به مغازه آنتیبا رسیدیم البته دیگر بستنی فروشی نبود. استقب
به مغازه آنتیبا رسیدیم البته دیگر بستنی فروشی نبود. استقبال گرمی صورت گرفت و در همان کنج بازار، کنار آنتیبا روی صندلی نشستیم.
با آن که تمام موها، ریشها و حتی ابروهایش سفید شده بود ولی چشمان نافذش از برق و درخشندگی خاصی برخوردار بود و نگاه عجیبش در میان صورت چروک خورده اش نشان از روحی بلند و آزاده داشت.
از او پرسیدیم : آنتیبا تو امام موسی صدر را می شناسی؛ با این سوال حاضران خندیدند. اما آنتیبا آرام آرام سر به زیر انداخت و جواب مثبت داد. ما که هنوز در تعارفات اولیه و لبخندهای رضایت بخش از مصاحبه بودیم خیلی عادی سوال دوم را مطرح کردیم که چگونه با او آشنا شدی؛ این بار پیش از کلام نگاهی پر معنی به اطرافیان انداخت. همه سکوت کردند. گویی با نگاه خود به جوانترها گفت نام امام صدر دارای شان و منزلت است سپس آهی پرسوز کشید و کلام را چونان داستان آغاز کرد: یک مسلمان بود که برای من مزاحمت ایجاد می کرد. به من می گفت تو نجس هستی. او در بازار به همه می گفت من مسیحی و نجس هستم. او می خواست مردم از من بستنی خریداری نکنند تا بستنی های خودش به فروش برسد. آزارش بیش از حد شد. هر روز می گفت تو نجس هستی. با خودم فکر کردم باید به چه کسی رجوع کنم؛ نمی شود از دولت بخواهم که برای من نگهبان بگذارد. با خودم گفتم. برو نزد مرجع شیعیان ، همین کار را کردم . رفتم خدمت امام موسی صدر گفتم که سرور من ، سرور اصلی همه ما خداست ، مسیح می گوید سید و مولای شما باید خدمتگزار شما باشد بنابراین شما هم سرور ما و خدمتگزار ما هستی ، در این شهر 90 درصد مسلمان و 10 درصد مسیحی وجود دارد و دست خدا با جماعت است. ما همواره با مسلمان ها در هر کاری همراه بوده ایم . سید موسی که با دقت به حرفهایم گوش می کرد پرسید چه اتفاقی افتاده؛ گفتم : قصه از این قرار است که من کار می کنم و رقیب من فقط از طریق دین و مذهب با من رقابت می کند چرا که نتوانسته از طریق قیمت و کیفیت با من رقابت کند. کسی که از طریق مذهب رقابت کند ، ضعیف و ترسو است. اگر تو پیشوای این شهر هستی ، نه تنها پیشوای مسلمانان بلکه پیشوای مسیحیان نیز هستی . تو سرور همگان هستی. بعد گفتم اسرائیل دنبال چنین بهانه هایی هست ، من می خواهم فرصت را از اسرائیل بگیرم. داخل رگهای من خون همین وطن قرار دارد ، پدر من در جنگ 1917 میلادی شهید شده. موسی صدر که بسیار بزرگوار بود دست به اقدام بزرگی زد. به من گفت زبانی که به مقدسات توهین می کند ، قطع می کنیم البته ایشان با مرد مسلمان برخورد نکرد بلکه با عمل صحیح و تدبیر بالا او را ادب کرد. وقتی آمد اینجا مرد مسلمانی که همیشه به من توهین می کرد انگار دیگر زبان نداشت قضیه از این قرار بوده است که امام صدر بعد از نماز جماعت به همراهان می گوید یک کار خیلی مهم هست . مثل همیشه همراهان زیادی با او بودند. ایشان به اینجا آمد ، آمد و همین جا نشست و از بستنی من خورد. مردم همراه او هم از بستنی من خوردند حتی پول تمام بستنی ها را پرداخت کرد و گفت هیچ فرق و تفاوتی بین ما نیست . بسیاری از مردم با گذشت این زمان طولانی تازه درک می کنند چرا امام صدر این کار تاریخی و بزرگ را