(قسمت دوم)
(قسمت دوم)
بغض گلوم رو گرفته بود نمیدونستم برای چی ؟؟ برای دلتنگی حمید یا اینکه واسه فردا امتحان شیمی رو نخونده بودم ....! اشکام آروم روی گونه هام رو خیس کرده بود و اسم حمید روی لبام زمزمه میشد .... فقط توی مراسم عروسی یا همچنین مراسم هایی میتونستم حمید رو ببینم و حالا باید منتظر باشم تا یه عروسی و جشنی از راه برسه تا بتونم حمیدم رو ببینم ... هر روز بیشتر از روز قبل یاد حمید توی ذهنم قدم میزد ... هر روز دلتنگیش بیشتر و بیشتر میشد !! ... می ترسیدم عاشق حمید بشم ... می ترسیدم چون میدونستم ته این غصه چیه؟! میخواستم خودم رو همیشه از حمید دور نگه دارم ولی انگار نمیتونستم تصویر قشنگ چشماش از ذهنم پاک کنم .... این لرزش قلب این دستهای سرد ... این که با دیدنش قلبم میلرزه این که وقتی بهش فکر میکنم تموم قلبم گرم میشه و آرامش عجیبی میاد سراغم... این دلتنگی این گونه های خیس ... همگی نشون میداد حمید رو دوست دارم ... اما اگه همه اینا الکی باشن ؟ اگه یه احساس زودگذر باشه چی؟ من توی سن حساسی هستم !! نباید به هر حسی که بهم دست میداد بگم عشق!.... تقریبا یک سال از ازدواج درسا اینا گذشته بود و حالا صاحب یه دختر ملوس و مامانی خوشگل شده بودن به اسم دریا .... دلم برای حمید تنگ شده بود و خداروشکر تونستم این موقع دختر عموم که زایمان کرده بود ببینمش و مقداری از دلتنگیم کم بشه ... دوباره همون لرزش قلب من و غم توی چشمای اون که خداروشکر غمش کمرنگ تر شده بود ... با خیال راحت به چشماش زل زدم ... از ته دل خوشحال بودم خیلی خوشحال بودم از دوباره دیدنش...
حمید جان همیشه مواظب خودت باش !! تو خیلی عزیزی واسه قلب من !!!...
تقریبا دریا کوچولو 10 ماهش شده بود و این یعنی من دقیقا 10 ماه از عشقم حمید جانم بی خبر بودم ... فکر کردن بهش تا نصف شب برام دیگه عادت شده بود ولی یه دوماهه که هر شب با فکرش با دلتنگیش بی صدا اشک میریختم ... چیکار میتونستم بکنم جز صبوری جز منتظر نشستن و چشم به راه دوختن .. جز آماده کردن گوشام برای شنیدن یه خبر از حمیدم ...حتی نمیدونستم سراغشو از کسی بگیرم ...
وقتی خبر قبولی حمیدم توی دانشگاه تهران رو شنیدم از خوشحالی سر از پا نمیشناختم خداروشکر کردم که خدا به زحمت های حمید و دعا های من جواب داده... اون لحظه کی جز خود حمید این قدر خوشحال بود ؟ هیچکس جز خودش ... میدونستم مثل سپیده سال چهارمه ولی همیشه واسم سوال بود که بدونم چجوری ؟
تا اینکه از سپیده شنیدم یه سال رو جهشی خونده
خداروشکر یه سپیده ای رو داشتم وگرنه معلوم نبود کی به این همه سوال و کنجکاوی جواب میداد !!
