همیشه میگفت دوستت دارم،
همیشه میگفت دوستت دارم،
منهم گذرامیگفتم منم همینطور عزیزم..
ازهمان حرفهایی که مردهااز زنها میشنوندوقدرش را نمیدانند.
همشه شیطنت داشت..
ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدرقربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
یکشب کلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند، می دانیدهمیشه به قدری کارداشتم که وقت نمیشدبااومفصل صحبت کنم،من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش ورفاه توست،گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمی شدی.این را که گفت ازکوره دررفتم،گفتم خدا کنه تاصب نباشی،مردها زمانی که عصبانی میشوند ممکن است هرچیزی بگویند،بی اختیار این حرف را زدم..این را که گفتم،خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد،به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست.
هر شب درآغوشش میگرفتم ولی آنشب نمیدانم چرا تمام بدنش یخ بود،بعد ازینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخابم،موهای بلندش رهابودوچهره اش باشبهای قبل فرق داشت،درآغوشش گرفتم،افتخار کردم که زیباترین زن دنیارادارم،سرش را روی سینه ام گذاشت،نفس عمیقی کشید و خوابیدیم..
آن شب خوابم عمیق بود،اصلابیدار نشدم..
ازآن شب پنجسال میگذردوحتی یکشب خواب آرامی نداشته ام،هزاران سوال ذهنم رامیخوردکه حتی پاسخ یک سوال راهم پیدانکردم..
گاهی باخودمیگویم مگر بایک جملهدر عصبانیت می شود یک نفر را به قتل.. مگرچقدرامکان داردیک جمله به قدری برای یکنفرسنگین باشدکه قلبش بایستد؟.!!! همسرم دیگربیدارنشد،دچارایست قلبی شده بود..
شایدهم ازقبل آن شب از دنیا رفته بود،از روز هایی که لباسهای رنگی میپوشیدومن درون خودم به شوق آمدم امادرظاهرنه،شایدشبهایی که درتمام مهمانیهامیدرخشیدونگاه همه مردانرا میدیدم که حسرت داشتنش را میخوردندومن بی تفاوت میگذشتم از آنهمه زیبایی..شایدهم زمانی که انتظارداشت صدایش رابشنوم اماطبق معمول وقتش را...
کارهایم روبه راه شد،همان وضعی رادارم که همسرم برایم آرزوداشت !
ومن اما..آرزویم این است که زمان به عقب برگرددومردی باشم که اوانتظارداشت،
بعدمرگش دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنارتخت رابازکردم،یک نامه انجابود..پاکت راکه بازکردم جواب آزمایشش تمام دنیاراروی سرم آوارکرد، خانواده اش خواسته بودندکه پزشکی قانونی چیزی به من نگوید تابیشترازین نابود نشوم..
آنشب برای این میخواست بیشترباهم باشیم تا خبرپدرشدنم رابدهد.... حالاهرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم امااو آنقدردلخوراست که تاابدجوابم را نخواهدداد
منهم گذرامیگفتم منم همینطور عزیزم..
ازهمان حرفهایی که مردهااز زنها میشنوندوقدرش را نمیدانند.
همشه شیطنت داشت..
ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدرقربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
یکشب کلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند، می دانیدهمیشه به قدری کارداشتم که وقت نمیشدبااومفصل صحبت کنم،من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش ورفاه توست،گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمی شدی.این را که گفت ازکوره دررفتم،گفتم خدا کنه تاصب نباشی،مردها زمانی که عصبانی میشوند ممکن است هرچیزی بگویند،بی اختیار این حرف را زدم..این را که گفتم،خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد،به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست.
هر شب درآغوشش میگرفتم ولی آنشب نمیدانم چرا تمام بدنش یخ بود،بعد ازینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخابم،موهای بلندش رهابودوچهره اش باشبهای قبل فرق داشت،درآغوشش گرفتم،افتخار کردم که زیباترین زن دنیارادارم،سرش را روی سینه ام گذاشت،نفس عمیقی کشید و خوابیدیم..
آن شب خوابم عمیق بود،اصلابیدار نشدم..
ازآن شب پنجسال میگذردوحتی یکشب خواب آرامی نداشته ام،هزاران سوال ذهنم رامیخوردکه حتی پاسخ یک سوال راهم پیدانکردم..
گاهی باخودمیگویم مگر بایک جملهدر عصبانیت می شود یک نفر را به قتل.. مگرچقدرامکان داردیک جمله به قدری برای یکنفرسنگین باشدکه قلبش بایستد؟.!!! همسرم دیگربیدارنشد،دچارایست قلبی شده بود..
شایدهم ازقبل آن شب از دنیا رفته بود،از روز هایی که لباسهای رنگی میپوشیدومن درون خودم به شوق آمدم امادرظاهرنه،شایدشبهایی که درتمام مهمانیهامیدرخشیدونگاه همه مردانرا میدیدم که حسرت داشتنش را میخوردندومن بی تفاوت میگذشتم از آنهمه زیبایی..شایدهم زمانی که انتظارداشت صدایش رابشنوم اماطبق معمول وقتش را...
کارهایم روبه راه شد،همان وضعی رادارم که همسرم برایم آرزوداشت !
ومن اما..آرزویم این است که زمان به عقب برگرددومردی باشم که اوانتظارداشت،
بعدمرگش دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنارتخت رابازکردم،یک نامه انجابود..پاکت راکه بازکردم جواب آزمایشش تمام دنیاراروی سرم آوارکرد، خانواده اش خواسته بودندکه پزشکی قانونی چیزی به من نگوید تابیشترازین نابود نشوم..
آنشب برای این میخواست بیشترباهم باشیم تا خبرپدرشدنم رابدهد.... حالاهرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم امااو آنقدردلخوراست که تاابدجوابم را نخواهدداد
۱.۶k
۲۵ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.