انجام داد. صدای این کار ارزشمند در آن زمان مثل انفجار سر تا سر لبنان را فرا گرفت. امام صدر فقط حرف نزد شعار نداد. تنها درون مسجد سخنرانی نکرد. بلکه عمل کرد. حرف و عملش یکی بود. صادق بود. هر صد سال خداوند یک بزرگمردی چونان امام صدر برای ما می فرستد و هر بزرگی مبتلا به چنین داستانی می شود. تمام زندگی و رفتار او در رگهای من جریان دارد نه این که فقط بر زبان من جاری باشد. اگر ما مسیحی به دنیا آمده ایم چه تقصیری داریم؛ اگر کار بدی کردیم ما را محاکمه کنید. اسلام بر حق است و می گوید هر که در میان ما امین باشد در امنیت است». آنتیبا چنان با شور سخن می گفت که ما دلمان نمی آمد سخنانش را قطع کنیم . تا آن که خود لحظه ای از سخن باز ایستاد و ما مبهوت باورهای او سوال دیگر را مطرح کردیم که آنتیبا وقتی گفته شد امام موسی صدر ربوده شده چه احساسی به تو دست داد؛ سوالمان تمام نشده بود که گویی بغضی کهنه و در گلو مانده یکباره ترکید. پیرمرد آنچنان می گریست که شانه هایش تکان می خورد. همه تحت تاثیر قرار گرفتیم . اشک در میان چروکهای صورتش مثل جویبار جاری شد و با صدای لرزان ادامه داد: «خسارتی است برای تمامی امت ، نه فقط خسارتی برای مردم مسلمان یا بستگان خودش. این بار با صدایی بلندتر از پیش گریست و گفت : «کربلا، کربلا ، هر روز کربلاست». آرام به زبان فارسی از علی طراد پرسیدیم شیعه شده است؟علی اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت : «در لبنان امام حسین فقط متعلق به مسلمانان و شیعیان نیست». جو خاصی حاکم شد، یک جوان باچهره ای نورانی همراهمان بود که او نیز بشدت می گریست. ازعلی پرسیدم آرام این ج
با آن که تمام موها، ریشها و حتی ابروهایش سفید شده بود ولی چشمان نافذش از برق و درخشندگی خاصی برخوردار بود و نگاه عجیبش در میان صورت چروک خورده اش نشان از روحی بلند و آزاده داشت.
از او پرسیدیم : آنتیبا تو امام موسی صدر را می شناسی؛ با این سوال حاضران خندیدند. اما آنتیبا آرام آرام سر به زیر انداخت و جواب مثبت داد. ما که هنوز در تعارفات اولیه و لبخندهای رضایت بخش از مصاحبه بودیم خیلی عادی سوال دوم را مطرح کردیم که چگونه با او آشنا شدی؛ این بار پیش از کلام نگاهی پر معنی به اطرافیان انداخت. همه سکوت کردند. گویی با نگاه خود به جوانترها گفت نام امام صدر دارای شان و منزلت است سپس آهی پرسوز کشید و کلام را چونان داستان آغاز کرد: یک مسلمان بود که برای من مزاحمت ایجاد می کرد. به من می گفت تو نجس هستی. او در بازار به همه می گفت من مسیحی و نجس هستم. او می خواست مردم از من بستنی خریداری نکنند تا بستنی های خودش به فروش برسد. آزارش بیش از حد شد. هر روز می گفت تو نجس هستی. با خودم فکر کردم باید به چه کسی رجوع کنم؛ نمی شود از دولت بخواهم که برای من نگهبان بگذارد. با خودم گفتم. برو نزد مرجع شیعیان ، همین کار را کردم . رفتم خدمت امام موسی صدر گفتم که سرور من ، سرور اصلی همه ما خداست ، مسیح می گوید سید و مولای شما باید خدمتگزار شما باشد بنابراین شما هم سرور ما و خدمتگزار ما هستی ، در این شهر 90 درصد مسلمان و 10 درصد مسیحی وجود دارد و دست خدا با جماعت است. ما همواره با مسلمان ها در