حمید به همراه خانوادش یه شب اومدم خونمون برای دیدن مادر بزرگ و اینکه قرار بود فردا حمید به خاطر درس و دانشگاه بده تهران ... به حمید نگاه کردم ولی اون به زمین چشم دوخته بود و بهم نگاه نمیکرد. .. شاید جلوی خانوادش مردده یا خجالت میکشه ... یا شایدم فکر میکنه به خاطر وضعیت خوبی که داره عاشق و ددلباخته شدم درست مث اختلاف فامیلش ... ولی حقیقت نداشت من از همون نگاه اول عاشقش شده بودم ولی حالا بعد دوسال این احساس و لرزش قلبم رو باور کردم ... باور کردم این عشقه نه هوس که حتی نشد یک لحظه هم بهش فکر نکنم ... که حتی نشد یک لحظه به یکی دیگه فکر کنم... آه چرا عاشق حمید شدم حمیدی که هیچ حسی بهم نداره... ولی خب باز این دلیل نمیشه از عشقش دست بکشم و یا مجبورش کنم عاشقم شه ... برای من از هر چیزی خوشبختی و آرامش اون مهم تر بود ... حمیدم هر انتخابی بکنه برای من همیشه مقدس میمونه...! خودش رو و عشقی که بهش داشتم رو به خدا سپردم ... خدایا دستام رو تنها نزار
( اهنگ بمون از محسن یگانه)
کاش که تورو ، سرنوشت ازم نگیره
می ترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارن تورو
لااقل از تو خاطره هام نرو
کی مثل من واسه تو ، قلب شکستش میزنه
آخه کی واسه تو مثل منه
بمون، دل من فقط به بودنت خوشه
منو فکر رفتن تو می کشه
لحظه هام تباهه بی تو ، زندگیم سیاهه بی تو ، نمیتونم
بمون، دل من فقط به بودنت خوشه
منو فکر رفتن تو می کشه
لحظه هام تباهه بی تو ، زندگیم سیاهه بی تو ، نمیتونم
_____________________#
از حمید و خانوادش پذیرایی کردم و بعد مدتی کوتاه رفع رحمت کردن و من بازم تا امروز حتی یک کلمه حتی یک سلام و علیک باهاش نکرده بودم ... بالاخره حمید رفت و من میدونستم به این زودی ها نمیتونم ببینمش ... آخه عارفه آدم عاشق کسی میشه که تاحالا حتی یه بار توی عمرش یک کلمه باهاش حرف نزده... یه لبخند زدم و توی دلم ادامه دادم : حرفم توی چشمامه ای کاش حرف چشمام رو می فهمیدی حمید !!
بغض گلوم رو گرفته بود نمیدونستم برای چی ؟؟ برای دلتنگی حمید یا اینکه واسه فردا امتحان شیمی رو نخونده بودم ....! اشکام آروم روی گونه هام رو خیس کرده بود و اسم حمید روی لبام زمزمه میشد .... فقط توی مراسم عروسی یا همچنین مراسم هایی میتونستم حمید رو ببینم و حالا باید منتظر باشم تا یه عروسی و جشنی از راه برسه تا بتونم حمیدم رو ببینم ... هر روز بیشتر از روز قبل یاد حمید توی ذهنم قدم میزد ... هر روز دلتنگیش بیشتر و بیشتر میشد !! ... می ترسیدم عاشق حمید بشم ... می ترسیدم چون میدونستم ته این غصه چیه؟! میخواستم خودم رو همیشه از حمید دور نگه دارم ولی انگار نمیتونستم تصویر قشنگ چشماش از ذهنم پاک کنم .... این لرزش قلب این دستهای سرد ... این که با دیدنش قلبم میلرزه این که وقتی بهش فکر میکنم تموم قلبم گرم میشه و آرامش عجیبی میاد سراغم... این دلتنگی این گونه های خیس ... همگی نشون میداد حمید رو دوست دارم ... اما اگه همه اینا الکی باشن ؟ اگه یه احساس زودگذر باشه چی؟ من توی سن حساسی هستم !! نباید به هر حسی که بهم دست میداد بگم عشق!.... تقریبا یک سال از ازدواج درسا اینا گذشته بود و حالا صاحب یه دختر ملوس و مامانی خوشگل شده بودن به اسم دریا .... دلم برای حمید تنگ شده بود و خداروشکر تونستم این موقع دختر عموم که زایمان کرده بود ببینمش و مقداری از دلتنگیم کم بشه ... دوباره همون لرزش قلب من و غم توی چشمای اون که خداروشکر غمش کمرنگ تر شده بود ... با خیال راحت به چشماش زل زدم ... از ته دل خوشحال بودم خیلی خوشحال بودم از دوباره دیدنش...
