا نوشین و خیر بده که چند تا غذای انگشت شمار
یادم داده بود که حالا جلوی بردیا ضایع نشم!!
به سمتِ یخچال رفتم همه چی توش پیدا میشد..!! شده
بودم عینِ خانومای کدبانو!!
شروع کردم..2ساعتی کارم طول کشید بوی قیمه کل
خونه رو برداشته بود..به به چیکار کردم!!
آخرشم لباسامو عوض کردمو روی مبل نشستم منتظرِ
بردیا!! حس خوبی داشتم اما ته دلم عجیب شور میزد...
به سمت تلفن رفتم شماره ی خونه رو گرفتم حمید
گوشی و برداشت...
_ بله؟
_ الو سلام حمید آقا
_ نیلوفر تویی؟سلام خوبی؟
_ مرسی..ببخشید نوشین هس؟
حمید هول شد..نمیدونم چرا به لکنت افتاد...
_ رفته..خرید!!
_ خرید؟؟ الان؟ نزدیکه ظهره؟
_ خب...یه کم خرت و پرت نیاز داشت رفت بخره..بگم اومد بهتون زنگ بزنه؟
_ نه..خودم بعد بهش دوباره زنگ میزنم..مرسی خدافظ
_ باشه..خدانگهدار!
چرا همچین کرد؟؟ انگار با لولو داشت حرف میزد بیچاره
هنگ کرده بود..صدای آیفن پیچید تو گوشم بیخیال حمید
شدم و دکمه ی آیفن و فشار دادم...بردیا وارد شد..چهرش
آشفته و خسته به نظر میرسید...
وقتی دید با تعجب زل زدم بهش گفت: سلام..مرسی منم
خوبم!!
به خودم اومدم لبخند تلخی زدمو گفتم: سلام...چرا انقدر آشفته ای؟
لبخند محوی زد و گفت: من خیلیم خوشگل و جذابم!! کجام آشفتس؟؟
از اینکه شوخم شده بود بزنم به تخته!! قند تو دلم آب
شد!! راست میگفت خیلی جذاب تر میشد وقتی عصبی
بود یا خسته به نظر میرسید!!
رو مبل نشست براش یه لیوان شربت آوردم یه نفس
سرکشید....
_ چه بویی راه انداختی دختر؟؟
_ بعد از چند ماه آشپزی کردم..خدا به دادت برسه یه زنگ
به اورژانس بزن قبلش!
_ بوش که عالیه!!
از این همه مهربونیش شوکه شدم منتظر بودم یه تیکه
بپرونه و منم لج کنم باهاشو یه دعوا راه بیفته..اما...
از این رام بودنش میترسیدم...حتی یکی از حرفاشم تلخ و
نیش دار نبود..نمیدونم چرا از تحولاتش خوشحال نبودم
بردیا چشاشو ریز کرد و گفت: نیلوفر تو امروز چته؟ چرا
هی زل میزنی به من؟؟
_ نمیدونم بردیا، حس خوبی ندارم...زنگ زدم خونمون
حمید گوشی و برداشت گفت نوشین رفته خرید، اون اصل
اً
عادت نداره دم ظهر بره خرید...
_ تو زیادی حساسی...شاید مجبور شده بره...انقدر نگران نباش...
_ شاید حق با توئه!!!
_ ببینم خانوم! نمیخوای به ما نهار بدی؟؟
خانوم؟؟ اوووه چقدر خوشحالم خدااااااا........مثل جن زده
ها از جا پریدم و رفتم آشپزخونه...بردیا برای شستن
دست و صورتش راهیه دستشویی شد منم داشتم رو
سالاد سس میریختم که تلفن زنگ خورد با یه دستم سس
میریختم با اونیکی گوشی و برداشتم...
_ بله؟ الو؟
صدای هق هق گریه میومد...
_ الو؟؟ بفرمایید
صدای بهار بود..
_ الو نیلوفر...
_ بهار تویی؟ چرا گریه میکنی؟
_ نیلوفر بدبخت شدیم...!!
قلبم هری فروریخت...
_ چی شده بهار؟ تو که منو جون به لب کردی که...
_ نیلوفر..بابات...بابات...مُرد.. نیلوفر!
تعادلمو از دست دادم...قلبم یه لحظه ایست کرد..ظرف
سس با شدت افتاد کف پارکتای سالن و با صدای بدی
حالا عصبانیتش به کنار دوسش داشتمو نمیخواستم فکر بد کنه!!
4روزی میشد که خونه ی خاله پری بودم...دلم برای اتاقم
تنگ شده بود اما دلم نمیومد بنفشه رو تنها بزارم طفلی
خیلی سعی میکرد بهم خوش بگذره و هوامو داشت...منم روم نشد بهش بگم میخوام برم خونَمون!!
ساعت 9 از خوابِ ناز بلند شدم انقدر تو این مدت بنفشه
بهم رسیده بود که حس میکردم مثل بشکه ی 10 تُنی
شدم کسی خونه نبود..شوکه شدم کجا بودن پس؟؟
بنفشه همیشه این موقع خونه بوداااا...
لیوانی چای برای خودم ریختم زنگ زدم گوشیِ بنفشه، جواب نداد...!!
تی وی و روشن کردم، تلفن زنگ خورد گوشی و
برداشتم..
_ الو بفرمایید؟
_ الو نیلوفر...
صدای بردیا بودم..عزیزم چقدر ناز اسممو صدا
میکرد..خودمو دوس داشتم فداش کنم...