هر کاری همراه بوده ایم . سید موسی که با دقت به حرفهایم گوش می کرد پرسید چه اتفاقی افتاده؛ گفتم : قصه از این قرار است که من کار می کنم و رقیب من فقط از طریق دین و مذهب با من رقابت می کند چرا که نتوانسته از طریق قیمت و کیفیت با من رقابت کند. کسی که از طریق مذهب رقابت کند ، ضعیف و ترسو است. اگر تو پیشوای این شهر هستی ، نه تنها پیشوای مسلمانان بلکه پیشوای مسیحیان نیز هستی . تو سرور همگان هستی. بعد گفتم اسرائیل دنبال چنین بهانه هایی هست ، من می خواهم فرصت را از اسرائیل بگیرم. داخل رگهای من خون همین وطن قرار دارد ، پدر من در جنگ 1917 میلادی شهید شده. موسی صدر که بسیار بزرگوار بود دست به اقدام بزرگی زد. به من گفت زبانی که به مقدسات توهین می کند ، قطع می کنیم البته ایشان با مرد مسلمان برخورد نکرد بلکه با عمل صحیح و تدبیر بالا او را ادب کرد. وقتی آمد اینجا مرد مسلمانی که همیشه به من توهین می کرد انگار دیگر زبان نداشت قضیه از این قرار بوده است که امام صدر بعد از نماز جماعت به همراهان می گوید یک کار خیلی مهم هست . مثل همیشه همراهان زیادی با او بودند. ایشان به اینجا آمد ، آمد و همین جا نشست و از بستنی من خورد. مردم همراه او هم از بستنی من خوردند حتی پول تمام بستنی ها را پرداخت کرد و گفت هیچ فرق و تفاوتی بین ما نیست . بسیاری از مردم با گذشت این زمان طولانی تازه درک می کنند چرا امام صدر این کار تاریخی و بزرگ را انجام داد. صدای این کار ارزشمند در آن زمان مثل انفجار سر تا سر لبنان را فرا گرفت. امام صدر فقط حرف نزد شعار نداد. تنها درون مسجد سخنرانی نکرد. بلکه عمل کرد. حرف و عملش یکی بود. صادق بود. هر صد سال خداوند یک بزرگمردی چونان امام صدر برای ما می فرستد و هر بزرگی مبتلا به چنین داستانی می شود. تمام زندگی و رفتار او در رگهای من جریان دارد نه این که فقط بر زبان من جاری باشد. اگر ما مسیحی به دنیا آمده ایم چه تقصیری داریم؛ اگر کار بدی کردیم ما را محاکمه کنید. اسلام بر حق است و می گوید هر که در میان ما امین باشد در امنیت است». آنتیبا چنان با شور سخن می گفت که ما دلمان نمی آمد سخنانش را قطع کنیم . تا آن که خود لحظه ای از سخن باز ایستاد و ما مبهوت باورهای او سوال دیگر را مطرح کردیم که آنتیبا وقتی گفته شد امام موسی صدر ربوده شده چه احساسی به تو دست داد؛ سوالمان تمام نشده بود که گویی بغضی کهنه و در گلو مانده یکباره ترکید. پیرمرد آنچنان می گریست که شانه هایش تکان می خورد. همه تحت تاثیر قرار گرفتیم . اشک در میان چروکهای صورتش مثل جویبار جاری شد و با صدای لرزان ادامه داد: «خسارتی است برای تمامی امت ، نه فقط خسارتی برای مردم مسلمان یا بستگان خودش. این بار با صدایی بلندتر از پیش گریست و گفت : «کربلا، کربلا ، هر روز کربلاست». آرام به زبان فارسی از علی طراد پرسیدیم شیعه شده است؟علی اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت : «در لبنان امام حسین فقط متعلق به مسلمانان و شیعیان نیست». جو خاصی حاکم شد، یک جوان باچهره ای نورانی همراهمان بود که او نیز بشدت می گریست. ازعلی پرسیدم آرام این ج
۷.۰k
۱۲ خرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.