حمید جان همیشه مواظب خودت باش !! تو خیلی عزیزی واسه قلب من !!!...
تقریبا دریا کوچولو 10 ماهش شده بود و این یعنی من دقیقا 10 ماه از عشقم حمید جانم بی خبر بودم ... فکر کردن بهش تا نصف شب برام دیگه عادت شده بود ولی یه دوماهه که هر شب با فکرش با دلتنگیش بی صدا اشک میریختم ... چیکار میتونستم بکنم جز صبوری جز منتظر نشستن و چشم به راه دوختن .. جز آماده کردن گوشام برای شنیدن یه خبر از حمیدم ...حتی نمیدونستم سراغشو از کسی بگیرم ...
وقتی خبر قبولی حمیدم توی دانشگاه تهران رو شنیدم از خوشحالی سر از پا نمیشناختم خداروشکر کردم که خدا به زحمت های حمید و دعا های من جواب داده... اون لحظه کی جز خود حمید این قدر خوشحال بود ؟ هیچکس جز خودش ... میدونستم مثل سپیده سال چهارمه ولی همیشه واسم سوال بود که بدونم چجوری ؟
تا اینکه از سپیده شنیدم یه سال رو جهشی خونده
خداروشکر یه سپیده ای رو داشتم وگرنه معلوم نبود کی به این همه سوال و کنجکاوی جواب میداد !!
حمید به همراه خانوادش یه شب اومدم خونمون برای دیدن مادر بزرگ و اینکه قرار بود فردا حمید به خاطر درس و دانشگاه بده تهران ... به حمید نگاه کردم ولی اون به زمین چشم دوخته بود و بهم نگاه نمیکرد. .. شاید جلوی خانوادش مردده یا خجالت میکشه ... یا شایدم فکر میکنه به خاطر وضعیت خوبی که داره عاشق و ددلباخته شدم درست مث اختلاف فامیلش ... ولی حقیقت نداشت من از همون نگاه اول عاشقش شده بودم ولی حالا بعد دوسال این احساس و لرزش قلبم رو باور کردم ... باور کردم این عشقه نه هوس که حتی نشد یک لحظه هم بهش فکر نکنم ... که حتی نشد یک لحظه به یکی دیگه فکر کنم... آه چرا عاشق حمید شدم حمیدی که هیچ حسی بهم نداره... ولی خب باز این دلیل نمیشه از عشقش دست بکشم و یا مجبورش کنم عاشقم شه ... برای من از هر چیزی خوشبختی و آرامش اون مهم تر بود ... حمیدم هر انتخابی بکنه برای من همیشه مقدس میمونه...! خودش رو و عشقی که بهش داشتم رو به خدا سپردم ... خدایا دستام رو تنها نزار
( اهنگ بمون از محسن یگانه)
کاش که تورو ، سرنوشت ازم نگیره
می ترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارن تورو
لااقل از تو خاطره هام نرو
کی مثل من واسه تو ، قلب شکستش میزنه
آخه کی واسه تو مثل منه
بمون، دل من فقط به بودنت خوشه
منو فکر رفتن تو می کشه
لحظه هام تباهه بی تو ، زندگیم سیاهه بی تو ، نمیتونم
بمون، دل من فقط به بودنت خوشه
منو فکر رفتن تو می کشه
لحظه هام تباهه بی تو ، زندگیم سیاهه بی تو ، نمیتونم
_____________________#
از حمید و خانوادش پذیرایی کردم و بعد مدتی کوتاه رفع رحمت کردن و من بازم تا امروز حتی یک کلمه حتی یک سلام و علیک باهاش نکرده بودم ... بالاخره حمید رفت و من میدونستم به این زودی ها نمیتونم ببینمش ... آخه عارفه آدم عاشق کسی میشه که تاحالا حتی یه بار توی عمرش یک کلمه باهاش حرف نزده... یه لبخند زدم و توی دلم ادامه دادم : حرفم توی چشمامه ای کاش حرف چشمام رو می فهمیدی حمید !!
۲۷.۶k
۰۶ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.