_ سلام بردیا..خوبی؟ بقیه کجان؟ کسی خونه نیس، من تنهام..
_ بهار که پیشِ پارساس بنفشه هم رفته خونه ی یکی از دوستاش نهار نمیاد خونه!
شوکه شدم..بنفشه چرا باید منو بزاره و بره؟؟
_ حالام یه نهاره خوشمزه درست کن که من میام خونه؟
لبخندی زدم..به به آقا چه خوش اخلاق شدن!! چشم ....
_ چی دوس داری؟
مثل تازه عروس و دومادا داشتیم حرف میزدیم تو اوج اَبرا بودم که....
_ مهم نیس من چی دوس دارم...فقط تا من میام خودتو مشغول کن....
از رو اَبرا افتادم با مخ رو زمین!!! همیشه کارش بود..آدمو میبرد تا اوج و بعد...سقوط آزاد!!
_ باشه..خدافظ...
گوشی و قطع کردم ضدحال خورده بودم اساسی...!!
صداش با اینکه مهربون بود اما غم و ناراحتی تو صداش
موج میزد دست به کار شدم..باید میفهمید چه دستپختی
دارم..خدا نوشین و خیر بده که چند تا غذای انگشت شمار
یادم داده بود که حالا جلوی بردیا ضایع نشم!!
به سمتِ یخچال رفتم همه چی توش پیدا میشد..!! شده
بودم عینِ خانومای کدبانو!!
شروع کردم..2ساعتی کارم طول کشید بوی قیمه کل
خونه رو برداشته بود..به به چیکار کردم!!
آخرشم لباسامو عوض کردمو روی مبل نشستم منتظرِ
بردیا!! حس خوبی داشتم اما ته دلم عجیب شور میزد...
به سمت تلفن رفتم شماره ی خونه رو گرفتم حمید
گوشی و برداشت...
_ بله؟
_ الو سلام حمید آقا
_ نیلوفر تویی؟سلام خوبی؟
_ مرسی..ببخشید نوشین هس؟
حمید هول شد..نمیدونم چرا به لکنت افتاد...
_ رفته..خرید!!
_ خرید؟؟ الان؟ نزدیکه ظهره؟
_ خب...یه کم خرت و پرت نیاز داشت رفت بخره..بگم اومد بهتون زنگ بزنه؟
_ نه..خودم بعد بهش دوباره زنگ میزنم..مرسی خدافظ
_ باشه..خدانگهدار!
چرا همچین کرد؟؟ انگار با لولو داشت حرف میزد بیچاره
هنگ کرده بود..صدای آیفن پیچید تو گوشم بیخیال حمید
شدم و دکمه ی آیفن و فشار دادم...بردیا وارد شد..چهرش
آشفته و خسته به نظر میرسید...
وقتی دید با تعجب زل زدم بهش گفت: سلام..مرسی منم
خوبم!!
به خودم اومدم لبخند تلخی زدمو گفتم: سلام...چرا انقدر آشفته ای؟
لبخند محوی زد و گفت: من خیلیم خوشگل و جذابم!! کجام آشفتس؟؟
از اینکه شوخم شده بود بزنم به تخته!! قند تو دلم آب
شد!! راست میگفت خیلی جذاب تر میشد وقتی عصبی
بود یا خسته به نظر میرسید!!
رو مبل نشست براش یه لیوان شربت آوردم یه نفس
سرکشید....
_ چه بویی راه انداختی دختر؟؟
_ بعد از چند ماه آشپزی کردم..خدا به دادت برسه یه زنگ
به اورژانس بزن قبلش!
_ بوش که عالیه!!
از این همه مهربونیش شوکه شدم منتظر بودم یه تیکه
بپرونه و منم لج کنم باهاشو یه دعوا راه بیفته..اما...
از این رام بودنش میترسیدم...حتی یکی از حرفاشم تلخ و
نیش دار نبود..نمیدونم چرا از تحولاتش خوشحال نبودم
بردیا چشاشو ریز کرد و گفت: نیلوفر تو امروز چته؟ چرا
هی زل میزنی به من؟؟
_ نمیدونم بردیا، حس خوبی ندارم...زنگ زدم خونمون
حمید گوشی و برداشت گفت نوشین رفته خرید، اون اصل
اً
عادت نداره دم ظهر بره خرید...
_ تو زیادی حساسی...شاید مجبور شده بره...انقدر نگران نباش...
_ شاید حق با توئه!!!
_ ببینم خانوم! نمیخوای به ما نهار بدی؟؟
خانوم؟؟ اوووه چقدر خوشحالم خدااااااا........مثل جن زده
ها از جا پریدم و رفتم آشپزخونه...بردیا برای شستن
دست و صورتش راهیه دستشویی شد منم داشتم رو
سالاد سس میریختم که تلفن زنگ خورد با یه دستم سس
میریختم با اونیکی گوشی و برداشتم...
_ بله؟ الو؟
صدای هق هق گریه میومد...
_ الو؟؟ بفرمایید
صدای بهار بود..
_ الو نیلوفر...
_ بهار تویی؟ چرا گریه میکنی؟
_ نیلوفر بدبخت شدیم...!!
قلبم هری فروریخت...
_ چی شده بهار؟ تو که منو جون به لب کردی که...
_ نیلوفر..بابات...بابات...مُرد.. نیلوفر!
تعادلمو از دست دادم...قلبم یه لحظه ایست کرد..ظرف
سس با شدت افتاد کف پارکتای سالن و با صدای بدی
۲۳.۶k
۱۷ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.